تقدیم به برخاستگان اصفهان
سپاه و چادُر و دود
ندارد گفتنم سود
ببین خود ساحلِ رود
سپاه و چادر و دود
نه آبی در گذرگاه
نه کِشتی در نظرگاه
نمی بینم چراگاه
بناگه می خروشد چکمه
پوشی
فشنگی می جهد از روی
دوشی
نفیرِ ترکش وِ تیر
هجوم فربه و سیر
فتاده بر زمین درماندهِ ای پیر
کنارش لخته ای بر
شیشهِ شیر
دلش ناخوش از این
تقدیرو تحقیر
نگاهش از جهان سیر
جوانی کز جفا گشته
فرودست
کِشد از سوزشی بر
چشم خود دست
ز خون رنگین ببین
سبابه و شست
به بیتی عابدی مغرور
و سرمست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر