این زروقِ شکسته دیری است که بر کناره نیست
قعرش فرو کشد و جز غرق, راه و چاره نیست
حرف هایمان شنو, خودسری بس است
آرای مردمان, چون برگِ پاره نیست
ما را ز بیمِ بند مترسان و می بیار
کین حصار و بند ها, دگر ساز و کاره نیست
سردار ِ جنگ را سوی سرحدان فرست
در کویِ ما که جایِ نبرد و سواره نیست
یک شب بیا و گذری کن ز کوی ما
حیران شوی که مادرِ گریان را, شماره نیست
از مرد و زن بپرس که ما را که میکشد؟
گویند ترا که گناهِ طالع و جرمِ ستاره نیست
تیرِ جفا هر دم چرا روان کنی؟
سهراب جان است و سنگِ خاره نیست
آن دم که توبه سر دهی, خوش دمی بود
در کار خیر جای هیچ استخاره نیست
فرصت شمار عمر و چشمان خود گشا
چون راه گنج بر ِ کوران آشکاره نیست
پندهای فراوان بگفته اند بسی در زبان عاریت
مهران تو رگ بگو, که روز رمز و اشاره نیست
مشتی گمره و سنگدلانند بر گردِ تختِ تو
وین قایقِ نجات تو هم, جز تخته پاره نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر