در سال ۱۳۴۷ برای ادامه تحصیل وارد مدرسه خوارزمی شدم، واقع
در خیابان دانشگاه، در کلاس دهم رشته ریاضی. تا آنجایی که بیاد دارم ۶ تا کلاس دهم داشتند و پنجاه نفر در هر کلاس، یعنی
در حدود ۳۰۰ دانش آموز. ۲ یا ۳ کلاس رشته طبیعی هم بود، اما رشته ادبی واقعا که جایش خالی بود.
خوب، بنیان گذاران مدرسه اکثرا ریاضی و فیزیک دان بودند، از شهریاری و امامی و
ازگمی گرفته تا رادمنش و ادیبی و دیگران، بعضی ها چند سالی را هم در زندان گذرانده
بودند، پس از وقایع سیاه مرداد سال 32.
در میان جمع کلاس دهمی ها، ما اقلیت کوچکی بودیم، کسانی که در نیمه
دوم دبیرستان به گروه اضافه شده بودند. بیشترمان غیر تهرانی بودیم، یا بقول آنها "شهرستانی".
چند نفری هم از دبیرستان های دبگر تهران آمده بودند، مثلا مروی و آذر و زاگرس. از
همکلاسی های ساکت آن روز و معروف امروز، یکی هم حسین راغفر بود که بعد ها از دروازه بان های معروف فوتبال شد و
حالا استاد اقتصاد است در تهران و منتقد دولت. بیژن آسایی هم در کنکور نفر اول
دانشکده فنی شد و عکسش در صفحه اول روزنامه ها چاپ شد. ایرج شیرعلی و عبدالعظیم
صبوری هم در دوران طلایی امام اعدام شدند..
برگردیم به مهرماه ۱۳۴۷، همگی ما تازه واردان را در کلاس ۴ - ۶ گذاشتند، یعنی در پایین ترین رده، و خودی ها
را در کلاس های ۴ - ۱ تا ۴- ۵. دو سه هفته ای نگذشته بود که گفتند همه دانش آموزان باید در یک تست
رده بندی شرکت کنند. سئوالات چهار بخش داشت، زبان فارسی، انگلیسی، ریاضی، و هوش.
وقتی که نتیجه آزمون اعلام شد، اکثریت آن گروه اقلیت به کلاس ۴ - ۱ منتقل شدند، یعنی بهترین کلاس چهارم ریاضی.
این جابجایی عواقب بدی هم داشت. بطور
ناخواسته ما مورد تنفر برخی از خودی های
مدرسه قرار گرفتیم. روزی وقتی که برای زنگ تفریح از کلاس خارج می شدیم، پسر بلند قد
و شیک پوشی در کریدور به طرف من آمد و با عصبانیت چند فحش رکیک داد : بچه دهاتی
برگرد به ولایتت و چغندر بکار، اینجا مال تهرونی هاست، تو اصلا می فهمی دختر بازی یعنی
چی؟ تو که چاتونگا سرت نمیشه، شما بچه دهاتی ها صندلی دانشگاه های ما را پر می
کنین و ما پشت کنکور می مونیم، برین برای خودتون دانشگاه بسازین و با مال ما کاری
نداشته باشین، ...، بعدش هم یقه مرا گرفت و کوبید به دیوار.
خیلی دردناک بود، نه ضریه خوردن سرم به
دیوار، بلکه ضربه شنیدن صدای خنده ده پانزده نفری که در اطراف ایستاده بودند و لذت
می بردند و متلک بارم می کردند.
رفتن به اتاق ناظم به نظرم بیفایده بود، آن آقا پسر فرزند یک سناتور
انتصابی بود و سه سال بزرگتر از بقیه ما. صبح ها راننده ای با یک ماشین ۸ سیلندر او را جلوی مدرسه پیاده و عصرها سوار می کرد. سه سال پیش از آن وقتی که کلاس
نهم را تمام کرده بود او را به لندن فرستاده بودند تا درس بخواند، که نخوانده بود.
قانونا حق نداشت که همکلاس ما شود ولی پدرش قانونگزار بود و او معاف از سر نهادن به فرمان قانون.
قبل از مهاجرت به استرالیا، سه مهاجرت دیگر کرده بودم، رفتن از
آبادان مدرن و ثروتمند به کازرون عقب مانده و فقیر در ۱۱ سالگی، تغییر مکان از
کازرون به تهران ثروت زده در ۱۶ سالگی، و اسباب کشی به شیراز وقتی که
دانشگاه را تمام کرده و ۲۴ ساله بودم. بدون شک همان تجربه مدرسه خوارزمی تلخ
ترین خاطره من از میان ۴ مهاجرتم می باشد، و تجربه آخر شیرین ترین
آنها، هر چند وقتی که در سال ۱۹۹۰ میلادی به استرالیا آمدیم کشور در حال
رکود اقتصادی شدیدی بود و کوچکترین ساخت و سازی در بریزبین دیده نمی شد.
این ها را گفتم که موضوعی را مطرح کنم. اگر این مورد صرفا تجربه شخصی
من بود و در شرایط خاصی اتفاق افتاده بود، چنین نمی کردم. از طرفی به علت آنکه کم
ترین تخصصی در رشته های روانشناسی اجتماعی و جامعه شناسی و اصولا در زمینه علوم
انسانی ندارم تلاشی در تجزیه و تحلیل آن نمی کنم و فقط خاطره و تجربه هایم را بر
زبان و قلم می آورم.
در همان زمان نوجوانی، وقتی که تهران سر مست از ثروت باد آورده،
منظورم اوپک آورده، شده بود با دو سه تا از همکلاسان پایتخت نشین صحبت می کردم و می
گفتم که تهران در مقایسه با سایر شهرهایی که روزی شاه نشین، ولیعهد نشین یا امیر
نشین بوده اند بسیار کم سابقه تر است. می گفتم اسم شماری از شهر ها و بخش ها و
روستا ها بخشی از اسم خانوادگی خیلی از تهرانی ها ست، مثل یزدی، نراقی، تبریزی،
خوانساری، گلپایگانی، مرندی، شیروانی. و اینکه تهران مثل یک مغناطیس فوق العاده قوی شده است. کسی گوشی برای شنیدن این حرف ها
نداشت
و حالا متاسفانه همین روحیه را در هموطنان مهاجر در امریکا و استرالیا
می بینم.
"بابا بوستون هم شد شهر؟ پاشو بیا لس آنجلس"
"آخه کی میره سیاتل؟ اونجا که خبری نیس، همه چیزا تو لس انجلس و اورنج
کانتیه"
"من که بهت گفته بودم نرو کانبرا، جمع
کن و بیا سیدنی"
جالب است که این نوع طرز فکر و رفتار را در مردم استرالیا نمی بینم.
به عنوان مثال، من عضو گروه نسبتا بزرگی هستم که چهارشنبه ها تنیس بازی می کنیم،
هفت هشت نفری از مهاجران انگلیسی و افریقای جنوبی و ایرلندی و ده دوازده نفری هم
از شهرهای مختلف استرالیا به بریزبین آمده اند. معمولا پس از پایان بازی، ساعتی می
نشینیم و گپی و آبجویی و گاهی هم شرابی و پنیری. در باره هر موضوعی صحبت می کنیم،
از انتخابات محلی و فدرال گرفته تا ترامپ و المپیک و گرمایش زمین و ماشین تسلا. در
جریان این گفتگوها و گذشت سال ها، هرگز نشنیده ام که "سیدنی نشینی"
افتخاری یا امتیازی به حساب آید.
بنظر میرسد که افتخار و امتیاز کاذب "تهرانی بودن به "لس آنجلسی" و "سیدنوی" بودن تبدیل شده است. چرا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر