۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه


سوزِ سودابه

بزاقش روان شد, ز جایش پرید
جمالِ سیاوش چو سودابه دید
به عهدی که بودی در املاک خویش
به یادش بیامد ز ایام پیش
زبان ضمیرش به گفتن گرفت
چو اشک ش بلغزید و قلبش گرفت
پرنسانِ عالم به گِردم  دوان
پرنسس چو بودم به  هاماوران
نه رنجم  زِ رنگ  گذرنامه بود
نیازم به مُهر و به ویزا نبود
سپاهی ز دلداده دنبالِ من
به صحرا چو رفتم به ملک یمن
 نکردم  نگاهی به بیل و پوتین
ندادم جوابی به خاقانِ  چین
که درسی بگیرد, نجوید خطر
ز درگه براندم امیر قطر
به ناگه شدم سوگلِ ماکیان
سپردم دلم را به شاه کیان
که پاریس و بُستن خورند  من است
شبستانِ بسته نه جای من است
نیاید بسویم مگر از هوس
به فرمان شاهم کنون در قفس
نه  داروی دردم به هنگام خواب
نگوید به مِهرم چو پیشین جواب
ز شهوت شود چون غلامان مست
چو شاهی گزیند ره و دینِ پست
چرا سر کنم من  دگر روزگار؟
به شاهی که دیگر ندارد بخار
ز شاهی که دیگر نیاید بکار
برآرم ز رزوش بستخی دمار
بباید کشیدش به بندی ز کاج
نزیبد بر او گوهر و تخت و تاج
از آن کس که حکمت در آتش بریخت
چو مامِ سیا وش بباید گریخت
اگر چاره باشد, چرا  پست  زیست؟
اطاعت ز شیطان ره عقل نیست
که جانش  اسیر رخ  و پیکر است
شبستانِ شاهی نه جای زن است
تمنا در او نغمه ای ساز کرد
چو مرغِ دلش قصد پرواز کرد
چه آسان بیامد بسویم بدام
بگفتا که صیدی چنین خوش خرام
کنم صید زیبا به تیری شکار
چو گشتم  چنین واله و بیقرار

هیچ نظری موجود نیست: