بیا بیرون دگر از مقعدِ کوه
چرا هق هق کُنی با اشک و اندوه؟
چرا رنگت شده همرنگِ مُرده؟
مگر عزلِ اسد خوابت ربوده؟
ز تنبانت زدا هر لکهِ زرد
مگو با مجتبا از ناله و درد
نبارد از هوا
دیگر فشنگی
به ترست چیره شو گر مرد جنگی
هوایی تازه کن در گلشنِ خویش
کمی قیچی بکش بر خرمنِ ریش
چو گیری کامِ خود از منقل و دود
بدان از جهلِ تو دشمن بَرَد سود
بزودی می رسد پایانِ بازی
نشینی عاقبت در نزدِ قاضی
شمار شاکیان ترست فزاید
نگاهِ مادران هوشت رُباید
نیابی گردِ خود سردارِ خونریز
که با حُکمی کُشد بی بیم و پرهیز
اگر ترسی ز نامِ
ماهِ
آبان
و یا لرزد تنت از سیلِ عصیان
رها کن جسمِ بیمارت ز آزار
بمان چون انگلی در زیر آوار
پس از مرگت شود ایران گلستان
نخواند خسته ای شعرِ زمستان