چرا رنجت دهد رقصِ خدا نور؟
مگر هم لانه ای با جغدِ شب کور؟
فرو بر بسته ای چشمت به دنیا
فریبت می دهد اوهام و رویا
نمی دانی تو رسمِ زندگانی
چه میدانی ز سور و شادمانی؟
حذر کن زان تبهکارانِ خونریز
ز بندِ ابلهان خود را میاویز
به حرفِ زندگان یک دم بیندیش
شمارِ کشتگان دیگر مَکُن بیش
نگشتی زین همه خون ها تو سیراب؟
نبینی چهرهِ مهسا تو در
خواب؟
نگیرد حرصِ تو یک لحظه سیری؟
چرا خامی کنی در عهدِ پیری؟
بخواندی ملتی نادان
و گمراه
چه داری جز سپه جمعی تو همراه؟
چو دیدی آخر ِ دورانِ صدام
چرا بد می کنی ای شیخِ بدنام؟
بگوشت می رسد فریادِ دشنام؟
نیابی معبری دیگر از این دام
فرو افتی ز تختِ بی ثباتت
نمی پاید در این طوفان سپاهت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر