در ظرف چند روزی که از درگذشت غلامحسین ذاکری گذشته است, دو سه باری قلم را برداشته و بر زمین گذاشته ام, با این ترمزهای درونی که "مگر کسی بهتر از تو مرثیه نمی خواند؟" و "کار هر بز نیست خرمن کوفتن" و "چرا مرده پرست و خصم جانیم". اما نمیدانم کدام نیرویی است که در مواقع خاصی, بر پدال گاز فشار بیشتری وارد میکند و آدم را نا خواسته به داخل دایره مرثیه نویس ها و خرمن کوبان هم پرتاب میکند, فعلا از این حیرت بگذرم و بپردازم به غلامحسین ذاکری و آدینه او, ولی این را میدانم که خصم جان نشده ام و این را در جایش نشان خواهم داد.
با آنکه سالها شنونده پرو پا قرص برنامه رادیویی " راه شب" بودم و تا زمانیکه در ایران زندگی میکردم خواننده همیشگی "آدینه" , هرگز نمیدانستم که این غلامحسین ذاکری پس از انقلاب همان غلامحسین ذاکری پیش از انقلاب است, شاید هم بدین علت که می پنداشتم هر غلامحسینی قبلا شهرام و اردشیر بوده و هر ذاکری پیش از آن فریدونی و چیزی از آن دست ,آن چنان که اقتضای زمان بود و نرخ روز.
در آن سالهای همایونی, "راه شب" دریچه ای بود برای وارد کردن هوای تازه به اتاق کوچک مان, فضایی که با قفسه کتابهای عمدتا درسی و اضطراب امتحان ها پر میشد و جایی برای گنجاندن کارنامه و سفرنامه های تکراری درباریان نداشت و حوصله ای هم برای رقصیدن با "روغن قوی کلید دار" نداشتیم. ذاکری و همراهانش از فرهنگ و هنر میگفتند, بومی و غیر بومی, با کلامی دلنشین و آرامش بخش, نغمه های موزونی هم در لابلای برنامه شان بود, فرصتی برای هضم کردن شنیده ها و نیز لذت بردن.
و آن طوفان که آمد, راه ها یکی پس از دیگری بسته شدند و ما بدون "راه شب" و نیز راه روز شدیم و هر شب به کنجی خزیدیم و دست بدامان "موج کوتاه" بردیم تا بلکه شب های مان رنگین شوند که هرگز نشدند و به جای آن قطعات موزون , خبرهای ناخوشایند و پارازیت های گوشخراش, خاطر های مان را آزردند.
اولین باری که آدینه را دیدم, ظهری بود که برای خرید روزنامه به یکی از دو کتاب و نوشت افزار فروشی شهر کوچک مان رفته بودم, روزنامه هایی که در بهترین حالت, با یک روز تاخیر بدست مان میرسیدند. حسن حاتمی در گوشه ای از کتابفروشی نشسته بود و سرگرم خواندن کتابی بود, کیهان را بدستم داد و با دست به "آدینه" اشاره کرد که در لابلای چند مجله دیگر بر روی پیشخوانی خاک گرفته, دیده میشد. شنیده بودم که از تدریس محروم شده و برای پر کردن وقتش به این و آن کمک میکند, حدس زدم که احتمالا صاحب کتابفروشی برای انجام کاری از مغازه خارج شده, شاید هم به شیراز رفته بود.
پس از شام مجله را ورق زدم, باورم نمیشد, آن را روی میز گذاشتم و برای قدم زدن به حیاط خانه رفتم و مشغول آب دادن به گلها و کندن علف های هرز, که اگر غفلت میکردی در کوتاه ترین زمان همه جا را اشغال کرده و محلی برای رشد و حتی حیات اطلسی و لاله عباسی و کوکب نمی گذاشتند. باز گشتم و دوباره مجله را ورق زدم و باز هم همان حالت تعجب و ناباوری پیشین. این بار بسراغ تلفن رفتم و با یکی از دوستان و همکلاسان قدیمی در تهران گپی زدم و در پایان مکالمه, نظرش را در مورد "آدینه" پرسیدم. با تمسخری پرخاشگرانه جواب داد که " کی می خواهی دست از بورژوا بازی برداری؟ مردم از دست جنگ و فشار گرانی و بیکاری و هزار تا بدبختی دیگه به ستوه آمده اند ولی فیل تو کماکان هوای هندوستان میکنه, خوش بحالت, لابد مشکلی نداری و دنبال سرگرمی میگردی".
لازم بود که به حیاط باز گردم و با جدیت بیشتری علف های هرز را از ریشه بیرون بکشم.
چند هفته گذشت و خودم را عادت دادم که "آدینه" را بصورت کند و جیره بندی روزانه بخوانم تا شماره بعدی برسد, و همیشه نگران از اینکه شماره بعدی در کار نباشد. بعضی از مقالات و مصاحبه ها را بیش از یکبار می خواندم و بعد در مورد جملاتی که اصلا نوشته نشده و یا مطالبی که عمدا بصورتی مبهم بر روی کاغذ نشسته بودند به فکر فرو میرفتم. گاهی که به تهران و یا شهر های دیگر مسافرت میکردم, مجله را با احتیاط کامل از روی گیشه های کنار خیابان ها بر میداشتم, میدانستم که همواره چشمان ناپاکی در کمین هستند.
اگر بد شانسی میاوردم و روزهای جمعه در تهران بودم, برای گذراندن ساعات طاقت فرسای نیمروزی به مفری نیاز داشتم, زمانیکه که با کمال بیشرمی دهها خیابان اطراف دانشگاه تهران را می بستند و با نصب بلندگوهای پر قدرت, آزادی و آسایش صدها هزار شهروند را لگد مال میکردند. بستن در و پنجره هم کارگر نبود, کتابهای مورد علاقه ات را هم که یا سوزانده بودی و یا در خانه کسی پنهان کرده بودی. رادیو و تلویزیون هم که همان صحنه ها و نمایش های چندش آور را گزارش میکردند, اطلاعات و کیهان هم که روی دیگر همان سکه های لعنتی بودند. مجبور بودی که خطبه ها را بشنوی تا بدانی که پول دادن به کارمند دولت نه تنها اشکالی ندارد بلکه ثواب هم دارد, چرا که به نیت پاداش پرداخت شده و نه به صورت رشوه, و همواره از سایر آموزه های شان هم رنج ببری, از تشویق به خبر چینی گرفته تا خنجر زدن از پشت.
و "آدینه" در آن آدینه های نفس گیر منتشر میشد و نه تنها بازیچه ای برای سرگرمی بورژواها نبود بلکه پنحره ای بود برای وارد شدن نور به آن دهلیز های تاریک و آن سیاهچال های قرون وسطایی, در دوره ای که اگر برایشان امکان داشت حتی رنگ آسمان و شکوفه ها و باران را هم سیاه و خاکستری میکردند.
و امروز می نویسم تا زنده کنم تصویری از آن دوران سیاه را و آنچه را که هنرمندان می توانستند و می توانند بکنند, برای خود و دیگران. چیزی در گوشم زمزمه میکند که ایکاش این چند سطر را زودتر نوشته بودی تا ذاکری هم بخواند, اما ننوشتن هم بهترین روش برای ادای احترام به او نیست, بعلاوه فرج, مسعود و سیروس, که یاران اصلیش در انتشار آدینه بودند, کماکان هستند و امیدوارم که سالیان دراز دیگری هم باشند و هم قلم بزنند.
در خاتمه به مقاله ای اشاره کنم که بیش از ربع قرن پیش, بهنود در همان مجله نوشته بود. او با قلم شیرینش, از زمان جنگ دوم خاطراتی را نقل میکرد و از تنها وسیله دریافت خبر در محله شان. او داستان حاج آقایی را میگفت که به کسی اجازه ورود به پنج دریش را نمی داده تا خودش به تنهایی به برنامه های رادیوهای بیگاته گوش دهد و از کم و کیف نبرد هیتلر با متفقین با خبر شود. و اینکه چگونه هر صبح مردم محله از مشاهده حالات و حرکات حاج آقا و از میان اشارات مبهم او, به تفسیر اخبار جنگ می نشسته اند و بدیهی است که کسی هم اجازه پرسش مستقیم را بخود نمیداده است. بهنود یاد آوری میکرد که دوران آنگونه انحصار طلبی های خبری رو به زوال است و کسانیکه قدرت خود را در تداوم آن شرایط می بینند باید باز بیاندیشند و میدانیم که نیاندیشدند و پاسخ نهایی شان, تعطیل کردن "آدینه" بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر