چو دارم تردُد به دنیایِ غیب
نبینی تو در ما نشانی ز عیب
ز پولاد باشد دل و دیده ام
که در پایِ منقل نیاسوده ام
به روزی نشستم سرِ پلکان
میان شماری ز بی مایگان
به ناگاه آمد خدا سویِ
من
ز من خواست گویم به جایش سخن
چو گیرا بگفتم سخن ها به ناس
روان گشت اشکم به رویِ لباس
گریزم از آن پس من از نردبان
که هر کس نخندد به من در جهان
ندارم هراسی من از جنگِ پیش
چو مالم بنفشه به هر جایِ خویش
کمینگاهِ من مدخلِ کبریا است
نمیرد فقیهی که اهلِ ریا است
ببینم هم اینک حصارِ بهشت
که مُزدم بگیرم ز کردارِ زشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر