تو ای نسرینِ که زندانی
خبرها را تو می خوانی؟
چرا مبهوت و حیرانی؟
ز سیسمونی چه میدانی؟
چرا زندان بماندی تو؟
مگر جانی ستاندی تو؟
مگر دزدی پراندی تو؟
مگر قانون نخواندی تو؟
بگو از حال و افکارت
ز هجرِ نورِ چشمانت
ز سوزِ جانِ غمخوارت
ز نورِ شمعِ وجدانت
درآن جا هم جفایی هست؟
به هر کنجی عبایی هست؟
ز سرداران بلایی هست؟
نشانی از رهایی هست؟
تو ای غولِ بیابانی
اسیر ِ بیتِ پنهانی
چرا کوشی به ویرانی؟
نه دین داری، نه ایمانی
نه انسانی، نه ایرانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر