کابوس ِ حاکم
دید
خوابی حاکمی پر طمطراق
قامت
شیخی که خفته در محاق
گفت رفتی بی خبر ای یارِغار
از فِراق
و رفتنت حالم نزار
چون تو
بودی حقه باز و چیره دست
بیتِ من حالا
شده بی چفت و بست
پاسخش آمد
ز نعشی زیرِ آب
مِهرِ ما را آن چنان دادی جواب؟
من
نبودم بَندری یا
اهل کیش
پس چرا کُشتی مرا در حوضِ خویش؟
در
زمان رفتن جان از
بدن
قویِ زیبا
پَر کِشد سوی وطن
من کویری بودم و اهل انار
در بلادِ خُرمی گشتم شکار
کَرد حاکم حالِ زارش بر ملا
نیست دیگر طاقت پیشین مرا
این فِراقِ پر شرر آید به سر
من بزودی پیکرت گیرم به بَر
از گناهِ زشتِ من دیگر مگو
راهِ کینه با من مسکین مَپو
رمز و رازِ آن جهان را
طالبم
چون ببسته توشه و خود عازمم
از
بسیج و مسجد آنجا بگو
هم ز
خروار عسل در آبِ جو
در بهشتِ بیکران یار تو کیست؟
پلکان
منبرت از جنس چیست؟
از وصالِ حوریان کامت رواست؟
مجلسِ دود و دَم و شوخی بپاست؟
باز هم
ویرانگر اندیشه ای؟
با تبهکاران ز نو هم پیشه ای؟
شیخ کوسه حرف حاکم را بُرید
با عَتابی
پردهِ جهلش دَرید
نیست اینجا شاهد و بزم و پَری
حرفَ ما
دیگر ندارد مشتری
آن عذابِ آتش و مارِ دو سَر
جملگی بی پایه
و جهلِ بشر
هست اما
مُشکلی سخت و گران
کو
بسوزد تا درونِ
استخوان
حاکم
ترسو بسی لرزان بشد
از رُموز
آن جهان پُرسان بشد
چیست دیگر آن عذاب ناشناس؟
با چه دارد در جهانِ ما قیاس؟
گفت با او اکبرِ بشکسته دل
نامُرادی قایقش در قعرِ گِل
جان چو دادی روحِ تو گردد رها
آن
درونِ بی زبان خیزد به پا
نیست ابری کو بپوشد مهر و ماه
یا
سپاهی کو دهد کس
ر ا پناه
حرفِ حق را می زند با تو ضمیر
زخم آن
کاری تر از رگبارِ تیر
کی توانم من کُنم
وجدان خموش؟
بانگ او هر روز و شب آید به گوش
هر خروشش ضربه ای کوبد به تن
خود ندانی
وحشتِ شب هایِ من
گاه گوید قصهِ دشت و اوین
از جنایت هایِ ما با نامِ دین
بر دَرَد گوش مرا صوتِ ندا
تر کُند چشمان من خونِ هُدا
از نویدِ قهرمان هستم خَجِل
می کِشد بندی مرا از زیرِ گِل
بر سرِ هر کوچه ای ستارِ پاک
گوهرش از ظلمِ تو بر روی خاک
هر خطایی کرده ای تو در نهان
ناگهان
نقبی زند، گردد عیان
با فغانی
حاکم از خوابش پرید
آن سعیدِ نوحه خوان سویش دوید
قاریِ سلطان بپرسید از ولی
علت آن گریه
و آن بُز دلی
وی بگفت از آن جهان پر زِ راز
در دو دستش گردن آن بچه باز
او
شتابد در طریق اختلاط
تا بیابد لحظه ای شور و نشاط
خود ببیند لحظه سخت
سقوط
دست و پا بیخود زند در این هبوط