چو حیدر دو بستی مخدر کشید
به کنجی برفت و به بستر خزید
زمانی که خُرخُر به اوجش رسید
دوباره ز خوابی پریشان
پرید
ز کابوس دیگر ندارد قرار
سحرها بیفتد به فکرِ فرار
عصا را گرفت و تکانی بخورد
به خود گفت: هرشب نباید بمُرد
فرستاد لعنت به
قبرِ امام
که از جهلِ او کار دین شد تمام
سپس نوبتِ لعنِ پوتین رسید
که وی را به چاهِ تباهی کشید
نگاهی ز حسرت به آیینه دوخت
فغانش درآمد، فلانش بسوخت
عبا را گرفت و لگد
مال کرد
که وی را چنین خوار و بدحال کرد
نه درمان بیامد ز راز و نیاز
نه خونِ بنفشه بشد کارساز
دمِ صبح رفت و دیوان گشود
مگر رندِ زیرک علاجی نمود
ندانست خواجه نگوید
مجیز
و مِهری ندارد به شیخانِ هیز
چو حافظ غمین بود و راهی نزد
سرش را بسختی به میزش بزد
دماغش شکست و لبانش شکافت
به دیدارِ یارِ غریقش
شتافت
چو شرش برفت و زمین پاک شد
ندانم که نعشش کجا
خاک شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر