چو شمع مجتبی گردید خاموش
شرابِ معرفت افتاد از جوش
نمی دانم که علت پیجِری بود؟
و یا بابا از این فتنه بَری بود؟
نمی روید دگر بذری در این خاک
نه از وی خوشه ای چینی نه از تاک
نه قُمری نغمه ای خواند نه بلبل
نبینی غنچه ای بر ساقِ سنبل
نخندد کودکی در وقتِ بازی
که از مادر نبیند مِهر و نازی
گریزد عاشق از دیدارِ
دلدار
نگیرد در جهان دیگر کسی یار
ز دستِ مردمان نعمت شود دور
به هر جا بنگری یکسر شُده گور
خدایا این سکوتی بس گران است
چرا لطفت نصیبِ دیگران است؟
مبادا حیدرت می رد به خِفت
و یا ابن ش چَرَد در خاکِ غُربت
ندارد لنگه ای در روزِ خیزش
چه تابی می خورد در شامِ نرمش
همین امشب بساطِ وقفه برچین
و گرنه می زنم بر مغزِ پوتین