۱۴۰۰ شهریور ۶, شنبه

ناله های ننه نعمت


چند دقیقه ای می شد که به خانه برگشته بودم، حوصله بچه ها حسابی سر رفته بود. بهشون قول دادم دوش سریعی بگیرم و بلافاصله برم روی پشت بام تا یک برنامه خوب خارجی براشون پیدا کنم. گرد و خاک جاده و عرق تابستون وقتی که دست بدست هم بدن، آدم
  را بکلی کلافه می کنن. لاله، دختر بزرگم که بتازگی کلاس دوم دبستان را تمام کرده بود، دیگه می تونست برای خواهرهای کوچکترش کتاب بخونه و تا حدودی آنها را سرگرم بکنه تا مادرشون به کارهای خونه برسه. چند تا کتاب و نوار از کارهای کانون پرورش کودکان و نوجوانان هم داشتیم که اکثرشون را قبل از سال 57 خریده بودیم. تا اونجایی که بیاد دارم، بچه ها یکی دو تا از برنامه ها و سریال های تلویزیونی را هم دوست داشتن و دنبال می کردن. فکر کنم اسم یکی از اونا سلطان و شبان بود. ولی خوب، روزهای تابستون بلند هستن  و بیرون از خونه هم برای گردش و تفریح هیچگونه امکاناتی وجود نداشت. البته توی اون اوضاع و احوال و شرایط جنگی، داشتن سقفی بالای سر  و دسترسی به غذا و بعضی از نیازهای اولیه زندگی، برای خیلی ها مثل رویا و آرزو بود.

نردبان فلزی را از گوشه حیاط برداشتم و در کنار پنجره اتاق نشیمن گذاشتم، نزدیک همان جایی که تلویزیون رنگی جدید را روی یک میز چوبی گذاشته بودیم، در کنج اتاق. از یک رومیزی نسبتا بزرگ قلمکار هم برای پوشاندن تلویزیون استفاده می کردیم، جزو چیزایی که دو سه سال پیشتر، از بازار اصفهان خریده بودیم. این را هم اضافه کنم که مدتی طول کشید تا این تلویزیون رنگی ژاپنی وارد اتاق نشیمن ما بشه. راستش در مورد خرید آن خیلی تردید داشتم، اما بچه ها هر روز در مورد آن صحبت می کردن. سارا و نسیم دو تا از همکلاسی های لاله بودن که هر روز در مورد برنامه های رنگی فرستنده های خارجی حرف می زدند. پدر سارا پزشکی بود که برای انجام تعهد دوران تحصیل به کازرون آمده بود و پدر نسیم یکی از مسئولان دانشگاه آزاد بود، موسسه ای که درست قبل از انقلاب افتتاح شده بود. یعنی دختران دو مقام غیر محلی که عملا از نوعی مصونیت ویژه بهره مند بودن، البته مصونیتی نا نوشته و ناپایدار.

با آنکه در مورد خرید تلویزیون رنگی با چند مغازه دار و دلال حرف زده بودم ولی هنوز دلهره هایی هم داشتم. چند هفته قبل از آن شب، وقتی که در بازار بالای میدان خیرات با یکی از عمده فروشان برنج خوش و بش می کردم توصیه کرد که همان شب به خانه او بروم و لوازم خانگی مورد نیازم  را انتخاب کنم. می گفت اگر همان شب نروم بعدا پشیمان می شوم. او این دستگاه ها را از طریق سهمیه ارز زوار مکه می خرید و وارد کشور می کرد. در فرودگاه و گمرگ شیراز هم آشنایانی داشت که کارش را یه جوری راه می انداختن. پس از شام و تاریک شدن هوا به خانه حاج آقا رفتم. در دو سه اتاق بزرگی که به شکل انبار در آمده بودن، تعداد زیادی قوطی ها برزگ و کوچک دیده می شد که تا سقف بالا رفته بودن. تلویزیون، لباسشویی، یخچال و فریزر در گروه اقلام بزرگ و ضبط صوت، پلوپز، اطو و چرخ گوشت در گروه اقلام کوچک.

با هیجانی که حاج آقا ایجاد کرده بود و خالی بودن قفسه های فروشگاه های لوازم خانگی، بالاخره اون شب تصمیم گرفتم که یک گیرنده تلویزیون رنگی بخرم. هر چند که رشته تحصیلی خودم الکترونیک و مخابرات بود و چند سالی هم در این زمینه کار کرده بودم، اما در مورد انتخاب گیرنده تلویزیون، نظر کارشناسی حاج آقا را پرسیدم و دست آخر از میان چهار تلویزیون موجود، یکی را انتخاب کردم و به کمک مستخدم ایشون آن را به پشت وانت مزدایم منتقل کردیم. مقداری اسفنج و مقوا و طناب هم به من دادن تا تلویزیون سانیوی 24 اینچ را به میله های پشت وانت ببندم. در اون شرایط خریدن و جابجا کردن خیلی از اجناس معمولا در ساعات خلوت شب انجام می شد.

آن عصر وقتی که از پله ها به بالای پشت بام می رفتم از لاله خواستم که به صفحه تلویزیون نگاه بکنه و کیفیت صدا و تصویر را گزارش بده. جواب ها از این قبیل بودن: فقط برفک سیاه و سفید، نوارهای رنگی عمودی، تصویر هست ولی صدا نداره، هم صدا هست هم تصویر ولی پایین و بالا می پره. احساس بدی داشتم، انگار تمام چیزهایی که در کلاس های الکترومغناطیس و انتشار آمواج و آنتن ها آموخته بودم، بی ارزش شده بودن. سعی کردم به پشت بام های همسایه ها نگاه بکنم و با مقایسه جهت آنتن های آنها، بهترین زاویه را پیدا کنم. مشکل این بود که در اطراف خونه ما فقط سه چهار نفر تلویزیون های رنگی و آنتن های مخصوص داشتن و آن ها هم سعی کرده بودند که آنتن هاشون را تا حد امکان بپوشانند تا از داخل کوچه دیده نشوند. مساله دیگری هم وجود داشت و آن تغییرات آب و هوا بود که بر کیفیت امواج اثر می گذاشت. دوستانی که حال و حوصله داشتند جدولی درست کرده بودند که شرایط مناسب برای استفاده از هر فرستنده خارجی را نشان می داد، مثلا در هوای شرجی تلویزیون کویت بهتر از بقیه ایستگاه ها است. برنامه های تلویزیونی کویت و عراق و دوبی در صدر جدول بودند. بعضی از فرستنده ها، آهنگ ها و شوهای درخواستی را هم پخش می کردند، شامل شوهای قدیمی دوران شاه یا برنامه های جدید لس آنجلسی. لاله هم کنجکاو بود و هم مصر. ضمن گزارش دادن کیفیت صدا و تصویر، پرسش هایی هم می پرسید که جواب دادن به بعضی هاش اسون نبود و مجبور می شدم چیزی بگم که کمی بخنده، البته اگه حال و حوصله ش را داشتم. یه روز پرسید: چرا برفک ایستگاه های خارجی رنگیه؟ منم جواب دادم: توی خارج همه چیز رنگیه، حتی برف هاشون. خیلی خندید.

هنوز کار خسته کننده تنظیم آنتن به جایی نرسیده بود که صدای موتور سیکلتی از داخل کوچه بگوش رسید و بعدش صدای کوبیدن کسی به درب خانه. درب دو لنگه فلزی بزرگی که اجازه می داد وانت را به داخل حیاط بیارم و آن را در کنار درختان مرکبات و نخل های بلند پارک کنم. گاهی که حوصله داشتم ماشین را هم در همین حیاط می شستم، کاری که مثل خیلی از کارهای دیگر در آن روزگار بیهوده بود. هر چند که می دانستم که تمیزی وانت فقط چند ساعت دوام داره ولی احساس خوبی به من می داد و  حداقل برای مدت کوتاهی از فکر جنگ و نگرانی در مورد آینده خلاص می شدم.

با احتیاط از پله فلزی پایین آمدم، پله ای که آن را یکی از دوستان همه فن حریف، با استفاده از لوله های گالوانیزه یک اینچ، برایم ساخته بود. چاره ای نبود چون پروفیل های فلزی گیر نمی آمد. عصر پنجشنبه بود و ناگهان نگران شدم که نکنه در مزرعه اتفاق بدی افتاده باشه.  می دانستم که در روز جمعه دسترسی به فروشگاه های لوازم یدکی و صنعتی و همینطور به تراشکارها و جوشکارها تعریفی نداشت.

دو سه قدم مانده بود که به درب بزرگ برسم که صدای ملتمسانه جواد را تشخیص دادم. همین دو ساعت قبل بود که وقتی کارش را تمام کرد و عازم ده شان می شد با هم شوخی کرده بودیم. تقریبا همه کارگرانی که در مزرغه مرغداری ما کار می کردن اهل روستاهای همان اطراف بودن. روستاهایی که در آن روز ها در فاصله پنج کیلومتری کازرون بودن، همگی در کوهپایه های کوه قبله، کوهی که دیوار جنوبی جلگه کازرون است و بخشی از رشته کوههای زاگرس. در شمال شهر هم کوه دیگری هست به موازات کوه قبله، همان کوهی که  روستای معروف دوان را در ارتفاعات خود به نمایش می گذارد. می گویند روزگاری این کوه ها پوشیده از درختان جنگلی بوده است ولی پس از ساختنه شدن جاده بوشهر تعداد زیادی از درختان بلوط و بادام کوهی به زغال تبدیل شده و از طریق خلیج فارس صادر شده اند.

جواد می خواست که بدادش برسم، می دانستم که مادر نعمت پا به ماه است ولی کل اطلاعاتم در همان حدود بود. اونا منتظر چهارمین فرزند شان بودن، فرزندانی که اولی و دومی شون دختر بودن و سومی پسری دو سه ساله به اسم نعمت الله. جواد دلش می خواست که چهارمی هم پسر باشه تا بقول خودش جنسش جور بشه. البته نمی دونم که قبل از تولد نعمت، ننه نعمت را چی صدا می کردن چون در آن زمان ها من و همسرم هنوز از دانشگاه اخراج نشده و ساکن شیراز بودیم. سنگ بنای آن مزرعه، و یا به تعبیری مجتمع مرغداری و کشاورزی، را پدرم گذاشته بود ولی در میانه راه، جان را به جان آفرین باز گرداند. در آن شرایط طوفانی کشور، مهرداد که دو سه سالی بیش از من پیراهن پاره کرده بود، آستین ها را بالا زد و کارهای نیمه تمام پدر را به پایان رساند، با فداکاری ها و سخت کاری های باور نکردنی خودش و همچنین کمک های بقیه خانواده. کسی فکر نمی کرد که بشود ولی شد و بالاخره بزرگترین واحد مرغداری گوشتی استان فارس شروع بکار کرد. وقتی که کارها روی غلطک افتاد، مهرداد هم دست زن و بچه هایش را گرفت و از کوچکترین روزنه ای که بطور اتفاقی باز شده بود خود را به استرالیا رساند. در زمان جنگ گزینه ها چندان زیاد نیست و رها کردن مزرعه نا ممکن بود. لازم بود که مزرعه با تمام ظرفیت کار کند تا قسط های سنگین بانک کشاورزی  را پرداخت کنیم و از مخروبه شدن آن و نابود شدن رویاهای بزرگ پدر جلوگیری کنیم. اینگونه شد که دست سرنوشت مرا از یک شرکت بزرگ مهندسی در تهران به سالن های مرغداری و اداره دامپزشکی و چندین سازمان و اداره شهری و استانی و کشوری کشاند. آن کار فنی را هم به لطف یکی از همکلاسان دانشگاهی پیدا کرده بودم چون هیچ سازمان و اداره ای، پاکسازی شده ها را اسنخدام نمی کرد. برای اداره کردن مزرعه در مقایسه با برادرم چندین کمبود آشکار داشتم، مهم تر از همه اینکه او دامپزشک بود و در ضمن چندین سال با شرکت های دارویی و وارد کننده دام کار کرده بود. علاوه بر کمبود علمی و نا آشنایی با خم و چم های بازار، توانایی کاری من بسیار کمتر بود، و همینطور  نداشتن چیزی که مادرم به آن "برش کاری" می گفت و عقیده داشت که من برش کافی و لازم را ندارم.

جواد اصرار کرد که  فورا بهمراه او به زایشگاه بروم چون نگهبان درب ورودی را قفل کرده و کسی را راه نمی دهد. گفت که ننه نعمت را با وانت مشهدی علی به زایشگاه برده و او  داره از درد بخودش می پیچه و ناله می کنه. چند دقیقه بعد درستی ادعای جواد را از نزدیک دیدم. با سویچ ماشین به شیشه کیوسک نگهبانی زدم و اشاره کردم که در را باز کنه. مرد میانسال بدون آنکه از جایش بلند بشه سرش را تکان داد یعنی که نمی کنه. اخمش را هم در هم کشید.

صدایم را بلندتر کردم و گفتم می خواهم  سر پرستار یا متخصص زنان را ببینم. لنگ لنگان به طرف ما آمد و  گفت: وقت تون را تلف نکنین و تا این زائوی بیکس نمرده او را به شیراز برسونید. اگه این مرد نافهم به حرفم گوش داده بود تا حالا به دشت ارژن رسیده بود. اصرار کردم که پزشک زنان را ببینم و گفتم که  می دانم که خودش و خانواده ش در ویلای پشت زایشگاه زندگی می کنند. گفتم که دو هفته قبل در همان جا مهمانش بوده ام. جواب داد که دکتر برای آخر هفته به شیراز رفته و کسی هم در اتاق پرستاری نیست. گفتم اگر درب را باز بکند و اجازه دهد که زائو روی تختی در قسمت پذیرش دراز بکشد من به بیمارستان می روم و یک دکتر یا ماما پیدا می کنم و می آورم. شانه هایش را انداخت بالا و با عصبانیت گفت که این مریض و بچه ش هم امشب می میرن و خون شون می افته گردن شما دو نفر آدم زبان نفهم، عین ماجرای دو ماه قبل. اون آدم کله شق هم زنش را از خشت و دالکی آورده بود اینجا و آنقدر پشت همین در موند تا هر دو شون مردن و دست آخر اونا را به قبرستون برد و خاک کرد.

به جواد گفتم همانجا بمونه تا به بیمارستان و اورژانس بروم. قسمت پذیرش بیمارستان حسابی شلوغ بود که انتظارش را هم داشتم. فقط یک بیمارستان قدیمی در شهر وجود داشت که در دهه سی ساخته شده و بتدریج اتاق ها و تجیهزاتی به آن اضافه کرده بودند ولی به هیچوجه جوابگوی نیازهای درمانی مردم نبود، حتی قبل از شروع جنگ و اسکان هزاران جنگ زده در آن شهر فراموش شده.

پس از شروع جنگ و سرازیر شدن سیل جنگ زده ها، عده زیادی را در شهرک نیمه تمام فرهنگیان جا داده بودند که در حاشیه شرقی شهر و سر راه دریاچه پریشان و پل آبگیه قرار داشت. تا حدود ده سال قبل از آن، تمام مسافران مسیر شیراز به خوزستان و بوشهر از روی همین پل باریک و نیم مخروبه عبور می کردند و  گردنه های خطرناک دو کتل معروف دختر و پیرزن هم رانندگان بی تجربه را به وحشت می انداختند.

ایستادن در صف و صحبت کردن با کارمند خسته پذیرش نتیجه مثبتی برای ناله های ننه نعمت نداشت.  قدم زنان به قسمت های دیگر بیمارستان رفتم شاید که آشنایی پیدا کنم، در آن شب کذایی چنین اتفاقی نیافتاد. دست آخر به سراغ اتومبیل آمبولانس رفتم که در گوشه خلوتی از محوطه بیمارستان پارک شده بود، یک بنز تر و تمیز که حسابی برق می زد، و در فاصله کمی از آن چهار یا پنج نفر روی کرسی های کوتاه چوبی نشسته بودن و در آرامش کامل قلیان می کشیدن. دو نفر از آنها را می شناختم، یکی که راننده آمبولانس بود و دیگری از کارمندان دفتری بیمارستان. از دیدنم خوشحال شدند و یکی از آنها بلند شد و کرسی ش را به من داد تا بنشینم. دیگری هم دستش را در سبدی فرو برد و فنجانی بیرون کشید و گفت: می دانم که تو هم مثل پدرت اهل دود نیستی ولی بنشین و یک چایی با ما بخور، تازه س، همین امروز صبح درستش کردم. همگی خندیدند و متوجه شدم که مشغول اظهار نظر در مورد برنامه جام جهان نمای بی بی سی هستند، در آن روز هایی که لطفعلی خنجی برو و بیایی داشت، همینطور شاداب وجدی که فکر می کنم همسرش بود.

تشکر کردم و گفتم که چای و تفسیر بی بی سی بماند برای بعد، وقتی که  آمبولانس و بیمار به طرف شیراز حرکت کردند . دو برادر  بزرگتر راننده آمبولانس را بیشتر از او می شناختم، بزرگ ترین برادرش، اسدالله ایمانی امام جمعه کازرون بود و نجف همکار سابق من و همسرم در دانشگاه شیراز. نجف را که دبیرستان را در قم و مهندسی را در دانشگاه پهلوی خوانده بود، خیلی ها حسابی می شناختند. خیلی شیک پوش بود و معروف به خوشگذرانی. وقتی که این حضرات به قدرت رسیدند و شمشیرهای برنده انقلاب فرهنگی را کشیدند، این همکار محترم به وحشت افتاد. بلافاصله از تراشیدن ریش خودداری کرد و به جای پوشیدن آن لباس های رنگارنگ به سراغ لباس های دوخت بازار وکیل روی آورد. ولی پرونده ش خراب تر از آن بود که از فیلتر مکتبی های دو  آتشه عبور کند. اما دست روزگار که هرگاه دری را به حکمت  ببندد در دیگری را از رحمت باز می کند، به کمک این همکار ما شتافت. خبر رسید که  شعبه کارخانجات آزمایش در استان فارش مصادره شده و آقا نجف، یعنی برادر امام جمعه محترم کازرون، به عنوان مدیر عامل و رییس هیات مدیره آن منصوب شده است، تکبیر.

 قانع کردن راننده آمبولانس از نگهبان زایشگاه هم سخت تر بود. او ادعا کرد که بخاطر عبور روزانه چندین هزار اتوبوس و کامیون و نفتکش و خودروهای مختلف از مسیرهای اطراف شهر، وظیفه سنگینی بر روی دوش او گذاشته است. در ضمن یادآوری کرد که بسیاری از احتیاجات  جبهه ها هم از طریق همین جاده ها تامین می شوند و کار او نوعی جهاد به حساب میاید، یعنی همان قلیان کشیدن و گوش دادن به رادیو بی بی سی. به او گفتم که بهرحال ظرفیت آمبولانس او فقط یک نفر است و حتی در صورت زخمی شدن دهها نفر در تصادف های اتوبوسی، او فقط یک نفر را به شیراز خواهد برد و نه بیشتر. قبول نکرد که نکرد.

بالاخره به سراغ آخرین گزینه رفتم یعنی استفاده از کرایه کش های شخصی.  به درواز ورودی شهر رفتم و به ماشین ها و راننده ها نگاه کردم. پس از مقایسه امکانات موجود، یک ماشین آریایی را که ظاهرش بهتر و راننده ش معقول تر بنظر می رسید،  انتخاب کردم . با هم به زایشگاه رفتیم. جواد در کنار راننده نشست و صندلی بزرگ و راحت تر عقب را در اختیار ننه نعمت گذاشت تا در سفر دو سه ساعته به شیراز رنج کمتری بکشد.

در حالی که وقایع چند ساعت گذشته را در ذهن مرور می کردم به خانه بر گشتم، با افکاری مغشوش و خاطری آزرده. آرزو می کردم که آن زن دردمند کودکش را  به سلامتی به دنیا بیاورد و زمزمه می کردم که جنگ نعمت نیست. وانت را در کوچه پارک کردم تا صدای بازشدن درب بزرگ فلزی کسی را بد خواب نکند. به آهستگی وارد خانه شدم، همه خواب بودند، تلویزیون روشن بود ولی صدایش را بسته بودند. در کویت هنوز برف های رنگی می بارید.


۱۴۰۰ مرداد ۳۱, یکشنبه

فریاد رسای اعتراض علیه طالبان در قلب بریزبین


ساعت 2 بعدازظهر امروز، یکشنبه 22 اوت 2021، بیش از هزار نفر در میدان کینگ جورج بریزبین گرد هم آمدند تا اشغال افغانستان توسط اسلام گرایان تندرو را محکوم کنند و از جامعه جهانی بخواهند که در این شرایط سخت، افغان های بی پناه را تنها نگذارد. این برنامه اعتراضی از سوی چندین سازمان مدافع حقوق بشر تدارک دیده شده بود.

در آغاز، یکی از بومیان استرالیا ضمن همدردی با مردم افغانستان گفت که آنها درد تهاجم، اشغال و تبعیض را بخوبی درک می کنند زیرا در طی چند قرن گذشته آنها هم از همین  مصیبت ها رنج برده اند.

یکی از سخنران های امروز، پسر جوانی بود که  از تجربه تلخ خود سخن گفت، از زمان به قدرت رسیدن اولیه طالبان در سال 1996. او گفت که در آن سال های سیاه نیروهای مسلح به مدرسه شان هجوم برده اند و تمام لوازم آزمایشگاه های علوم را در هم شکسته اند و پس از آن تهاجم، تدریس فیزیک و شیمی و طبیعی تعطیل شده اند. بعد از آن،  فقط دروس عربی، قران و اصول شریعه در مدارس تدریس می شده است. او ملتمسانه از حاضران خواست که نگذارند آن فجایع تکرار شوند.

دختر جوانی  هم از کابوس ها و وحشت هایش حرف زد. او گفت که به شدت نگران خواهران خود و سایر دختران جوان هزاره و سایر اقلیت ها می باشد. او گفت که طالبان فریبکارند و رفتار شان بر خلاف گفتارشان می باشد. او از مردم و مقامات دولتی خواست که وعده های طالبان را باور نکنند زیرا آنها اعتقادی به اصول حقوق  بشر ندارند. او گفت که طالبان مخالف تحصیل و فعالیت های کاری و مشارکت های اجتماعی زنان می باشند و بدین ترتیب کشور و منطقه را به قهقرا خواهند برد.

چند سخنران دیگر هم سکوت در مقابل جنایت های طالبان را خیانت به انسانیت شمردند و از عواقب خطرناک بی تفاوتی سخن گفتند، عواقبی که می توانند در بیرون از مرزهای افغانستان هم اتفاق بیفتد. آنها همچنین از سیاست های مهاجرتی دولت استرالیا انتقاد کردند و خواستار تغییر قوانین موجود و اعطای اجازه اقامت به پناهجویان موجود شدند، کسانی که سالها است از بی ثباتی رنج می برند. پذیرش شمار بیشتری از پناهجویان هم از دولت خواسته شد.

در پایان سخنرانی ها، تظاهر کنندگان با رعایت فاصله گذاری اجتماعی، راه پیمایی خود را شروع کردند و پس از عبور از خیابان های مرکزی شهر در میدان کویین دوباره اجتماع کردند و با سر دادن  شعارهای کوبنده به حرکت اعتراضی و صلح آمیز خود پایان دادند. 

۱۴۰۰ مرداد ۲۷, چهارشنبه

لس آنجلسی ها و سیدنوی ها


 

در سال ۱۳۴۷ برای ادامه تحصیل وارد مدرسه خوارزمی شدم، واقع در خیابان دانشگاه، در کلاس دهم رشته ریاضی. تا آنجایی که بیاد دارم ۶ تا کلاس دهم داشتند و پنجاه نفر در هر کلاس، یعنی در حدود ۳۰۰ دانش آموز. ۲ یا ۳ کلاس رشته طبیعی هم بود، اما رشته ادبی واقعا که جایش خالی بود. خوب، بنیان گذاران مدرسه اکثرا ریاضی و فیزیک دان بودند، از شهریاری و امامی و ازگمی گرفته تا رادمنش و ادیبی و دیگران، بعضی ها چند سالی را هم در زندان گذرانده بودند، پس از وقایع سیاه مرداد سال 32.

در میان جمع کلاس دهمی ها، ما اقلیت کوچکی بودیم، کسانی که در نیمه دوم دبیرستان به گروه اضافه شده بودند. بیشترمان غیر تهرانی بودیم، یا بقول آنها "شهرستانی". چند نفری هم از دبیرستان های دبگر تهران آمده بودند، مثلا مروی و آذر و زاگرس. از همکلاسی های ساکت آن روز و معروف امروز، یکی هم حسین راغفر بود که  بعد ها از دروازه بان های معروف فوتبال شد و حالا استاد اقتصاد است در تهران و منتقد دولت. بیژن آسایی هم در کنکور نفر اول دانشکده فنی شد و عکسش در صفحه اول روزنامه ها چاپ شد. ایرج شیرعلی و عبدالعظیم صبوری هم در دوران طلایی امام اعدام شدند..

برگردیم به مهرماه ۱۳۴۷، همگی ما تازه واردان را در کلاس ۴ - ۶ گذاشتند، یعنی در پایین ترین رده، و خودی ها را در کلاس های ۴ - ۱ تا ۴- ۵. دو سه هفته ای نگذشته بود که گفتند همه دانش آموزان باید در یک تست رده بندی شرکت کنند. سئوالات چهار بخش داشت، زبان فارسی، انگلیسی، ریاضی، و هوش. وقتی که نتیجه آزمون اعلام شد، اکثریت آن گروه اقلیت به کلاس ۴ - ۱ منتقل شدند، یعنی بهترین کلاس چهارم ریاضی.

این جابجایی عواقب بدی هم داشت. بطور ناخواسته  ما مورد تنفر برخی از خودی های مدرسه قرار گرفتیم. روزی وقتی که برای زنگ تفریح از کلاس خارج می شدیم، پسر بلند قد و شیک پوشی در کریدور به طرف من آمد و با عصبانیت چند فحش رکیک داد : بچه دهاتی برگرد به ولایتت و چغندر بکار، اینجا مال تهرونی هاست، تو اصلا می فهمی دختر بازی یعنی چی؟ تو که چاتونگا سرت نمیشه، شما بچه دهاتی ها صندلی دانشگاه های ما را پر می کنین و ما پشت کنکور می مونیم، برین برای خودتون دانشگاه بسازین و با مال ما کاری نداشته باشین، ...، بعدش هم یقه مرا گرفت و کوبید به دیوار.

خیلی دردناک بود، نه ضریه خوردن سرم به دیوار، بلکه ضربه شنیدن صدای خنده ده پانزده نفری که در اطراف ایستاده بودند و لذت می بردند و متلک بارم می کردند.

 

رفتن به اتاق ناظم به نظرم بیفایده بود، آن آقا پسر فرزند یک سناتور انتصابی بود و سه سال بزرگتر از بقیه ما. صبح ها راننده ای با یک ماشین ۸ سیلندر او را جلوی مدرسه پیاده و عصرها  سوار می کرد. سه سال پیش از آن وقتی که کلاس نهم را تمام کرده بود او را به لندن فرستاده بودند تا درس بخواند، که نخوانده بود. قانونا حق نداشت که همکلاس ما شود ولی پدرش قانونگزار بود و او  معاف از سر نهادن به فرمان قانون.

قبل از مهاجرت به استرالیا، سه مهاجرت دیگر کرده بودم، رفتن از آبادان مدرن و ثروتمند به کازرون عقب مانده و فقیر در ۱۱ سالگی،  تغییر مکان از کازرون به تهران ثروت زده در ۱۶ سالگی، و اسباب کشی به شیراز وقتی که دانشگاه را تمام کرده و ۲۴ ساله بودم. بدون شک همان تجربه مدرسه خوارزمی تلخ ترین خاطره من از میان ۴ مهاجرتم می باشد، و تجربه آخر شیرین ترین آنها، هر چند وقتی که در سال ۱۹۹۰ میلادی به استرالیا آمدیم کشور در حال رکود اقتصادی شدیدی بود و کوچکترین ساخت و سازی در بریزبین دیده نمی شد.

این ها را گفتم که موضوعی را مطرح کنم. اگر این مورد صرفا تجربه شخصی من بود و در شرایط خاصی اتفاق افتاده بود، چنین نمی کردم. از طرفی به علت آنکه کم ترین تخصصی در رشته های روانشناسی اجتماعی و جامعه شناسی و اصولا در زمینه علوم انسانی ندارم تلاشی در تجزیه و تحلیل آن نمی کنم و فقط خاطره و تجربه هایم را بر زبان و قلم می آورم.

در همان زمان نوجوانی، وقتی که تهران سر مست از ثروت باد آورده، منظورم اوپک آورده، شده بود با دو سه تا از همکلاسان پایتخت نشین صحبت می کردم و می گفتم که تهران در مقایسه با سایر شهرهایی که روزی شاه نشین، ولیعهد نشین یا امیر نشین بوده اند بسیار کم سابقه تر است. می گفتم اسم شماری از شهر ها و بخش ها و روستا ها بخشی از اسم خانوادگی خیلی از تهرانی ها ست، مثل یزدی، نراقی، تبریزی، خوانساری، گلپایگانی، مرندی، شیروانی. و اینکه تهران مثل یک مغناطیس فوق العاده  قوی شده است. کسی گوشی برای شنیدن این حرف ها نداشت

و حالا متاسفانه همین روحیه را در هموطنان مهاجر در امریکا و استرالیا می بینم.

"بابا بوستون هم شد شهر؟ پاشو بیا لس آنجلس"

"آخه کی میره سیاتل؟ اونجا که خبری نیس، همه چیزا تو لس انجلس و اورنج کانتیه"

"من که بهت گفته بودم نرو کانبرا، جمع کن و بیا سیدنی"

جالب است که این نوع طرز فکر و رفتار را در مردم استرالیا نمی بینم. به عنوان مثال، من عضو گروه نسبتا بزرگی هستم که چهارشنبه ها تنیس بازی می کنیم، هفت هشت نفری از مهاجران انگلیسی و افریقای جنوبی و ایرلندی و ده دوازده نفری هم از شهرهای مختلف استرالیا به بریزبین آمده اند. معمولا پس از پایان بازی، ساعتی می نشینیم و گپی و آبجویی و گاهی هم شرابی و پنیری. در باره هر موضوعی صحبت می کنیم، از انتخابات محلی و فدرال گرفته تا ترامپ و المپیک و گرمایش زمین و ماشین تسلا. در جریان این گفتگوها و گذشت سال ها، هرگز نشنیده ام که "سیدنی نشینی" افتخاری یا امتیازی به حساب آید.

بنظر میرسد که افتخار و امتیاز کاذب "تهرانی بودن به "لس آنجلسی" و "سیدنوی" بودن تبدیل شده است. چرا؟



 

۱۴۰۰ مرداد ۲۳, شنبه

"هیئتِ مرگ"


تقدیم به ایرج مصداقی و یاران

"هیئتِ مرگ"

ظلمتِ مرگ چو اینک  بِشِکست

جانیِ   دشت به  بندی   بِنِشست

 

هر چه گوید که به کُل بی گُنَه است

مادری گفت  که  تزویر بس  است

 

آن همه زور ِ سپه، ثروت و جاه

قفلِ  فولاد  ز  دستش   نَگُسست

 

ساقیِ  خون  چو  فِتد داخلِ خُم

خبرش را بدهد مست به مست

 

رهبر از خشم زند بر سرِ خویش

اعتمادش به جهان رفته ز دست

 

چون  بسیجی بکند  ظلم  به  کس

حرجی  نیست بر آن یاوه ِ پَرست

 

دادگه  مدعیان  در  پیش  است

زان گذرگه که تواند که بِرَست؟

 

این تحول  چو  یکی  آغاز   است

حقِ ملت به از این است که هست 

۱۴۰۰ مرداد ۱۷, یکشنبه

رسوایی رییسی

 


 

چو جانان شود آن که  جانی بود؟

رییسی  پسندِ     سپاهی      بود! 

 

نه هر کس که فرمان بَرد برتر است

اطاعت  ز ظالم   ز بد  بدتر   است

 

همان کس که  بوسید  دستان  او

هم   اینک   بود  دشمن جان   او

 

و آن ساده لوحی که  خندید و رفت

به سوگ شجاعت به عزلت نشست

 

ندانم   چه  شد  قصهِ  زیرِ  آب

از آن یارِ غار و زمانِ    شباب

 

فراوان   بود ناله  و اشک  و آه

به دستور  حیدر، ز هر   قتلگاه


نه دولت رساند به  کس برق و آب

نه  رهبر بگوید به  مردم   جواب

 

نگوید به  مجلس کسی  حرف حق

امیری  بگیرد    ز   حقگو   نسق

 

چه سختی که گوهر کشد هر زمان

که  ستار او  کشته   شد   در نهان

 

به نسرین  و نرگس  کنم  افتخار

ز بابک  بگویم در  این شام  تار

 

بدانم     نپاید    سرایِ        ستم

و زهره برقصد  بر این دشت غم

 

 


۱۴۰۰ مرداد ۱۳, چهارشنبه

ناگفته های شیخ حسن

 


 

من  کنون  گویم  بِرَسم  یادگار:

کان  کلیدِ  کهنه ام    نامد  بکار

 

نی  کلیدِ  کاذبم   قفلی  گشود

نی ریالی کم شد از نرخ دلار

 

از حقوق و  معرفت  گر دم  زدم

چون  بلغزیدم،  تو بر رویم  میار

 

گر چه گشتم من سوار این و آن

در  درون  بیت او  گشتم  حمار

 

از عدالت روز و شب گفتم سخن

در هوا کردم  بسی  گرد و غبار

 

هر که  نالید از جفا  راندم  ز خویش

 چون که موج آمد  بران گشتم سوار

 

نرخ بنزین را چنان کردم  گران

کز فشارش کشوری شد بی  قرار

 

چون خروشِ مردمان گسترده شد

پاسخم سیلابِ خون،  زندان و دار

 

از همان ملت که من را برگزید

با شقاوت   من در آوردم  دمار


حاصل عمرم چه باشد در جهان؟

واعظیِ  پیمان شکن یا جیره خوار؟ 

 


۱۴۰۰ مرداد ۱۰, یکشنبه

اسیر یکه تازی


تقدیم به پا خاستگان ایران زمین

"اسیرِ یکه تازی"

 

ایران  چو اسیرِ یکه تازی  است

غافل منشین، نه وقت بازی است!

 

بانگی که رسد نه صوت غرب است

از کُرد و بلوچ و تُرک و تازی است

 

از پیر و  جوان   فغان  بلند  است

خیزش تو بِبین، مگو مَجازی است

 

میهن   که فتد   به  دستِ   نا  کس

این بی طرفی دگر چه سازی است؟

 

اینک  که زمانِ  جُنب  و جوش است

در رخوتِ تو چه رمز و رازی است؟

 

دادی  که رسد  به  گوشت  اکنون

فریادِ  من  از بهانه  سازی  است

 

از  غُرّشِ    ما   دِنا       بلرزد

توفیدنِ ما نه  قهر  و نازی است

 

دادم     نَبُود      ز          نامرادی

مهرِ  وطن است و جان گُدازی است

 

آرش  ز  تو   گویم  و  کمانت

آنچه نکنم، زبان درازی  است