۱۴۰۳ خرداد ۸, سه‌شنبه

رباعیات عاشقانه عظما

 


چگونه  سر کُنم  با   این  مصیبت؟

که ظالم ضربه شد بی وقت ونوبت

اگر این سان بگردد چرخِ گردون

بزودی سرکِشم  من جامِ   شربت

 

تو که بودی همیشه در برِ ما

چرا رفتی  به سبکِ اکبرِ ما؟

دلم خواهد که برگردی دوباره

شوی گردن زن  و فرمانبرِ ما

 

کجا رفتی ز بیتم چون پرستو؟

چرا گشتی به پیری ماجراجو؟

اگر  بینم  ترا  در بیتِ   دیگر

بکوبم بر سرت با چوبِ جارو

 

کنارم  بوده ای  از دورهِ  شصت

ز تیغت می شدم همیشه سرمست

چرا رفتی در این دورانِ خواری؟

که در سوگت شوم پیری تهی دست

 

 

رییسی رفتی  و گریم   همه   وقت

همه شادند و من نالان از این بخت

از آن روزی که کُشتی مردمان را

نشسته در دلم مِهرت بسی  سخت

 

ز کابوسی پریدم من دوباره

ترا دیدم به شکلِ پاره  پاره

بیان کردی برایم حالِ خود را

ولاکن  کُتلتت  بویی    نداره

 

چو  بر کشتارِ تو دائم     بنازم

به نامت من بسی زندان بسازم

نگیرد کینِ من یک لحظه  آرام

از این رو بر صفِ مردم بتازم

 

 

تو بودی قاتلی بی مثل و مانند

هزاران کشته ای در داخلِ بند

اگر گشتی کنون همبسترِ  گِل

ندارد علتی  جز  مهرِ  فرزند

 

چرا هرکس شُمارد عمرِ ما را؟

نتابم من دگر چون  و چرا  را

بمانم  تا   ابد  بر بامِ  کیهان

که بازی می کنم نقشِِ خدا را

 

گر بخت قرین باشد ساقط نشود ِبل

بالش نشود دود، چرخش نشود وِل

شادی نکند کس،   بویی   ندهد هِل

بابا  نزند  ساز ،   مادر نکِشد  کِل

 

هیچ نظری موجود نیست: