ز وحشت ربودی تو جانِ شکاری
جزایش ببینی، بیفتی به خواری
از این قتل و بیداد و کذب و شقاوت
نه خوابی بمانده، نه صبر و قراری
به گِردت نبینی ز اقشارِ مردم
که بی خال و خطی, تو بدتر ز ماری
کشاندی به ذلت تو احوالِ ملت
چو چاهی نبینی به چشمانِ تاری
چه گردد نصیبت ز جرم و جنایت؟
نیابی تو نصرت ز زندان و داری
به دست تو خونین بشد هر ولایت
که باشی ز ایمان و وجدان تو عاری
که خون ها بکردی به هر کوچه جاری
کنون خشمِ گُردان ندارد کَرانی
ز کُرد و بلوچ و ز تُرک و ز لاری
که ملت نخواهد نه واعظ نه قاری
نه بر دل نشیند، نه هرگز به باری
نه آهی برآید، نه اشکی ز زاری
ز کابوس تلخی به ناگه پریدم
چو دیدم که بیتت بسوزد به ناری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر