چو گفتی یاوه ها در خطبهِ فطر
به یاد
آمد غرورِ آخرین پطر
نگفتی جمله ای از رنجِ جانان
نه از زخمی که دارد مامِ ایران
ندانی بازیِ چرخِ زمان
را
بکوبد بر زمین ناپختگان را
بسی بالا و پایین دارد
این دَهر
گهی شهدِ عسل روزی همان زهر
گمان کردی حکومت ارثِ آقا است
جهاندار زمینِ نیرویِ ناجا
است
نشد مانا شهی با تیپ و لشکر
قیامی
برکَند بیخِ
ستمگر
مکن بازی دگر با آتش و خون
که گیرد دامنت ای پیرِ مجنون
چو ما را کرده ای محتاج و بد حال
ببینی حاصلش
تا آخرِ سال
نمانده
معبری در پیشِ رویت
نه غمخواری که گرید روی گورت