"عاطفه"
-
مگه چی گفت که عصبانی شدی؟ اصلا کی بود؟
حوصله جواب دادن نداشتم ولی عباس که آقا دست بردار نبود
- هنوز ساعت هشت صبح هم نشده
- یه تکه مقوا بده تا بهت بگم، اگه یه مستطیل سفید باشه بهتره
عباس آقا از روی کرسی چوبیش بلند شد، از میان دستگاه ها عبور کرد، یک کارتن تا
شده را شقه کرد و قسمتی را روی میز کار گذاشت. ماژیک قرمز را برداشتم و نوشتم
"تا اطلاع ثانوی از تعمیر یخچال، کولر، لباسشویی و غیره معذوریم"
- اینو بزن پشت شیشه مغازه، یه جوری که از وسط خیابون هم دیده بشه
- نکنه منشی تعاونی بوده؟ لابد گفته که جنس ندارن
- نه کمپرسور دارن، نه گاز، نه لوله مسی و نه لوازم برقی. ما هم بیخودی عضو
شدیم
- به درک که جنس ندارن، اما آدم حسابی که نباید گوشی را بکوبه روی میز
ادامه این بحثِ تکراری بی فایده بود. فکری بنظرم رسید
- عباس آقا، تا مشتری نیومده از سرِ خیرات دو کیلو ماهی تازه بخر
- شوریده یا حلوا؟
- نوعش مهم نیس، از سید بپرس کدومش تازه تره. اگه شیر و حتی قباد هم باشه
مانعی نداره
عباس آقا زنبیل پلاستیکی آبی را برداشت و راه افتاد.
"از کجا شروع کنم؟ از کدوم دستگاه؟" روی اکثرشون گرد و خاک نشسته
بود، عنکبوت ها هم تارها شون را تنیده بودن.تعمیرگاه شده بود مثل قبرستون. اصلا کی
حوصله گرد گیری داشت؟
ابزارها و قطعات یدکی روی میز کار را آنقدر جابجا کردم تا کمی جای خالی درست شد. کشوی تخته ای را
کشیدم و جدول کارها را روی میز پهن کردم. لیست بلندی بود. بعضی از دستگاه ها چندین
ماه خاک خورده بودند. هر روز بارها به این و اون تلفن می زدم، به شیراز، بوشهر،
اصفهان و حتی تهران. گیر آوردن تریاک خیلی آسون تر از پیدا کردن قطعات یدکی بود.
همین که متوجه برگشتن عباس آقا شدم بدون آنکه سرم را بلند کنم گفتم:
- بزارشون بالای زاگرس ویترینی. بعدش هم یه خورده روغن یا گریس بزن به لولای
این درِ صاحب مرده که دیگه اعصاب برام
نذاشته
نه جوابی داد، نه حرکتی کرد. سرم را بلند کردم. بی حرکت پشت در ایستاده بود و مهره
های تسبیحش را می شمرد. زنبیل آبی خالی بود.
- چی شده عباس آقا؟ نکنه بازم دارن شهید میارن، آشناس؟
- صد دفعه بهت گفتم که این سید آدم درستی نیس ولی کو گوش شنوا؟
- چی شده مگه ؟ بی ناموسی کرده؟ مال
مردمو خورده؟
- از این چیزا خیلی بدتر. مرتیکه بی شعور خودشو آتیش زده، با عیال و شش تا
اولاد قد و نیم قد
- حالا کجاس؟ مرده؟
- کاش مُرده بود، همسایه ش دیده و با سطل خاموشش کرده، بنزین موتور روی خودش
ریخته، همون دیشب بردنش بیمارستان
دفترچه تلفن را از کشو در آوردم و به بیمارستان تلفن کردم. از تلفنچی خواستم به
اتاق پزشک قانونی وصل کنه، خط مشغول بود. دو بار دیگه هم سعی کردم ولی آزاد نشد.
- عباس آقا پاشو بریم بیمارستان
- میگن یکی نمی تونست سر خودشو ببنده بهش گفتن برو سرِ قوامو ببند
- درست میگی ولی این سید جنگ زده س، بعضی ها مسخره ش می کنن، به خاطر لهجه ش
عباس آقا با دلخوری تابلوی "به زودی بر می گردیم" را به در آویزان
کرد و پشت فرمان وانت مزدای هزارش نشست و حرکت کردیم.
در کریدور بیمارستانِ کهنه شهر، تکنسین اتاق عمل را دیدم که فکر می کرد برای
تعمیر کولر به بیمارستان رفته ایم. از حال سید خبر داشت. به بخش رفتیم و در کنار
تختش نشستیم.
- گریه نکن سید، خدا را شکر کن که عاطفه پیدا شده. این سوختگی هم چیز مهمی نیس،
خیلی زود خوب می شی
- ای کاش اصلا پیدا نشده بود. ای خدا این چه خاکی بود که تو سرم ریختی؟ ای کاش
همین دوتا دختر را هم به من نداده بودی. مگه من بنده بدی بودم؟ نماز و روزه من کی ...
عباس آقا دستی به ریش جو و گندمی ش کشید و گفت:
- ناشُکری نکن سید، لابد همین حرفا رو میزدین که گرفتار صدام شدین
دستمالی بهش دادم تا چشم هاشو خشک کنه. در اطراف تخت بیمار یک صندلی بیشتر
نبود، از اون چوبی های قدیمی بدون روکش. سقف آنجا خیلی بلند بود، مثل عمارت های
دوره رضا شاه. پنکه سقفی با سرو صدای زیادی می چرخید ولی حریف گرمای چله تابستون
کازرون نمی شد.
دکتر کشیک داشت به طرف ما می آمد که سروصدای میگ ها بلند شد. چراغ ها و پنکه
ها خاموش شدند. عباس آقا به این طرف تخت آمد و در گوشی گفت:
- دیروز پایگاه هوایی بوشهر رو زدن فکر می کنم امروز نوبت پالایشگاه شیراز
باشه
- این روزا همه شدن کارشناس جنگی. از بس هر شب بی بی سی گوش می کنی
برق که وصل شد دکتر هم کارش را از سر گرفت و بالاخره به تخت سید رسید. پزشک
جوانی بود که دوره خارج از مرکزش را می گذراند و ته لهجه اصفهانی داشت.
- بهتره سید چند روزی در بیمارستان
بمونه تا زخمهاش عفونی نشه
سید هم عجله ای برای برگشتن به خونه نداشت. یعنی به همون جایی که تعدادی از
جنگ زده ها را اسکان داده بودند، در شهرک نیمه تمام فرهنگیان.
- خوب سید از سفرِ شیراز بگو، به کدوم بیمارستان رفتین؟
- آقا چشم تون روز بد نبینه، اون حروم زاده زهره خودشو ریخته. دیگه ما چه جوری
سرمون را بالا بگیریم؟
- یعنی دکتر متخصص عاطفه را معاینه کرد و خودش اینو بهت گفت؟
سید دست هاشو گذاشت روی چشماش و زد زیر گریه. صبر کردم تا آروم بگیره
- نامه ای هم بهت داد که بدیم به پزشک قانونی و دادگاه؟
- گفت خودش می فرسته، می گفت رییس بیمارستان هم باید پای نامه را امضا کنه
- درسته، معمولا چند روزی طول می کشه تا برسه. خوب دیشب چی شد؟
- مهندس چی بگم؟ همین که رسیدیم به شهرک، دیدیم سر کوچه مون چند تا عوضی نشستن
روی کرسی ، داشتن قلیون می کشیدن، شاید هم زهرمارهای دیگه. هر کدوم شون یه متلکی
بارِ ما کردن
- مثلا چی؟
- یکی شون گفت: بی غیرت. اون یکی گفت: کی گورتون را گم می کنین؟ یادم نیس بقیه
شون چی گفتن
- اهمیت نده سید، آتیش جنگ که روشن بشه این جور مصیبت ها را هم با خودش میاره.
فعلا اگه چیزی لازم داری به عباس آقا بگو. بهتره من هم برم پیش دادیار و جریان را بهش اطلاع بدم.
***
از پله های شلوغ دادگستری بالا رفتم و شماره ای گرفتم و پشت در اتاق دادیار به
انتظار نشستم. چند نفری جلوتر از من بودند ولی هنوز چهار تا صندلی ارج نقره ای
دیگه خالی بود. روزنامه ای پیدا کردم و
مستقیما به سراغ جدولش رفتم که نیمه کاره ول شده بود. بالاخره نوبت به من رسید.
- خوش خبر باشی مهندس، اتفاقا می خواستم بهت زنگ بزنم ببینم کارتون به کجا
کشید؟
- داستان خیلی مفصله، اصلا یادم نیست تا کجای ماجرا را میدونی؟
- خوب هفته پیش با سید آمدین اینجا و
از ایوب شکایت کردین، گفتین که عاطفه را دزدیده و از شهر فرار کرده؟ درسته؟ قرار
بود سری هم به دادگاه انقلاب و ژاندارمری بزنین. زدین؟ چی شد؟
- حدس تون کاملا درست بود، حمید خان. هیچکدوم شون اهمیتی ندادن. به پلیس راه
هم رفتیم و مشخصات ماشین ایوب را دادیم که توقیفش کنن. گفتن بدون حکم قضایی هیچ کاری
نمی کنن.
- برادر یوسفی چی گفت؟ اون که مثل آب خوردن حکم زندان و شلاق و اعدام صادر می
کنه
- هیچی بابا، بهم گفت که قاطی این جور چیزا نشم. می گفت این آبادانیا دین و ایمون
درستی ندارن و هر کار زشتی را انجام میدن. می گفت بیشتر جنگ زده ها سنی هستن. می
گفت وظیفه اصلی اونا مبارزه با ضد انقلابه و ... هر چه گفتم که دختر دزدیده شده سیزده – چهارده ساله است،
اهمیتی نداد.
- خوب خبری از دختر سید داری؟
- بله، میگم خدمت تون. ما صبح چهار شنبه قبل پیش شما بودیم، یعنی دو- سه ساعت
پس از دزدیده شدن عاطفه. درسته؟
- درسته، گفتی که عاطفه سر صبحانه دل درد داشته و ایوب او و سید را به
بیمارستان برده. به محض آنکه سید پیاده شده تا نوبت بگیره، ایوب راه افتاده و به سرعت از بیمارستان دور شده.
- چه حافظه خوبی داری حمید خان. اما نمیدونم گفتم که ایوب شوهر فاطمه است یا
نه؟ فاطمه خواهر بزرگتر عاطفه است و یک دختر دو ساله هم داره.
- چه رزوگار غریبیه مهندس. این حضرات با پاترول ژاپنی جلوی مدرسه های دخترونه
ویراژ میدن تا بد حجابا را بگیرن ولی با آدم دزد کاری ندارن. خوب می گفتی؟
صبح شنبه، یعنی سه روز پیش، شوهر عمه عاطفه خبر داد که عاطفه پیش اون هاست، یعنی در برازجان. او با یکی
از جنگ زده هایی که تلفن داره تماس گرفته بود.
- خوب چرا زودتر خبر نداده بود؟ عاطفه و ایوب که سه چهار روز اونجا بودن
- نه، ظاهرا اونجا نبودن، صبح شنبه ایوب عاطفه را مقابل خونه عمه ش پیاده کرده
و رفته
- درست مثل فیلم های سینمایی
- خلاصه سید رفت به برازجان و دخترش را برگرداند. روز بعدش، همونطوری که گفته
بودی، اونا را بردم به بیمارستان
- پس پزشک قانونی معاینه کرد و گزارش نوشت؟
- کاش به همین سادگی ها بود. دکتر انصاری ما را به سراغ پزشک زنان فرستاد، می
گفت محلی است و نوشتن چنین گزارشی براش دردسر درست می کنه
- خوب حق داره، یادته پارسال چه بلایی سرش آوردن؟
- قضیه شیخ اصغر را می گی؟
- بله، همون مکتب داری که به بچه های زبان بسته قرآن درس می داد، اونم تو سن
هشتاد سالگی
- خلاصه رفتیم به زایشگاه و دکتر زنان را دیدیم. اونم حاضر نشد عاطفه را
معاینه کنه
- اون دیگه چرا؟ او که محلی نیس
- می گفت اینکار باید در بیمارستان های تخصصی در شیراز انجام بشه. می گفت در
زایشگاه شون دستگاه های لازم برای این نوع آزمایش ها را ندارن
- ای بابا، خدا نکنه آدم بیکس بشه. خوب بالاخره چی شد؟
- هیچی بابا، دیروز سید دخترش را می بره به شیراز و معاینه انجام میشه
- گزارشش را داری؟ بده تا ضمیمه پرونده کنم
- اونا گفتن خودشون گزارش را می فرستن به پزشکی قانونی اینجا
- عیبی نداره، چند روزی صبر می کنیم
تا برسه
- اینم بگم وقتی که دیشب سید و عاطفه به شهرک بر گشتن چندتا عوضی بهش توهین
کردن و او از عصبانیت خودش را آتش زده و فعلا توی بیمارستان بستریه. حتما گزارش
اینم فردا بدستت می رسه
***
- عباس آقا، بد نیس یک جارویی توی مغازه بکشیم، گرد و خاک کم بود که برگ درختا
هم اضافه شدن
- خوب باد پاییزی همینه دیگه مهندس، درختای توت که مثل نارنج نیستن، این روزا
همشون لخت لختن
عباس آقا برای هر چیزی یک جوابی داشت و اتفاقا درست هم می گفت. مشغول کارم
شدم. کمپرسور یک یخچال را عوض کرده بودم و منتظر بودم که لوله گداخته مسی خنک شود
تا شیر کپسول گاز را باز کنم. سر و صدایی بلند شد. چهار مرد وارد مغازه شده بودند،
با لباس های بلند عربی. از روی کرسی چوبیم بلند شدم، عینک جوشکاری را روی میز
گذاشتم و به آنها نگاه کردم.
- شیخ قادر از شما شاکی است؟
- شیخ قادر کیه؟ من چیزی برای ایشون تعمیر نکرده ام، شاید تعمیرکار دیگه ای
بوده؟ پایین تر از مسجد نو یک تعمیرگاه دیگه س، دو تا هم توی خیابون حضرتیه
- نه آقا، قضیه بر سر تعمیر نیست. بحث بر سر شکایتِ شما از سید ایوب است، پسر
شیخ قادر.
مرد دیگری که مسن تر از نفر اول بود با لحن خشکی گفت:
- شیخ قادر رییس طایفه ما است و تمام امورات ما را شخصا حل و فصل می کند. شما ابدا
حق ندارید در اختلافات داخلی ما مداخله کنید.
- حل اختلافات را دادگاه انجام میده، نه من و نه کس دیگه ای. مملکت قانون داره
حضرت آقا. من فقط سید را به دادگاه بردم و بقیه ش با قاضیه، نه با من ، نه با
جنابعالی، و نه شیخ قادر
مرد سوم خودش را به من نزدیک تر کرد و با لحن تهدید کننده ای گفت:
- اولا سید عدنان غلط کرد که بر علیه پسر بردارش شکایت کرد. ثانیا تو هم کار
بدتری کردی که حمایتش کردی. فهمیدی؟
شیخ قادر چیزی نگفت، به طرف در رفت و آن سه نفر هم بدنبالش رفتند. مات و مبهوت
به اطراف نگاه کردم. داشتم خاطرات سه ماه گذشته را در ذهنم مرور می کردم که صدای
عباس اقا بلند شد
- من از اولش هم با دخالت در این جور کارها مخالف بودم. حالا به حرفم رسیدی
مهندس؟
***
به میدان شهرک فرهنگیان که رسیدیم، عباس آقا مزدایش را در زیر یکی از چراغ های
برق پارک کرد، جعبه کادو را برداشت و به طرف منزل سید حرکت کردیم. از مقابل جمعی
از پسرهای جوان رد شدیم که در اطراف آتش جمع شده و حرف می زدند. قلیان هم می
کشیدند. یکی از بچه ها با لهجه غلیظ خوزستانی گفت:
- لابد می رید ضیافت، منزل سید عدنان. درسته؟
جوابی ندادیم و به راه مون ادامه دادیم. یکی دیگه شون داد زد:
- توی خونه سید که دیگه جا نیس. باید تو کوچه بایستین. خیال کردین گِران
شاپوریه؟
از سرکوچه بوی دود می آمد، وارد حیاط که شدیم جای سوزن انداختن نبود. در یک
گوشهِ دنج، چندتا اجاق هیزمی و گازی گذاشته بودن و از دیگ های بزرگ مسی بوی انواع
غذاهای جنوبی بلند می شد. به یاد دوران بچگی افتادم، خیابان پهلوی و بازار صفای
آبادان. اگه اوضاع بهم نریخته بود این خانه چهارخوابه به یکی از فرهنگی های با سابقه
می رسید ولی فعلا محل اسکان دو خانواده جنگزده شده بود، دو خانواده پر اولاد. خانه
های شهرک به مرحله تحویل نرسیده بودند که حکومت نظامی شروع شد و پیمانکارها ناپدید
شدند. سفیدکاری و نقاشی در و دیوار ها و محوطه سازی حیاط ها انجام نشده بود.
همین که سید ما را دید به استقبال مان آمد. کفش ها را در میان ده ها جفت دیگر
گذاشتیم و وارد اتاق پذیرایی شدیم. در بالای اتاق، شیخ قادر را دیدم که چهار
زانونشسته و قلیان می کشید. همان سه مرد قبلی هم در کنارش بودند. آن ها بلند شدند
و جای شان را به ما دادند. شیخ سری تکان داد و لبخندی زد.
صدای هلهله و کِل زدن قطع نمی شد، هر چند آنها را نمی دیدیم. برای مان چای و
شیرینی و قلیان آوردند. کمی بعد، سید و مردی که از خودش جوان تر نبود، در کنارم
نشستند.
- مبارک باشه سید، لابد ایشون پدر داماد هستن
- نه مهندس، آقا شعیب سنی نداره، این چروک ها مال آفتاب دریا است
به شعیب هم تبریک گفتم و از زندگیش پرسیدم. توی بوشهر
ماهیگیر بود. نسبت دوری با سید داشت. گفت در اوائل جنگ، خمپاره افتاده توی خونه
شون و زنش و دو دخترش کشته شدن. یکی از پسرهاش هم در کویت کار می کرد.
سفره نایلونی بزرگی آوردند که نصف فرش اتاق را
پوشاند. ایوب هم با سینی بزرگی وارد شد و حین راه رفتن وسط سفره، بشقاب های ملامین
نخودی رنگ و قاشق و چنگال های فلزی را در اطراف سفره سفید چید. بعد نوبت به آوردن
سینی های پلو، خورشت بامیه و قیمه رسید. چند کاسه بزرگ سالاد هم آوردند. و بالاخره
ایوب یک دیس ماهی و چند قوطی نوشابه خارجی آورد و در مقابل شیخ قادر گذاشت. سر و
صدای قاشق و چنگال ها بلند شد.
از سکوت و نگاه سنگین عباس آقا، حالش را درک می کردم
ولی چاره ای نبود. همین که سفره را جمع کردند عباس آقا بلند شد و خطاب به سید
عدنان گفت:
انشالله که پای هم پیر بشن و خداوندِ بخشنده چندین
اولاد رشید بهشون بده. اما منو ببخشین، ننه حالش خوب نیس و باید سری بهش بزنم.
چاره ای نبود، من هم بلند شدم و از همان حرفها زدم و
بدنبال عباس آقا راه افتادم. در مزدا کلمه ای بین ما رد و بدل نشد، حتی وقتی که در
مقابل خانه مرا پیاده کرد و رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر