خُجی جان وقتِ ماندن تنگِ تنگ است
که بیتم در
کفِ اهلِ فرنگ است
پشیمانم که بودم
مثلِ ضحاک
گمان بُردم که خونخواری قشنگ است
نبودم شوهری هم سانِ
انسان
کتابِ عمرِ من دیوانِ ننگ است
فسُردم خاطرت با دودِ
افیون
غرور و قُله ام آثارِ بنگ است
نخواندم در بَرَت
گاهی ترانه
نسوجِ قلبِ من از جنسِ سنگ است
نبُردم با خودم گاهی تو را
باغ
به کوی عاشقان پایم چه لنگ است
بر آشفتی شبی از
شادیِ من
ز بس در صحبتم اسمِ تفنگ است
ندارم خوابِ خوش از دستِ زن ها
از این رو حالتم پیوسته منگ است
خطا کردم که با طوسی پریدم
علاج بُتکده بیل و کلنگ است
بسوزان مانده هایِ صوتی ام
را
چو هر چه گفته ام یکسر جفنگ است
برون کردم ز سر سودایِ
وارث
که این دُردانه ام مردی مشنگ است
خُجی گر باده داری
چاره ای کُن
که بانگِ دختران شیپورِ جنگ است
بده دستم تو جامِ
شوکران را
بدست مردمان تیرِ خَدنگ است
چو کردم من تلف هر فرصتی را
چرا در مُردنم جایِ درنگ است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر