مرگِ رود
کُهن رودِ دلِ ایران،
که در بایر دمیدی جان،
ز مرگ تو زمین نالان، زمان حیران.
نمی شاید ترا پایان،
چنین بی جان، چنین ویران.
نه چون مویی، تویی شریان.
به گِردت خانهِ دهقان،
کنارش، گله و چوپان.
گُل از مِهرت شود خندان،
سرودی سِر دهد خوشخوان،
در این بیشه، در آن رضوان.
چِه کس بسته گلویت را؟
لبان خنده رویت را.
ربوده نور و شورم را،
امیدم را، قرارم را.
عیان گویم به اهریمن،
تو بد کردی نه آن دشمن.
ببین کِشته، ببین خرمن،
دگر بس کن تو ما و من.
منال از جسمِ بیمارت،
خروشی کرده بیدارت.
امان از نفس امارت،
بِکُن فکری به احوالتِ.
چو ملت می کُند خوارت،
به دیوان می کشد کارتِ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر