بیا جانا برین خودسر بشوریم
که دل خونین بود تا ما صبوریم
نشاطِ زندگی از سر بدر شد
به سانِ بردگان راضی به گوریم
نه او بر ما زند یک لحظه لبخند
نه با خلقِِ جهان همگام و جوریم
بدزدد مُهره ها این پیرِ بد کیش
ز پیل و اسب و شه همواره دوریم
نخواهد قومِ ما بیند خوشی را
نمی داند به دل دلبندِ سوریم
زمامِ مملکت در دستِ دزدان
ز ناداری کنون چون بیدِ عوریم
همین خاکِ کُهن مهدِ یلان بود
کِه می داند چرا در بندِ زوریم؟
بهاران آمد و رخساره ها زرد
هَزاران نغمه خوان، ما سوتِ کوریم
هما چون پر کشید از بام ایران
بخوان مرغِ سحر تا صیدِ توریم
بهشتِ این زمین در آسمان نیست
نه در بندِ عسل یا چشمِ حوریم
ز طوفان می رسد رعدی بگوشم
کزین وادی دگر ما در عبوریم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر