چه می جویی تو از آزارِ توماج؟
مگر قدرت شعورت کرده تاراج؟
نگردد بانگِ او هرگز
فراموش
ز آهت چون شود این کوره خاموش؟
نتابد جانِ ما جورِ
جهالت
ندارد در سرش وهمِ ولایت
شکستی شاخ و برگ این برومند
که رنجورش کنی در گوشهِ بند
ندیدی لرزه ای بر سروِ جانان
چو رُسته ریشه اش از قلبِ ایران
مگو از نو سخن از سویِ یزدان
مشو غافل تو از تشخیص و درمان
اگر افزون کنی بر رنجِ توماج
کُند طغیانِ ما تختِ تو بی تاج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر