چرا چرخِ جهان با من چنین کرد؟
چو موشی ساکنِ زیرِ زمین کرد
در اینجا نشنوم حمد و ثنایی
چرا کمتر شدم از کدخدایی
از این آشفتگی هستم پریشان
که باشد دشمنم در بین خویشان
نبینم در افق راهِ رهایی
ندارد دردِ من دیگر دوایی
بسی دلخسته ام از هجرِ طوسی
که دارد در خفا خویِ خروسی
نشینم تا سحر با منقل و
دود
مگر خشمم شود با خلسه نابود
نباشم طالبِ جنگیدنی
سخت
که از دستم رود زور و زر و تخت
نه با دشمن نشینم بر سرِ
میز
نه از تندی کُنم یک لحظه پرهیز
دهم هر فرصتِ بهبود بر باد
مبادا خسته ای گردد دمی شاد
نه باکی دارم از مرگِ جوانی
نه رنجم می دهد نرخِ گرانی
بترسم عاقبت گردم چو صدام
ز مرگم انگبین ریزد به هر کام
نبیند روزِ خوش شیخی پس از من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر