۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

برف و باران سبز



ازین برفی که می آید  و  زان باران که می بارد
و این سرما که می توفد به هر دشتی که می لرزد
گل و سبزه  که بر روید  ز هر بذری که جان دارد
سهی سروی دگر خیزد از آن شاخی که بن دارد
که هر پرتو توان دارد و این گردون بقا دارد

نشیند  قطره های ِ پاک ِ شبنم
بر آن لاله که باشد از غمان  خم
بشوید از دلش زنگار ماتم
بگوید از سحر و انجام  ِ این غم

بخواند در چمن هم باغ و بستان
هر آن نغمه که داند کبک و دستان
نباشد  خرده ای بر چشم  ِ مستان
که نرگس واله تر از می پرستان

هیچ نظری موجود نیست: