تو که ننگِ خراسانی سفیر بیتِ شیطانی
به فرمانی ز اهریمن، به فکرِ دفنِ ایرانی
ربودی راحتِ مردم، گَزیدی بدتر از کژدم
نبیند کس به آسانی نه سامانی نه پیمانی
هدر دادی تو فرصت ها بسوزاندنی ز ثروت
ها
بجز خامی چه می خوانی تو این اوهامِ
شهوانی؟
به طبلت دم بدم کوبی، ز نصرت ها سخن گویی
چرا ناگه شوی پنهان اگر سردارِ
میدانی؟
کنون از بارِ محنت ها کسی از دل نمی خندد
روان گردد گران سیلی از این چشمانِ بارانی
ز نامردی زدی تیری به چشمِ دخترِ ایران
نیامد بر رُخت اما، نشانی
از پشیمانی
سپردی کشوری سرشار به دستِ مجمعی بیعار
که هر دم بهره ای گیری به یک ترفندِ پنهانی
چو گرید از ستم هر شب دو چشمِ مادرِ
میهن
یقین دارم در آن مسند، به سالی هم نمی مانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر