تقدیم به سوگواران آبان ماه
بارانِ پاییزی
تو ای باران پاییزی که یارِ مهرِ زر ریزی،
و بذر و بَر برانگیزی.
مگر از غُصه لبریزی که اشکِ غم فرو
ریزی؟
تو ای باران پاییزی، چرا با ما
نیامیزی؟
بر این خُشکانِ پژمرده، و آن عصیانِ سَرخوده،
و غمخوارانِ افسرده،
چرا باران نمی ریزی؟
نه با تندی، که نم نم هم نمی ریزی.
تو ای باران پاییزی، چرا با ما تو بستیزی؟
تو ای باران پاییزی چرا از شب تو بگریزی؟
در آن آبان چه دیدی تو که آهی بر کشیدی تو؟
به هر کویی سفر کردی؟
بر آن پویا نظر کردی؟
چه دیدی در سیاهی ها؟
ز نیرنگِ بسیجی ها، ز سردار و سپاهی ها؟
تو ای باران پاییزی چرا سرد و غم انگیزی؟
تو ای بارانِ بی آزار، رفیق بیشه و گلزار،
غمِ دیرین فرو بگذار.
چو نی برگو از آن نیزار، از آن شامِ
پر از کشتار،
ز تک تیران، و زان رگبار.
تو ای باران پاییزی، چرا خونابه می ریزی؟
مگر رودی ز دهلیزی؟
تو ای بارانِ پاییزی اگر شوری برانگیزی،
رها گردی ز خودسوزی.
بخوان از آذرِ پنهان، سرودِ خیزش و طوفان.
بگو از صبحِ پیروزی، بگو از رختِ
نوروزی.
بده مژده ز بهروزی،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر