۱۴۰۰ مرداد ۷, پنجشنبه

نیست باد


"هر که این آتش ندارد نیست باد"

مولانا

"نیست باد"

این خروشِ ملت است و نیست  باد

هر  که  با  مردم سِتیزد، نیست باد

 

از فغانِ  قاریان  برزن  پُر  است

خطبه  و ختم  و خطابه، نیست باد

 

شوق  و شادی  از دیار ما  برفت

این بساط نوحه خوانان، نیست باد

 

صوت واعظ از سحر آید  بگوش

حُجره هایِ فِسق و فتنه، نیست باد

 

از سپاهِ   خیره  سر  بارد  بلا

قدرت و ظلمِ پلیدان، نیست  باد

 

فقر ما ناشی ز حرصِ حوزه ها ست

این  سرای پر ضرر،   نیست   باد

 

بیتِ  رهبر  مرکز   دزدان   بَود

هر که در پنهان بدزدد، نیست باد

 

از محبت  این  وطن  بستان  شود

نا خدایِ خشم و نفرت، نیست  باد 

۱۴۰۰ مرداد ۵, سه‌شنبه

چه نباید کرد؟ سخنی با خارج نشینان



یورگ دوست آلمانی من است، هفتاد و دو ساله و ساکن نیوزیلند. از اوایل دهه هشتاد میلادی در آنجا زندگی می کند و تاکنون چندین جایزه در رشته معماری دریافت کرده است. در برلین درس خوانده، چند سالی کار کرده و بعد بهمراه همسرش، راهی دور ترین نقطه نسبت به زادگاهش شده است. چرا؟ فرار از توهین های آشکار و پنهان نسبت به جنایات نازی ها در اروپا. بیشتر مشتریان او آلمانی هستند، چه آنها که بطور همیشگی در کشور جدید زندگی می کنند و چه کسانی که در ماه های سرد و تاریک از شمال اروپا به تابستان نیمکره جنوبی پناه می آورند. یورگ می گوید که دوران نوجوانی و جوانی سختی داشته است. در آن سالها همیشه با پدر و مادر و هم نسان آنها در حال ستیز بوده است. او آنها را متهم می کرده است که در هنگام قدرت گرفتن حزب نازی موضعی خنثی داشته اند و به وظیفه اجتماعی خود عمل نکرده اند و در شروع جنگ دوم و کشته و زخمی شده  میلیون ها نفر و خرابی کشورها سهمی داشته اند.

راس دوست دیگری است، آلمانی و در همان سن و سال. او از نیمه دهه هفتاد میلادی ساکن استرالیا شده است. او چند سال قبل، به سبک خیلی از استرالیایی های دیگر، کاروانی به پشت ماشین خود بست و دو سه ماهی را صرف دیدن از سواحل جنوبی کشور کرد. تا ساحل اقیانوس هند رفت و برگشت. از او در مورد شگفت انگیزترین تجربه ش پرسیدم. از جوابش تعجب کردم. می گفت در طول مسیر چند هزار کیلومتری در نقاط مختلفی اقامت کرده است، گاهی در هتل های شهر های بزرگ، گاهی در متل های شهرهای کوچک و گاهی هم در محل توقف کاروان ها. می گفت که در طول این مسافرت شاهد هیچگونه برخورد خصمانه نبوده است. در جوابش گفتم که من از هم از شرق تا غرب اروپا را با قطار و اتوبوس طی کرده ام و در جاهای مختلفی اقامت کرده ام و برخورد مردم را غیر دوستانه ندیده ام. سرش را تکان داد و گفت : تو اروپایی نیستی و متوجه کلمات و نظرات بیان نشده نمی شوی. من هنوز از نگاه پرکینه برخی از فرانسوی ها و انگلیسی ها و خیلی های دیگر رنج می برم. من امیدوارم بودم که با گذشت زمان و تغییر نسل، آن خاطرات تلخ بکلی فراموش شوند ولی دیگر به این نتیجه رسیده ام که چنین چیزی در طول عمر من اتفاق نخواهد افتاد. به همین علت رغبت زیادی به مسافرت در اروپا ندارم.

همانگونه که شاهدیم خامنه ای تعادل روانی خود را از دست داده است و پاسخ مردم خواهان آزادی، جویای کار، گرسنه و در روزهای اخیر تشنه لب را با مشت آهنین می دهد. او شرمی از سرکوبی, دستگیری، شکنجه، اعتراف اجباری  و حتی کشتار ندارد. از طرف دیگر او سال هاست که بخش مهمی از سرمایه های ملی را خرج جاه طلبی های اتمی و موشکی خود کرده است. اقداماتی که موجب انزوای کشور، تورم سرسام آور، فساد سیستماتیک و در نتیجه گسترش فقر و فحشا و بیماری شده است.

خیزش رو به گسترش کنونی و وحشت رژیم خون خوار او از خشم مردم می تواند عواقب خطرناکی برای کشور، منطقه و حتی جهان داشته باشد. این حکومت خودکامه بارها اعلام کرده است که مهم ترین وظیفه ش بقای نظام می باشد و برای تداوم خود دست به هر جنایتی خواهد زد. واعظان حکومتی بارها گفته اند که در صورت شکست، کشور را به آسانی به مردم واگذار نخواهند کرد و تهدید کرده اند که از خود سرزمین سوخته ای بجا خواهند گذاشت.

یکی از گزینه های خامنه ای دست بردن به موشک، سلاح های شیمیایی، میکربی یا رادیواکتیو می باشد و حتی ممکن است به هدف هایی در یکی از کشورهای منطقه حمله کند تا با شروع جنگ خارجی، بهانه بهتری برای سرکوب اعتراضات داخلی پیدا کند.

در حالی که میلیونها نفر در نقاط مختلف داخل کشور دست به اعتراضات علنی زده اند و تمام خطرات را به جان خریده اند بر ما خارج نشینان است که از آنها حمایت کنیم. جای آن است که هر چه زودتر و بصورت گسترده و سازمان یافته صدای مردم مظلوم ایران را به گوش جهانیان برسانیم. نگذاریم فاجعه ای بزرگ تر اتفاق بیفتد و برای یک عمر احساس شرمندگی کنیم. نگذاریم بچه های مان مثل کودکان دوران آلمان نازی برای دهه ها سرافکنده باشند. 

۱۴۰۰ تیر ۳۱, پنجشنبه

آنکه گفت: آری، آنگه گفت: نه و آنچه فرهادی نمی گوید



موضع گیری های اصغر فرهادی در جشنواره کان مرا به یاد نوشته معروف برتولت برشت انداخت، نمایشنامه ای که در حدود پنجاه سال پیش با آن آشنا شدم و از خواندن آن لذت فراوانی بردم. اضافه کنم که ترجمه دلنشین  و توضیحات تکمیلی زنده یاد مصطفی رحیمی این کتاب را در ذهنم ماندگار تر کرده است. اجازه دهید در آغاز، اشاره مختصری کنم به داستان این نمایشنامه آموزنده و به یادماندنی. تا آنجا که می دانم هنوز هم این نمایشنامه را بر روی صحنه می برند، حتی در دوران سیاه ولایت فقیه.

برتولت برشت نویسنده توانای آلمانی با نوشتن نمایشنامه "آنکه گفت آری و آنکه گفت نه" دو وضعیت متضاد  را خلق می کند تا خوانندگان کتاب یا بینندگان نمایشنامه در مورد آن ها بیندیشند. از زمان های کهن انسان می دانست که انجام تمرینات بدنی و نرمش های سودمند به سلامت جسمانی او کمک می کند، و علم مدرن به ما آموخته است که تجزیه و تحلیل رویداد های واقعی یا قصه های خوب موجب تقویت قدرت ذهنی ما می شود.

 خلاصه داستان این است: سلامت ساکنان یک روستا را شیوع یک بیماری مسری  به خطر انداخته است. معلم ده و جمعی از نیکوکاران تصمیم می گیرند که برای یافتن درمانی برای این بیماری، عازم سفر شوند. در آغاز سفر، یکی از دانش آموزان کنجکاو هم به گروه کوچک آنها می پیوندد، هر چند که بزرگتر با این کار موافق نبودند. آنها می گفتند که آن نوجوان توانایی لازم برای انجام آن سفر سخت را ندارد.

گروه به راه می افتد و در نیمه راه آنچه که انتظار آن میرفت، اتفاق می افتد. دانش آموز می گوید به علت خستگی نمی تواند به راه ادامه دهد و بنابراین در همان جا خواهد ماند. سنت رایج آن روزگار در آن منطقه  حکم می کرد که گروه، فرد ناتوان را رها کند و به راه خود ادامه دهد زیرا مصلحت جمع بر منفعت فرد ارجحیت داشت. در پرده اول نمایش، برشت وضعیت اول را نشان می دهد. در این بخش می بینیم که دانش آموز از سنت سرپیچی نمی کند و به آن می گوید: آری. در پرده دوم نمایش، شاهد وضعیت دیگری هستیم. دانش آموز به مخالفت با سنت می پردازد و ادعا می کند که تنها گذاشتن او از طرف گروه غیر اخلاقی و ناعادلانه است.

پس از این مقدمه بر می گردم به اصغر فرهادی و موضع گیری های اخیر ایشان و طوفانی از واکنش های موافقان و مخالفان او که همچنان هم ادامه دارد. در سال 2009 فرصتی پیش آمد تا یکی دو ساعت را در کنار ایشان بگذرانم و گپی دوستانه بزنیم. در آن سال فیلم "در باره الی" برنده جایزه جشنواره سینمایی آسیا پاسیفیک شده بود و به همین خاطر ایشان بهمراه خانواده شان به استرالیا آمده بودند. پس از پایان آن جشنواره، جمعی از دوستان از ایشان دعوت کردند که به سالن یکی از دانشگاه های شهر ما بیاید تا در کنار هم به تماشای فیلم بنشینیم و پس از آن، جلسه پرسش و پاسخی داشته باشیم، که چنین شد، بدون هرگونه حاشیه ای. بعد از آن جلسه با جمع کوچک تری از دوستان به رستورانی در کنار رودخانه بریزبین رفیتم و فرصت مناسبی برای گفتگو پیش آمد و توانستم کمی بهتر ایشان را بشناسم. در سال بعد از آن، یعنی در ماه مه 2010، فرصت مشابهی پیش آمد تا در رستوران دیگری و در ساحل همان رودخانه، در کنار محمدرضا شجریان بنشینم. البته درست تر این است که از واژه سعادت به جای فرصت استفاده کنم. بهرحال مقایسه این دو وضعیت، درست مشابه همان دو وضعیتی که برشت ترسیم کرده، برای مدتی ذهن مرا به خود مشغول کرد. هنگامی که مشغول صحبت با شجریان بودم برخی از ناصحان درگوشم نصیحت کردند که از شروع بحث های اجتماعی و سیاسی خودداری کنم. می گفتند: هنرمند مهمان ما عازم ایران است و خبرچینان در همه جا هستند و چنین بحث هایی برای ایشان دردسر ساز خواهد شد. جالب است که در آن شب فراموش نشدنی، شجریان شخصا سر صحبت را باز کرد و صراحتا گفت که رژیم پشتوانه مردمی ندارد و لاجرم سرنگون خواهد شد. بدون پرده و لکنت زبان حرف زد. روح الله خمینی را عامل بسیاری از نابسامانی ها دانست و جانشین او را هم بدتر از وی به شمار آورد. هنگام مقایسه این دو وضعیت، یعنی موضع گیری در مقابل ولی فقیه ظالم توسط این دو هنرمند پرآوازه، خودم را قانع کردم که فرهادی بسیار جوان تر است و هنوز پشتوانه مردمی و اعتماد به نفس لازم را ندارد و مجبور است که دست به عصا راه برود. برایم سخت بود که به این فیلم ساز توانا خرده بگیرم و نمره منفی بدهم.

و بالاخره می رسیم به سال 2021، یعنی پس از گذشت 12 سال از آن شبی که با ایشان دیداری داشتم. در این مدت ایشان معروف ترین جایزه های بین المللی سینما را دریافت کرده است و بنابراین در موقعیتی بسیارمستحکم تر از سال 2009  قرار دارد، از هر نظر، از جمله شهرت جهانی، اعتبار هنری و صد البته قدرت مالی. اگر کمبود هر کدام این مولفه ها در سال 2009 بهانه ای پذیرفتنی برای محافظه کاری بود، امروز چنین عذر هایی در دسترس فرهادی نیست.

اصغر فرهادی می خواهد از گفتن "آری" و "نه" بگریزد، پس چیزی می گوید که "ناری" شنیده می شود. بر حسب موقعیت او می تواند بگوید که لغزش زبانی پیش آمده و منظورش "آری" بوده است و یا می تواند ادعا کند که منظور او " نه آری" بوده است، یعنی نفی آری.

استدلالی که فرهادی می کند نیز از همین دست است. او می گوید که جهل باعث ظلم می شود، پس او به مبارزه با جهل مشغول می شود تا ریشه ظلم را بخشکاند!

خوب است او به سه پرسش زیر فکر کند:

پرسش 1- چند درصد جامعه کنونی ایران توانایی دیدن فیلم هایی از قبیل جدایی نادر از سیمین یا فروشنده را دارند؟ از نظر مالی، وقت، دسترسی به سالن سینما.

پرسش 2 -  چند در صد از افرادی که قدرت خرید بلیط سینما و امکان دیدن این فیلم ها را دارند، توانایی ذهنی و فرصت کافی برای خواندن نقدها، تجزیه و تحلیل، و درک پیام های پنهان آن ها را دارند؟

پرسش 3-  چگونه فیلم هایی که عامه مردم پیام های آن را دریافت نمی کنند، می توانند با جهل مبارزه کنند؟ پر واضح است آن گروهی که قادر به تحلیل فیلم هستند، چه آنهایی که با پیام پنهان فیلم موافق باشند و چه آنها یی که مخالف، بدون شک جاهل نیستند.

از محمدرضا شجریان نام بردم زیرا اصغر فرهادی هم از ستایش کنندگان ایشان می باشد و خودش این موضوع را بارها  علنی کرده است. امیدوارم همین چند سطر و پرسش هشدار و تکان سختی به اصغر فرهادی بدهند و در آینده شاهد موفقیت های بیشتر او باشیم، موفقیت نه در کسب مجسمه های فلزی بلکه در جلب دل های شکسته و پر از خون. 

۱۴۰۰ تیر ۳۰, چهارشنبه

خوزستان زرخیز

 


تقدیم به هموطنان تشنه لب

دشتِ  زرخیز

چه آمد بر سرِ آن دشتِ زرخیز؟

که مردم تشنه و از خشم  لبریز

 

چرا   فرمان  آتش   گشته  آسان؟

چرا سلطان کند شمشیر خود تیز؟


مگر شوشِ کهن فخرِ وطن نیست؟

چه  کم دارد  ز تهران و ز تبریز؟

 

سپه گر ضامن این آب و خاک است

چرا  سر می نهد  در پای  خونریز؟

 

چرا سرمایه ها  صرف  یمن  شد؟

و یا خرج   بسیج    فتنه    انگیز؟

 

بر آید   هر ستم   از دست   زاهد

گهی در کوچه ها، گاهی  به  دهلیز

 

نبینم  من    نشانی   از    محبت

درین پیری  که دارد خوی چنگیز

 

نباشد   فرصت   صبر  و مدارا

که رنگ روی ما همرنگ پاییز

 

به پایان می رسد این دور پر درد

چنین خواند  کنون  مرغ   شباویز

۱۴۰۰ تیر ۲۵, جمعه

بر خیز


 

 

"سعدی ملامت نشنود"

بر خیز تا   پندی  دهیم  این  پیر   بی آرام  را

یا  برکنیم   از چشم  او  هر  پرده   ابهام   را


هر ساعت  از  نو فاسدی  با  اختلاسی  می پرد

این روضه خوان حیله گر افسون کند هر خام را

 

زین غارت بی انتها  ملت  به  ذلت می رسد

قاضی  اگر  عادل  بود  رسوا کند  بد نام  را

 

ایران ما  ویران شده  از سلطه  این   ابلهان

مجلس اگر ملی شود سنجش  کند هر وام  را

 

از مصلحت گوید سخن آن مُصلح پیمان شکن

شاید ز خود  راضی  کند سر چشمهِ  آلام  را

 

گه می شود شاکی از او، گه می چمد در پای او

اینک  ببین  احوال او، هر دم  خَرد   دشنام  را

 

وجدان و عدل و معرفت یکسر برفت از کوی  ما

هر جا که  واعظ  نعره  زد  عزت  نماند عام  را

 

جایی  که  صوت  قاریان گوش فلک  کر می کند

در  روز نو خنیا گری  شیرین   کند  هر کام  را

 

از  فرهت  فرزانگان   کشور شکوفا  می شود

فرمانروای بی خرد  خود سر کشد  آن  جام را

 

غافل مباش ای هموطن با بانگ خود شوری  فکن

باشد  که  این  رعد رسا  لرزان  کند آن  بام   را

 

گر رخوت  و دلمردگی از کوی ما بیرون  رود

فارغ ز خونخواران کنیم این میهن  خوشنام  را

 

مهران نصیحت نشنود، با سر درین  ره  می دود

همره  تو  کوتاهی  مکن، محکم  بزن هر گام  را

۱۴۰۰ تیر ۱۵, سه‌شنبه

پتیاره

  

در همدردی با مردمی که گرفتار جنون اهریمن هستند


نباشی تو رهبر که خونخواره ای

هر  آگه    بداند  که    پتیاره ای

 

نشاندی   پلیدان  تو در راس   کار

هر آن کس که دزدد شود  کاره ای

 

بسی  خانمان را تو بر  هم  زدی

نه رحمی به مادر نه  گهواره ای

 

جوان دل  فسرده، فضا تنگ و تار

ندارد    امیدی   به   غمخواره ای

 

چه خواهی ز درویش خلوت نشین؟

که سازی به  گِردش تو دیواره ای

 

سرای   هنر  از  تو  ماتم  گرفت

هنرمندِ     میهن  شد     آواره ای

 

چو در دستِ ناکس  تو زر می نهی

به مدحت  سراید    که   مهپاره ای

 

 مدال  لیاقت  به  آن  کس دهی

که  خونی  بریزد  به قداره ای

 

ز طوسی چه دیدی که مفتون شدی؟

مبادا   به  خلوت  تو  آن  کاره ای!

 

چو هر دم  تو بر  ما جفا  می کنی

نباشد   بجز   عزل  تو  چاره ای