روزی که ستم های فقیهانه بدیدم
درد آمد و از خواب پریدم
از کرده خود نیز, سرانگشت گزیدم
ظلمی که به ما کرد, ز بیگانه ندیدم
صد آه پر از سوز, شب و روز کشیدم
خیری چو در آن دور بلا بار ندیدم
از بام وطن, بال و پر خویش کشیدم
درلانه آزاد ز بیداد, خزیدم
هر چند کزان دام, چو یک مرغ پریدم
در خانه نو هم, قفس تنگ ندیدم
در پیمانه بیرنگ, ز گلرنگ چشیدم
اما ز وطن, مهر دلم را نبریدم
امید به بهبود, به اصلاح ببستم
یکدم نه ازین راه گسستم, نه خستم
آید که وطن بانگ برآرد, که رستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر