شنیدم خفته ای در
یک کمینگاه
ز ترس از آتشی جانسوز و جانکاه
اگر از جبهه ای رهبر گریزد
چرا سرجوخه ای تا جان ستیزد؟
بسازی واژه ها بهرِ دلِ خویش
ولی خندد به تو دارا و درویش
رها کردی ستاد و بیت خود را
که در کنجی کنی صغرا و کبرا
خجالت در سرت جایی ندارد
همی از چشمِ تو آتش ببارد
خبر داری تبه کردی تو این خاک؟
نبینی گردِ خود
یک آدمِ پاک
سیه پوش آمدی در مجلسی دوش
مگر ظلمت شود یکسر فراموش
کشاندی جمعِ خونخواران به گاهت
نشاندی کودکان چون سر پناهت
بزودی بشکفد گُل هایِ عصیان
بخیزد کاوه ای هر جای ایران
بپرسد داوری از کرده هایت
نیابی شاهدی از برده هایت
چو هر دم می کنی سروی تو از بیخ
چگونه می دهی پاسخ
به تاریخ؟
مشو چون بزدلان پنهان ز انظار
که از عزلت شود صلحی پدیدار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر