۱۴۰۱ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

اعتراض به دستگیری امام زمان در خمین


امام زمان در بند

  شنیدم مجازا خبرهایِ  داغ

از آنها که آرد دمار از دماغ

بیامد  پیامی ز بالا به  گوش

به فرزندِ آدم  نه بهرِ وحوش

فرستاد   یزدان   امامِ    زمان

که زشتی بروبد ز روی جهان

چو بر تختِ قدرت به شوکت نشست

ستون هایِ آن  بیتِ عظما   شکست

بشد    رایگان   قیمتِ    آب  و برق

نه چرخش به مغرب نه در بندِ شرق

نه ظلمی به ملت نه  تاراجِ نفت

نه ثروت به جیبِ امیران برفت

نه شیخی گلویِ   ادبیان    بُرید

نه طوسی به خلوت عفافی درید

نه مجلس  بدستِ غلامان  فِتاد

نه قُنداق مادر به خارج کِشاند

از این نیک بختی دلم شاد شد

گلویم چو توپی پر از باد  شد

سرم سرخوشی از نو آغاز کرد

نگاهم  زبانی   دگر  باز   کرد

دریغا  که  شادی   ندارد دوام

به عهدی که حاکم ندارد مرام

کشیدند  او  را   ز بالا به  زیر

که رهبر نخواهد رقیب و نظیر

برنجید  یزدان  از این   ماجرا

که حکمش نباشد در ایران روا

چو ناید رسولی دگر از خدا

قیامی ز مردم به از هردعا 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۴, یکشنبه

سیسمونی



تو ای نسرینِ که زندانی

خبرها را تو می خوانی؟

چرا مبهوت و حیرانی؟

ز سیسمونی چه میدانی؟

 

چرا زندان بماندی تو؟

مگر جانی ستاندی تو؟

مگر دزدی پراندی تو؟

مگر قانون نخواندی تو؟

 

بگو از حال و افکارت

ز هجرِ نورِ چشمانت

ز سوزِ جانِ غمخوارت

ز نورِ شمعِ  وجدانت

 

درآن جا هم جفایی هست؟

به هر کنجی عبایی هست؟

ز سرداران  بلایی هست؟

نشانی از رهایی هست؟

 

تو ای غولِ بیابانی

اسیر ِ بیتِ پنهانی

چرا کوشی به ویرانی؟

نه دین داری، نه ایمانی

نه انسانی، نه ایرانی 

۱۴۰۱ فروردین ۱۹, جمعه

فتنه فوتبال - اعتراض رهبری به فوتبال و ورزش زنان



قیل و قال   این زنان  از  بهر چسیت؟

وین همه فحشِ خفن در وصف کیست؟

شوتِ و کرنر معصیت بود از قدیم

من  نخواهم این گُنه در این  حریم

سوتِ  داور موجبِ  خشمِ خداست

هر پنالتی  بدتر از صدتا زنا ست

گر که پاسی رد شود از لایِ پا

قلبِ هر مُسلم شود  غرقِ عزا

مزدِ دایی گرچه در دنیا طلاست

بازیش در نزد ما  کلا  خطاست

اندکی   دانش ندارم   از چمن

هر چه پرسی من بدانم از کفن

شورِ  ورزش در ژنِ نِسوان نبود

دزدِ غربی در خفا  از  ما  ربود

جایِ فاطی مطبخ و پشتِ  لگن

دلخوشی هرگز ندانم  سهمِ زن

گشت   مشهد  قبلهِ  عیش و طرب

هر دم از ره می رسد  شیخِ عرب

از پرستو پر شده در پَرده ها

اجنبی جُفتک زَند از کرده ها

دادِ مردم گر رسد روزی به گوش

گازِ فلفل  می کند  غوغا  خموش

دولتِ پنهانِ ما گر گُل خورد

یارِ داور  پرچمش  بالا برد

ورزشِ  اهل  عبا    باشد   لواط

شیخ طوسی این چنین گیرد نشاط

چون عبث باشد صدایِ های وهوی

ای سعید نوحه خوان کامی  بجوی

 

 

  

کاپیتان برزو

 


کاپيتان  برزو

 

نگهبان پیر نگاهی سرسری به صندوق عقب انداخت، لنگ لنگان به اطاقکش برگشت و دکمه ای را فشار داد تا در خروجی باز شود. جوانان قرمز براه افتاد، مقابل پنجره اطاقک نگهبانی متوقف شد و شیشه سمت راننده پایین رفت.

-          شبِ چندم تون بود مهندس؟

-          شیفتِ آخرعباس آقا

-          خوش بحال تون، پس تحویل سال را در مرخصی هستین. خوب عیدتون هم مبارک

-          عید شما هم مبارک. تعطیلی بعد از شب کاری خیلی با حاله. یک هفته هم مرخصی گرفتم، جمعا میشه یازده روز تعطیلی

-          امسال هم میرین مسافرت یا مهمان دارین؟

-          قراره بریم بوشهر، پیش حسن. هم او را ببینیم و هم خلیج فارس را. لابد میدونی که حسن اون طرفا کار گرفته

-          کدوم حسن؟ دوست اصفهانی تون؟ همون قد بلنده؟

-          زدی به هدف عباس آقا. پیداس که موهاتو توی آسیاب سفید نکردی کاکو

-          آخه نیروگاه اتمی بیشتر از این جاها پول می ده, حسن هم که زن و بچه نداره. دمش گرم. بد می گم مهندس؟

-          نه بابا، بالاخره شما چهارتا پیرهن بیشتر از ما پاره کردین

-          برادر یک کمی حوصله کن، بزار شیلنگم را بگیرم روی ماشینت. مگه عید نیست؟

-          دستت درد نکنه کاکو

-           آخه حیف نیس قرمز متالیک زیر گرد و غبار کارخونه قایم بشه؟

 

پیکان از دروازه پالایشگاه خارج می شود. محمود رادیو را روشن می کند. هنوز خلاصه اخبار، وضعیت آب و هوا و جاده ها تمام نشده که کاستی را فشار می دهد تا قصه دو ماهی پخش شود. قبل از هشت صبح از دروازه قرآن عبور می کند و به راحتی به خیابان زند می رسد و بالاخره می پیچد توی کوچه کنار سینما آریانا. از همان سر کوچه میترا را می بیند که در ته کوچه ایستاده است، با یک چمدان کوچک و دو ساک ورزشی. بدون خاموش کردن موتور از ماشین پیاده می شود و نگاهی به لباس او می اندازد

-          از حالا داری برای هلندیا تبلیغ می کنی؟ دو سه ماهی تا جام جهانی مونده عزیز من

-          چی میگی تو هم؟ از دست رنگ های زمستونی دلم گرفته بود، امروز یه رنگ روشن پوشیدم.

-          شوخی کردم، خیلی هم بهت میاد

-          تازه مگه خورشید جنوب نارنجی نیس؟

میترا را می بوسد و در صندلی سمت راست می نشیند. میترا صندلی و آینه ها را تنظیم می کند، به عقربه ها نگاهی انداخته و زیر لبی می گوید:

-          باک که پره و لازم نیس نگران پمپ بنزین های تو راه باشیم. کار دیشب چطور بود؟

-          اولش خیلی بد نبود ولی نصفه های شب یکی از پمپ های اصلی از کار افتاد و کلی دردسر داشتیم. توی خونه چه خبر بود؟

-          حسن زنگ زد و دو تا خبر خوب داشت. گفت چند بار بهت زنگ زده ولی جواب ندادی

-          آره, بیشتر وقت را تو محوطه بودم. خوب خبرای خوب رو بگو

-          دومیش اینه که برای کنسرت نوروزی بلیط گیر آورده، می گفت عارف و رامش برنامه دارن

-          و خبر اول؟

-          یکی از دوستان برادرش را در بوشهر پیدا کرده که افسر نیروی هواییه. به حسن گفته که می تونه ما را به باشگاه شون ببره، گویا استخر و زمین تنیس خوبی هم دارن

-          به به، تعطیلات پر و پیمونی میشه

-          یک خبر خوب دیگه هم برات دارم. آریانا بزودی چند تا فیلم خوب ایتالیایی را نشون میده، و ماه بعدش نوبت فیلم های فرانسویه

 

خیابان نادر و فلکه فرودگاه خیلی شلوغ اند. رادیو در لابلای برنامه های سرگرم کننده، ترانه های محلی و واسونک های شیرازی پخش می کند. در پیاده روها دستفروش ها دسته های نرگس و بوته های شب بو، میخک واطلسی می فروشند. چند تا وانت هم به شکل فروشگاه سیار سیب و پرتغال و ماهی قرمز در آمده اند.

-          میترا جون، کاش مسیر دیگه ای را انتخاب کرده بودی

-          راست میگی ولی این ترافیک بر خلاف همیشه قشنگه. مردم خوشحال هستن و بوی نرگس و مریم و شب بو هم که هست. تو فعلا یک چرتی بزن تا خستگی شب کاری از تنت بره بیرون

-          راستی برای حسن چیزی خریدی؟ شیرینی یا آجیل یا چیزای دیگه؟

-          آره، کلوچه فسایی، مسقطی لاری و یوخه دو آتشه شیرازی. آجیل شون خوب نبود. می خواستم برای شوخی گز هم بخرم که یادم رفت

 

در حاشیه خیابان و فلکه فرودگاه مسافران سرگردان برای ماشین ها دست بلند می کنند و سر قیمت چانه می زنند.

-          محمود، کاش اون پسره را سوار کنیم، لابد برای شب عید می خواد بره خونه شون

-          من که معمولا غریبه ها را سوار نمی کنم، به درد سرش نمی ارزه

جوان تا متوجه حرکت دست میترا می شود، کوله پشتی و ساکش را بر می دارد و بطرف ماشین قرمز می دود.

-          تا چنارشاهیجون چند می شه؟

-          من که نمیدونم چنارشاهیجون کجاس، ولی ما داریم میریم بوشهر

-          خوب سر راه تونه. کرایه ش چند می شه؟

-          هر قدر که همیشه میدی

-          وقتای عادی نرخش ده تومنه ولی خوب حالا شب عیده و قیمتا بالاترن

-          بپر بالا جوون، همون ده تومن همیشگی را بده

محمود بر می گردد، نگاهی به پسر جوان می کند و می پرسد:

-          اسمت چیه؟ فکر کنم سرباز باشی، از پوتین و شکل موهات می گم

-          اسمم برزو، فامیلم دره شوری. نه، سرباز نیستم آقا

خواب آلودگی بر کنجکاوی محمود می چربد و ساکت می شود. میترا دنباله حرف ها را می گیرد:

-          برزو؟ چه اسم قشنگی، آدمو بیاد شاهنامه و نقالی می اندازه

-          ممنون خانم، اسم شما چیه؟

-          میترا. دره شوری هم لابد اسم یک محلیه، درسته؟

-          نه  خانم، اسم تيره مونه، جزو ايل قشقايي هستیم

-          چند تا خواهر و برادر داری برزو؟ اسمای اونا چيه؟

-          دو تا برادر، دوتا هم خواهر. بهرام و بيژن، سودابه و رودابه، من از همشون بزرگترم

-          به به، همه این اسما را دوست دارم.لابد رفته بودی شهر برای خريد شب عيد، درست میگم؟

-          نه  خانم، يک هفته مرخصی دارم، دارم برمي گردم به ایل   

محمود با تعجب مي پرسد:  

-          مرخصی؟ مگه تو مدرسه نميری؟ تا سيزده بدر هم که مدرسه ها تعطیل هستن

-          کار آموز مدرسه  نيروی دريايی هستم، توی بندر پهلوی، روز ششم  فروردين بايد سر خدمت باشم آقا

-          تو که گفتی مال ايلی، پس چطوری سر و کارت به دريا افتاد؟

-          توی ايل برای جوونا کار پیدا نمیشه، آقاجون ميگه دوره ايل نشينی دیگه تموم شده

همه ساکت می شوند. محمود صدلیش را تا انتها می خواباند و چشم هایش را می بندد. میترا بالاخره از نفتکشی سبقت می گیرد و صحبت را ادامه می دهد: 

-          چرا توی ایل برای جوونا دیگه کار نیس؟ مگه چی عوض شده؟

-          خشکسالی چند سال قبل را که یادتون هست؟ تموم اين منطقه خشک بود، اصلا علف پيدا نمي شد، خيلی از گوسفند هامون از گشنگی مردن، کنار همين جاده پر از لاشه  بود

محمود دوباره وارد بحث می شود:   

-          من که دراين مورد چيزی نشنيدم، ميترا تو چی؟

-          توی روزنامه ها و راديو تلويزيون که چيزی نبود، اگه هم بود ما توجه نکرديم. خوب، کسی به دادتون رسید؟

-          کمک کمی کردن ولی اصلا کافی نبود

-           راستی برزو، کنار دستت مقداری شیرینی و شکلات و میوه هست، هر چی دوست داری بردار و بخور

برزو در یک قوطی فلزی را باز می کند و کلوچه ای را بیرون می آورد و در دهان می گذارد.

-          این شیرینی ها از کجا می خرین؟

-          از فروشگاه تعاونی دانشگاه پهلوی، دوستم عضو شونه، به همه جنس نمی فروشن

-          اینا خیلی خوشمزه هستن

-          نوش جونت. اصلا اون قوطی را بردار و برای خواهر و برادرات ببر. خوب، داشتی در مورد خشکسالی و کمک های دولت می گفتی

-          کاميونای ارتشی يک مقداری علوفه آوردن و در کنار جاده ها ریختن، ولی مقدارش کم بود، تازه به اونايی که از جاده دور بودن چیزی نرسيد

برزو  به اطراف نگاه مي کند، به هر پستی و بلندی، جويبار و درختی خيره مي شود. در نزديکی های حسين آباد به بچه هايی که در اطراف جاده ايستاده اند اشاره مي کند و می گوید:

-           اگه  کنگر خوب ميخاين از اينجا بخرين، جنس شون درجه يکه، درشت و سفيد

-          فکر بدی نيست، حسن هم حتما خوشحال ميشه

ماشين در شانه خاکی جاده هنوز متوقف نشده که سه چهار تا بچه به طرف ماشین مي دوند. پسر ها کلاه نمدی بر سردارند و دخترها لباس های چین دار و رنگارنگ پوشیده اند. هر کدام يک سبد حصیری کوچک در دست گرفته و با بقيه رقابت مي کند.

 محمود نگاهی به آنها مي اندازد و مي پرسد:

-          راست شو بگين، جنس کدومتون بهتره؟

بچه ها  با هم  داد ميزنند:

-          مال ما آقا، خودتون نگاه کنین، حتی يک ذره هم آشغال نداره

ميترا از  برزو مي پرسد:

-          تو چی ميگی؟

برزو نگاهی به  سبد ها می کند و چند کلمه ای به ترکی با آنها حرف می زند و بالاخره يکي را انتخاب مي کند.

-          قيمتش خيلی خوبه خانم، سبدی دو تومن، توی شهر همينا را مي فروشن پنج تومن، تازه جنس شون هم به اين خوبی نيس

ميترا کنگرهای هر چهار نفر را مي خرد و در صندوق عقب جا مي دهد. وقتی که اسکناس پنج تومانی را به دختری می دهد او پول کاغذی را در گوشه چارقد نارنجیش می پیچد و سه سکه یک تومانی را از کیف چرمی کوچکش بیرون می آورد و به میترا می دهد. ماشين براه می افتد.

-          خوب  برزو، داشتی مي گفتی، در باره خشکسالی حرف مي زدی. راستی اینو هم بگم که من یک مقداری از حرفاتونو فهمیدم

-          مگه شما هم ترکی بلدین؟

-          یک کمی، مادرم اهل خلخاله، بچه که بودم ترکیم بهتر بود. خوب برگردیم به داستان قحطی اون سالها   

-          وضع سختی بود خانم، خيلی ها که گاو و گوسفندها شونو از دست داده بودن، ايل را ول کردن و رفتن

-          رفتن کجا؟

-          هر کسی به يک طرفی رفت، مثلا گودرز، عمو بزرگه رفت برازجون، گيو، عموی کوچیکه، رفت کويت

-          اونا حالا از وضع شون راضی هستن؟

-          گيو دو ساله  که برای آقاجون پول مي فرسته، ميگن توی کويت پول در آوردن خیلی آسونه. گودرز هم توی برازجون مغاز داره و وضعش خوب  شده، گليم و جاحيم  قشقايی مي فروشه. اولش که شروع کرد دکان نداشت، دوره گرد بود ولی حالا هم دکان داره و هم وانت.

-          عجب؟

-           آره خانم، گودرز سالی چند بار مياد توی ايل و خريد مي کنه، ميگن اسم نوشته که سال بعد بره مکه

محمود با دست راست چشم های نیمه بازش را می مالد و می گوید:

-          خوب حالا که اينطوره، پدرت هم باید همون جور کارها را بکنه

-          پدرم از زندگی کردن توی شهر اصلا خوشش نمياد، ميگه حاضره از گشنگی بميره ولی توی شهر زندگی نکنه

-          من که سر در نمیارم، میترا تو چی؟ آخه پدرت چرا از شهر بدش میاد؟

-          او ميگه توی شهر مردم با هم قهرن، اونا بين خونه هاشون ديوار مي کشن. توی ايل وقتی که آدم سرفه میکنه، صداشو بقيه چادرها هم می شنون و احوالش را می پرسن. صدای سرفه و ناله که از ديوارای سنگی و آجری عبور نمی کنه

-          خوب برزو جان، تو که این روزا توی شهر زندگی ميکنی، به پدرت بگو که زندگی توی شهر از توی بيابون خيلی بهتره، مگه نیست؟

برزو زیر لب چیزی می گوید که در میان صداهای ماشین و جاده گم می شود.

 

چند دقیقه بعد میترا می پرسد:

-          حالا بگو کجا ميشه يک استکان چايی داغ خورد؟ برفای کنار این جاده منو بیاد جاده فیروزکوه انداختن

-          پشت همین پيچ بعدی مي رسيم به دشت ارژن، اونجا چند تا قهوه خونه هست. يک چشمه قشنگ هم داره، آب اون از دل کوه میاد بيرون

-          بنظرم اونجا رو خيلی دوست داری، درست ميگم؟

-          آخه دشت ارژن از بهترين ييلاق ها مونه خانم، تابستون که همه جا  گرم و خشکه، اونجا حسابی خنک و سر سبزه

-          لابد خاطره های خوبی از اونجا داری؟ ما هم وقتی که به سن و سال تو بوديم، عاشق ييلاق بوديم، دماوند، جاجرود، کلاردشت

میترا ماشين را در مقابل قهوه خانه اصلی، بین چند تا اتوبوس و کامیون و تانکر پارک مي کند و هر سه به داخل ساختمان سنگ و گچی می روند.

قوری بزرگ چای خالی می شود و ميترا پیشنهاد مي کند که سری به چشمه بزنند. برزو جلو مي افتد و از ميان درخت های بلند و لخت بيد می دود و مثل بز کوهی از تخته سنگ ها بالا می رود و فریاد می کشد:

-          اینجا تخت سليمانه و اینم چشمه ش.

سر راه، محمود دوربینش را از ماشین بر می دارد و بدنبال میترا به کنار چشمه می رسد. برزو روی تخته سنگی دراز کشیده و دهانش را در آب روان فرو برده است.

-          اين آب از کجا مياد برزو؟

-          از برفای اون بالا ها خانم، هميشه تميز و خنکه، حتی توی چله تابستون. اون وقتا اینجا با بچه ها مسابقه مي داديم 

-          چه جورمسابقه ای؟

-          توی ارتش بهش میگن مسابقه استقامت. اولش همه مون توی حوضچه می ایستادیم، يک نفر مي شمرد، يک ، دو، سه  ... بعد از شماره بيست موندن توی این آب آسون نیست. معمولا پوست کلفت ها برنده می شن.

-          وقتی که سیراب شدی بیا اینجا کنار میترا بایست تا چندتا عکس یادگاری بگیرم، رنگ لباس تون برای عکس انداختن عالیه، آبی و نارنجی

-          محمود عاشق عکاسیه. یادت باشه آدرست را بگیرم تا عکس ها را برات پست کنم

 

پیکان قرمز دوباره براه می افتد. فقط شصت کیلومتر طی شده است، هنوز راه درازی در پیش است.

-          محمود، چقدراینجا قشنگه، این کوهها با کوههایی که قبلا دیدیم خیلی فرق دارن، این درختها را هم نمی شناسم

-          اون درختایی که شکوفه های صورتی دارن بادوم کوهی هستن، میوه شون آخر تابستون میرسه، خیلی خوشمزه هستن خانم

-          با بادوم معمولی چه فرقی دارن؟

-          اولا که خیلی کوچک ترن، پوست شون قهوه ای و مغز شون کمی تلخه

-          پس خوردنی نیستن؟

-          باید اونا را در آب جوش ریخت تا شیرین بشن. البته مقداری زیادی از اینا را صادر می کنن. میگن توی آلمان باهاشون دوا می سازن

-          احتمالا اون گلای قرمز هم لاله هستن

-          نه خانم، اونا گلای شقایق هستن. البته ما بهشون می گیم چشم دردک. اگه به اونا دست بزنی و بعدش به چشمات، چشمات می سوزه

-          فکر می کنم این بوته های کنار جاده بابونه باشن، درسته برزو؟

-          بله خانم، اونا را هم در کنار جاده می فروشن. بابونه را هم دم می کنیم، مثل چایی و هم به نون و پلو می زنیم

-          جالبه، باید همه این چیزا را یاداشت کنم

-          چند وقته که شما به فارس اومدين خانم؟

-          تقریبا دو سالی میشه، محمود به پالايشگاه شيراز منتقل  شده، برای سه سال، بعدش بر مي گرديم تهرون

-          اتفاقا دوره من هم سه سالی هم طول مي کشه، بعدش بايد برم روی دريا 

-          راستی نگفتی چی شد که نيروی دريايی را انتخاب کردی؟

-          خانم ، تا سوم راهنمایی را توی مدرسه سيارعشايری خوندم، نمره هام خوب بودن، معلمم گفت بايد درس خوندن را ادامه بدم. توی ايل که دبيرستان سيار نبود، بايد به شهر می رفتم

-          خوب چرا پيش عموت نرفتی، مگه نگفتی توی شهر وضعش خوب شده؟

-          آخه  مدرسه نيروی دريايی کمک هزينه هم مي ده که مي فرستمش برای خانواده، آقای بهمن بيگی گفته اگه نمره هام خوب بشه ممکنه يک روزی افسر هم بشم

محمود با شيطنت خودش را قاطی صحبت می کند:

-          اونوقت بهت ميگن، ناخدا برزو، کاپيتان برزو

ميترا که از اين شیرین زبانی خوشش نیامده جوابش را می دهد:

-          محمود تازگی ها توی خواب هم حرف ميزنه! اما برزو جان، مگه خانواده ت از تو پول خواسته بودن؟    

-          خودشون که چيزی نگفتن خانم، ولی همه میدونن که ايلاتی ها پولی در بساط شون نيس   

دوباره همه ساکت می شوند و بعد برزو می پرسد:

-          آقا، شما هم سربازی رفتين؟

-          آره بابا، مگه ما پسر کی هستيم که الکی معاف مون بکنن، هنوز دو سه سال نيست که مرخص شدم

-          دوره خدمت برای شما هم سخت بود آقا؟

-          چند ماه اولش توی پادگان فرح آباد بودیم. اونجا پوست مونو را حسابی کندن. پدرمون دراومد تا درجه گرفتيم. قسمت بعديش به اون بدی نبود، توی پادگان عباس آباد.

-          من که هنوز سردوشی هم ندارم، خدا کنه بعدش دوره ما هم آسون تر بشه

-          حتما میشه، خوب بگو ببينم اون طرفا چه خبره؟

-          هيچی آقا، اصلا خبری نيس

-          مگه ميشه؟

-          آقا شما هیچوقت به بندر پهلوی رفتين؟

-          معلومه که رفتم، هرسال تابستونا مي رفتيم شمال، خیلی هم خوش مي گذشت

-          مثلا چکار مي کردين که خوش تون میومد؟

-          همه کاری مي کرديم، شنا توی دريا، دراز کشيدن روی شنای ساحل، فوتبال دستی و پينگ پنگ توی پلاژا، نگاه کردن به اين و اون، قدم زدن  توی جنگل، سرزدن به مغازه ها، خوردن مربای بالنگ، کلوچه لاهيجان، ماهی سفيد، گوش دادن به راديو دريا، بازم بگم؟

-          ولی توی اين کوه و دشتا چيزای خيلی بهتری پيدا می شه

-         توی اين کوهها؟ من که چيزی نمی بينم، شايد پشت کوهها چيزایی باشه که دیده نمیشه. ولی تا اون جايی که چشمای من کار می کنه فقط درختای پراکنده هست، چند تايی نهر که  شايد دايمی هم نباشن، تعدادی دهات کوچيک و بزرگ با خونه های گلی و مقداری مزرعه و تعدادی هم گاو و گوسفند. واقعا چيزای ديگه هم هست؟

-          اگه  با من مي آمدين توی ايل، خيلی از چيزای دیگه را بهتون نشون مي دادم

ميترا که گردنه ها را پشت سر گذاشته و از تنگه ابولحیات هم عبور کرده است، فرصتی پیدا می کند که نظرش را بگوید:

-           من که  خيلی دلم مي خواد باهات بيام توی ایل و خانواده ت را ببينم. اما دوست مون توی بوشهرمنتظره و اگه دير برسيم دلواپس ميشه. ممکنه فکر کنه که ماشين خراب شده و يا تصادف کرديم. اما يک وقت دیگه ای حتما ميايم، اما فعلا خودت برامون تعريف کن، از اون چيزايی که خودت دوست داری بگو

-          اگه تابستون بيايين پيش ما، يک صبح زود شما را مي برم به سر چِنگ

-          سر چِنگ ديگه کجاس؟

-          اون بالاترین نقطه کوه، اونجا هميشه سرده ، بيشتر سال پوشيده از برفه، سفيد و دست نخورده. يک کيسه پلاستيکی با خودمون مي بريم و از اونجا سر مي خوريم و می آييم پايين. ما تابستون ها از اونجا برف مياريم پايين و سر جاده می فروشيم

-          من هم عاشق برفم، ولی خوب خيلی از جاها کوههای برفی دارن، کوههای البرزهم جاهای خیلی قشنگی داره، خوب غير از برف ديگه چی پيدا ميشه؟ 

-          قارچ، شما هم قارچ دوست دارين؟

-          من بدم نمياد، ولی میترا خیلی دوست داره. البته غیر سمی هاشو

-          ما قارچای سمی رو مي شناسيم، اگه  پيش ما ميامدين، فردا صبح شما را می بردم توی دامنه ها و قارچای خوب را بهتون نشون مي دادم. همون جا کباب شون مي کردیم. قارچای تازه خيلی خوشمزه هستن

-          حالا که نميشه، ولی اگه کسی منتظرمون نبود و با تو ميامدیم، پدر و مادرت تعجب نمي کردن؟ نمي گفتن چرا بی خبر مهمون آوردی؟

-          مردم عشاير از مهمون خوش شون مياد، خانم. ميگن قدم مهمون برکت مياره. ما خودمون معمولا بی خبر پيش ديگرون ميريم. تازه اگرهم بخوايم خبر بديم، وسيله ای نداريم

-          درست ميگی برزو، من که نشانه ای از خط  تلقن و بيسيم و دکل مخابراتی اين طرفها نمي بينم، معلوم میشه زندگی به همون وضع قدیم ادامه پيدا کرده. خوب ازين حرفا بگذريم، از بقيه چيزا بگو

-          توی بعضی از غارها کندوهای عسل پيدا ميشه آقا، شما عسل با موم خوردين؟ عسل طبيعی خيلی خوشمزه س، با عسل کارخونه ای خیلی فرق داره

-          خوب ديگه چی پيدا ميشه؟

-          خيلی چيزای دیگه هست آقا، اگه من بخوام همشوبگم باید تا فردا حرف بزنم .مثلا تخم قمری و کفتر چاهی، کنگر کوهی، شقايق و پونه وحشی، دراج و کبک

-          چی گفتی؟ تخم کفتر چاهی؟

-          آره آقا، توی دیواره چاه ها پرنده ها لونه می سازن  

-          چطور میرین توی چاه؟

-          چند تا شاخه بلوط را مي بريم و ميندازيم روی دهانه چاه، بعد يک سر طناب را به کمرمون مي بنديم و يک سرش را هم به اين چوبها و يواش يواش ميريم پايين، اونجا پر از لونه های کفتر چاهيه

-          صبر کن جانم، اولا شما کار خوبی نمی کنين که شاخه بلوط ها را مي شکنين، اونهم توی اين طرفا که فقط تک و توکی درخت پيدا ميشه. ثانيا شما که تخم پرنده ها رو می خورين، نسل اونا رو نابود مي کنين، مگه نه؟

-          آقا، با شکستن يک شاخه که درخت بلوط ازبين نميره، تموم اين درخت ها رو زغال کردن و برای فروش به شهر بردن و کلی پول به جيب زدن

-          مگه اين کار ممنوع نيس؟ پس ژاندارما و جنگلبانا کجا هستن؟

-          البته که ممنوعه، ولی هر کدوم شون را که ميگيرن، پس از چندی آزاد ميکنن، ميگن توی شهر هرکاری با پول درست ميشه. بعضی از اين ها، اول  يک چيزی پای درخت ميريزن تا بلوط بتدريج خشک بشه. قطع کردن درخت خشک هم که مجازاتی نداره، داره؟

-          نميدونم، خوب تکليف نسل پرنده ها چی ميشه؟

-          آقا، توی هر چاهی که بری کلی لونه پرنده هست. وقتی که نزديک شون بشی با هم پرواز ميکنن و از چاه بيرون میرن. اونقدر هست که روی سرت سايه ميافته. ما فقط چندتاشو بر ميداريم. تازه مارها و گربه ها و پرنده های ديگه هم هستن که به سراغ لونه ها میرن. هميشه هم اين چیزا بوده ولی نسل اونا از بين نرفته. ولی چيزای ديگه ای هست که در حال نابوديه؟

-          مثل چی؟

-          مثلا، آهو و بزکوهی و بعضی از بازها و شاهين ها

-          اونا رو کی نابود ميکنه؟

-          شکارچی ها آقا. شکارچی هايی که از شهر ميان و همه چی هم دارن. لندرور، دوربين، تفنگ های مختلف، سگ های شکاری،بيسيم و چادر و مخزن های آب و سوخت

-          خوب اونا که  برای شکار باید مجوز بگيرن، و لابد کارشون کنترل ميشه

-          آقا اين هم مثل همون جريان خشک کردن درختهاست. بعضی وقتا ماشين های دولتی و ارتشی را هم با خودشون ميارن. راستی شما که توی پالايشگاه کار مي کنين، چرا به ما سوخت کافی نمي دين تا مجبور نباشيم که درخت ها را بسوزونيم؟

-          ببین برزو، من که توی قسمت توليد هستم و با قسمت پخش و فروش سر و کاری ندارم. توی زندگی شهری هر کسی کار خودشو ميکنه و با کار بقيه کاری نداره. تو هم  وقتی که دوره ت تموم  شد و مشغول به کار شدی، ممکنه در قسمت مخابرات کشتی باشی و از موتور خونه و توپخونه کشتی اطلاعی نداشته باشی  

ميترا کاغذی از دفترچه یادداشتش می کند، چيزهايی روی آن می نويسد و به برزو مي دهد

-          قبل از اينکه از هم جدا بشيم، بذار اسم و آدرس مون را بهت بدم، شايد توی سفر بعديت بتونيم همديگه را ببينيم. اصلا شايد فرصت بشه و سری هم به ايل تون بزنيم

برزو نگاهی به کاغذ می کند و به سر برگ آن خیره می شود.

-          خانم، شما توی راديو تلويزيون ملی کار مي کنين؟

-          آره، کارشناس علوم اجتماعی هستم، برای برنامه خانواده چيز می نويسم. راستی تو تلويزيون هم نگاه می کنی؟

-          توی سالن غذاخوری مون تلويزيون داريم، گاهی بعد از شام نگاه مي کنم، ولی به غیر از فوتبال چيز بدرد خوری نشون نمیده

-          چيز بدرد بخور؟ منظورت چيه؟

-          مثلا چیزی از وضعيت ما توی برنامه هاتون نیس، خبر خشکسالی را هم که نگفتين، داستان فيلم هاتون هم که واقعی نيستن

-          خوب، بيشتر مردم فقط برنامه های سرگرم کننده می خوان، ديگه کسی حوصله برنامه های جدی را نداره

محمود به گفته میترا اعتراض می کند

-          شما از کجا ميدونين؟ مگه تا حالا نظر مردم را هم پرسيدين؟

صدای بوق شيپوری کاميونی که سر یک پيچ کور از میترا سبقت می گیرد مکالمه را قطع می کند. ميترا با دستپاچگی ماشين را به شانه خاکی جاده می برد و پس از چند مانور خطر ناک از شاخ به شاخ شدن با کاميونی جلوگیری می کند. ميترا و محمود به هم نگاه می کنند. کسی حرفی نمی زند، فقط صدای موتور و لاستیک ها ست که قطع نمی شود.

-          برزو، گفتی فوتبال دوست داری، تاجی هستی یا پرسپولیسی؟

-          ما طرفدار ملوانیم آقا. یه عکسی هم با غفور دارم. شما حتما تاجی هستین، درسته؟

-          خدا نکنه، میدونی شلوارای لی معمولا آبی هستن و بلوزم انیفورم شرکته، هنوز فرصت نکردم عوضش کنم

 

 کمی جلوتر ماشین متوقف می شود تا ایل جاده را قطع کند.

-          این دفعه اوله که شترها را از نزدیک می بینم، البته غیر از توی قفس های باغ وحش تهران، اینا دارن کجا میرن برزو؟

-          حالا فصل کوچ کردن از قشلاق به ییلاقه، آخه توی گرمسیرعلفی برای چرا دیگه پیدا نمیشه

-          محمود به اسب هاشون نگاه کن

محمود دوربینش را بر می دارد و مشغول قدم زدن و عکاسی می شود. جاده که باز می شود، ماشین بالاخره به پاسگاه پليس راه چنارشاهيجان می رسد . کمی دورتر و در میان درختان بلوط، چادرهای سیاه رنگ دیده می شوند. برزو رو به ميترا می کند و با دست جایی را نشان می دهد.

-          بی زحمت جلوی اون مغازه ترمز کنین خانم

-          باشه برزو، ولی تو از کجا ميدونی که خانواده ت نزديک اون مغازه چادر زدن؟

-          اون مغازه مال کل حسين دوانيه، وقتی که ايل ما در این اطراف باشه همه با او معامله می کنن. نامه ها را هم به آدرس او می فرستن. کل حسين همیشه ميدونه که هر تیره ای کجا اطراق کرده

-          خوب باشه، ما همین جا منتظرت می مونیم، تو برو و سراغ خانواده ت را بگير

برزو با سرعت خودش را به  مغازه مي رساند و چند لحظه بعد بیرون می آید و اشاره می کند که نروند

-          خوب شد که متنظرم موندين، چادرمون نزديک پل شاپوره، دو سه فرسخ پایین تر

-          چرا رنگ چادرهاتون سیاهه؟

-          خانم اینا را با موی بز درست می کنن. برای سرمای زمستون و بارندگی خیلی خوبن. به اینا میگیم سیاه چادر

-          چند تایی هم چادر سفید می بینم، اونا مال کیه؟

-          اونا مدرسه و درمانگاه هستن

در کنار پل  برزو از ماشين پياده مي شود، دو سه قدم نرفته بر می گردد که چیزی بگوید

-          راستی یادم رفت کرایه تون را بدم، قرار بود ده تومن بدم، مگه نه؟

-          با اون ده تومن برای خواهر و برادرات شیرینی بخر، از مغازه کل حسین

-          ممنونم خانم. وقتی که به کوه ها رسيدين بيشتر احتياط کنين، بخصوص نزديک تونل ها. بعضی از راننده ها معتاد هستن و پشت فرمون چرت ميزنن

-          نگران ما نباش عزیزم، تعطیلات بهت خوش بگذره

 برزو دوان دوان از تپه ای پوشيده از گلهای زرد بالا مي رود، در بالای تپه می ايستد، برمی گردد و برای آنها دستی تکان می دهد.

جوانان قرمز حرکت می کند ولی بسرعت در پشت چادرهای سیاه ناپدید می گردد.