ازین برفی که می آید و زان باران که می بارد
و این سرما که می توفد به هر دشتی که می لرزد
گل و سبزه که بر روید ز هر بذری که جان دارد
سهی سروی دگر خیزد از آن شاخی که بن دارد
که هر پرتو توان دارد و این گردون بقا دارد
نشیند قطره های ِ پاک ِ شبنم
بر آن لاله که باشد از غمان خم
بشوید از دلش زنگار ماتم
بگوید از سحر و انجام ِ این غم
بخواند در چمن هم باغ و بستان
هر آن نغمه که داند کبک و دستان
نباشد خرده ای بر چشم ِ مستان
که نرگس واله تر از می پرستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر