دوش گفتم با دلِ اندرزگو
چون پرستو جراتِ پرواز جو
بی سبب پندم مده در شامِ تار
جان من بر لب رسید از انتظار
بس که ترساندی مرا از بیمِ جان
کم کمک کمتر شدم از مُردگان
تا که شورِ سرکِشم در هم شکست
خارِ رخوت در گلوگاهم نشست
گر تو هستی حافظ وغمخوارِ من
از چه رو افزون کنی آزارِ من
گفت دیشب ضربهِ طنازِ ساز
قفل را می کند پرواز باز
گر چه ثالث لحظه اش کوتاه بود
لیک آهش سردی از سرما زدود
سایه هم بود و فغان و حسرتش
شعله شد بس سینه ها از آتشش
سروِ رعنا بر افق نوری فشاند
مرغ دل را از قفس عارف رهاند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر