۱۴۰۲ تیر ۶, سه‌شنبه

بستنی قیفی

 



درست مثل روزهای قبل از پلکانِ طبقه سوم و چهارم بالا رفتم، درِ آلومینیومی پشت بام را با احتیاط  باز کردم، دستگیره را با دست چپ گرفتم و وسایلم را یکی یکی گذاشتم بیرون. نزدیک بود پتویم را باد ببرد که در هوا گرفتمش. از بین کولرهایی که بیشترِ سقف را گرفته بودند رد شدم و به محل دلخواهم رسیدم. جایی بدور از سر و صداهای خیابان و کارگاه ساختمانی کناری مان. گوشه ای در سایهِ درخت هایِ چنار همسایهِ پشتی مان. از اول صبح،  حداقل سه تا کامیون مصالح خالی کرده بودند. هر تیرآهنی که بر زمین می افتاد شیشه ها را می لرزاند. دو هفته ای می شد که گرد و خاک و لرزش خاکبرداری قطع نشده بود. یکی از معلم ها می گفت:" اگه  فکری نکنن، جمعیت از چهار میلیون هم بیشتر می شه."

انگار همه دارند کوچ می کنند به پایتخت، تازه از خارج هم می آیند، از هندی و چینی گرفته تا فرنگی و آفریقایی.

 

خوشبختانه کسی در آن بالا نبود، پتویِ زیتونیم  را کنار نرده های پشت بام  پهن کردم، کتاب ها و جزوه هایم را گذاشتم گوشه دست راست، فلاسک چای و رادیوی توشیبا را در سمت چپ. حداقل دو ساعتی به غروب مانده بود و می توانستم تا تاریک شدن هوا در آنجا درس بخوانم. نیم ساعت اول بخوبی گذشت و مقداری تست زدم تا اینکه سر و صدای بچه ها بلند شد. تعجبی نکردم، به شیطنت هر چهار نفرشان عادت داشتم. پریسا و پارسا در طبقه سوم زندگی می کردند. پریسا دانش آموز ابتدایی بود و پارسا به مدرسه راهنمایی می رفت. آن ها همبازی دیگری هم داشتند که قبلا ندیده بودمش، احتمالا از همکلاسی های پارسا بود. پارسا و دوستش تی شرت و شورت پرسپولیسی داشتند و پریسا دامن شطرنجی اسکاتلندی پوشیده بود. معمولا وحید و سعید، دو قلوهای پر هیاهوی طبقه دوم هم می آمدند که فعلا خبری از آن ها نبود.

بطری های رنگارنگ شان را ردیف کردند و توپ چوبی را به طرف آن ها قِل می دادند و با افتادن هر بطری فریادشان بلند می شد. چاره ای نبود باید منتظر می ماندم تا خسته یا گرسنه شوند و به آپارتمان شان برگردند. به دیوارک پشت بام تکیه دادم، پاهایم را جمع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشم هایم را بستم. به یادم آمد وقتی این آپارتمان نوساز را اجاره کردیم از این بالا می توانستیم به پایین نگاه کنیم و شیروانی های فراوانی را ببینیم، سقف های خانه های آجری یک یا دو طبقه را. گنبد مسجد سجاد هم براحتی دیده می شد و بعضی شب ها برای دیدن آبشار سینما نیاگارا به پشت بام می آمدیم.

خانه دست راستی مان باغچه قشنگی داشت با شمعدانی های سفید وحوضی با کاشی های آبی و ماهی های قرمز. عصرهای تابستان پیرمردی حیاط را آبپاشی می کرد. شب ها بوی یاس شان تا بالکن ما هم می رسید. در زمستان عاشق گل های یخ شان بودم، آنوقت ها که در گوشه حیاط شان تپه ای از برف خودنمایی می کرد. باورم نمی شد که همه این تغییرات در زمانی کمتر از سه سال اتفاق افتاده اند.

صدایی بلند شد، سرم را بلند کردم، توپ چوبی به فلاسکم خورده بود، بر زمین می غلطید و بچه ها می خندیدند. نمی دانستم که عمدی بوده یا نه، ندیده گرفتم. در آپارتمان هفتاد - هشتاد متری که جایی برای بازی نبود و تا پارک فرح هم فاصله زیادی بود.

بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. از بچه ها فاصله گرفتم و به اطراف نگاه کردم. دختر لاغری که در خانه پشتی درس می خواند از من خوش شانس تر بود، در همان خانه ای که چنارهای بلند داشت. حتما او هم کنکوری بود که در وسط تیرماه خر خوانی می کرد. لابد رشته ریاضی هم نبود چون معمولا کتابش را در دست می گرفت و دور حیاط راه می رفت. شاید به خاطر استرس کنکور و راه رفتنِ زیاد لاغر شده بود.

در همین حال و هوا بودم که سر و کله مینا پیدا شد، مادر پریسا و پارسا. هنوز اونیفورم هما را بر تن داشت. معمولا از خیابان ویلا تا خانه را پیاده می آمد. یک جعبه هم در دستش بود، جعبه چهارتایی بستنی چوبی کیم. احوالم را پرسید و امیدوارم کرد و گفت: " این بستنی هم جایزه تو پسر درس خوان، امروز فقط سه تا از بچه ها اینجا هستن."

بستنی را تا ته لیس زدم و ریختن چای فلاسک از یادم رفت. لنگ لنگان  به پتویم برگشتم.

 

بچه ها وقتی که از طناب بازی، بولینگ و بدو بدو خسته شدند به یاد قایم موشک افتادند. سرم را که برگرداندم  پریسا را دیدم که پشت یکی از کولرها قایم شده بود. نگران شدم. کابل های برق همه جا پهن بودند. دوتا از کولرها چکه می کردند. اطرافش خیس بود. می دانستم که به حرفم گوش نمی کنند. دیگر به کنکور هم فکر نمی کردم.  دوباره چشم هایم را بستم.

بیاد خانه روبریی افتادم که شاخه های پیچ امین الدوله شان از آلاچیق  به  دیوار می رسید و گل هایش کوچه را می پوشاند. اگر آن خانه را خراب نکرده بودند آبشار نیاگارا هنوز هم جاری بود.

 

صدای پوتینی بلند شد، پدر بچه ها بود که با عجله راه می رفت. لباس کار پالایشگاه را بر تن داشت. معمولا سرچهار راه نزدیک خودمان از اتوبوس سرویس پیاده می شد.

او هم برای بچه ها بستنی خریده بود، یک قوطی چهارتایی بستنی قیفی. احتمالا از بقالی طبقه همکف. از دور دستی برایم تکان داد، قوطی را روی زمین گذاشت و رفت.

 

دوباره مشغول تست زدن شدم که سر و صدای بچه ها حواسم را پرت کرد.

پارسا با بستنی قیفی روی زمین خط می کشید. یک مستطیل با شش خانه کشید. بعدش هم داد زد: "بچه بیاین لی لی بازی کنیم."

چند دقیقه ای مشغول بودند و بنظرم پریسا برنده شد. آنوقت سه بستنی باقیمانده را برداشتند و مشغول دویدن شدند. حدس زدم می خواهند آنها به سر و صورت یکدیگر بمالند. کمی دیرتر هر سه به طرف در پلکان رفتند و خیالم را راحت کردند، لابد برای دیدن برنامه کودک.

 

 رادیو را روشن کردم، موسیقی بدون کلام پخش می شد. نوبت تست شیمی بود، عجله داشتم که وقت از دست رفته را جبران کنم. باز صدای پایی شنیدم. سرم را بلند کردم. مردی خشمگین در مقابلم ایستاده بود. بلند قد، پنجاه – شصت ساله با لباسی رسمی و کراواتی قرمز.

- فایده این درس خواندن ها چیه آقایِ دانشمند؟

با دهانی باز به او نگاه کردم.

- ببین با لباسم چکار کردی؟

حق داشت عصبانی باشد. لکه سفیدی روی کتش پیدا بود، از سر شانه تا روی جیب سمت راستش.

 اظهار بی اطلاعی کردم.

- زمانی که من به سن تو بودم اصلا از این خبرها نبود. اگه هفته ای یک بار بستنی گیرمون میومد، کاسه اش را هم لیس می زدیم و کلی کیف می کردیم.

رادیو را خاموش کردم و ساکت ماندم.

- حالا طوری شده که برای خنده بستنی روی سر مردم می اندازن، خجالت هم نمی کشن.

هر چه گفتم قانع نشد

- مگه غیر از تو کسی دیگه ای هم اینجا هست؟ قیفش هنوز توی پیاده رو افتاده. بقالی پایینی هم شاهده.

گفتم که پنجره سه آپارتمان به روی آن پیاده رو باز می شود و ممکن است آن بستنی بطور اتفاقی از دست کسی افتاده باشد.

- لابد آن کاغذ بستنی را هم باد روی پتوی تو انداخته؟

 سرم را پایین انداختم. او با قدم هایی که بر سقف می کوبید به طرف در آلومینیومی رفت. بعد برگشت، مکثی کرد و گفت: " قدیمیا که بیخودی نمی گفتن: نون گندم شکم فولادی می خواد."

۱۴۰۲ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

شیخِ شیاد - به مناسبت سخنان خامنه ای در جمع دانشمندان هسته ای

 




چه می گوید ز نو این شیخِ شیاد؟

که هر شاخِ گُلی  او داده  بر باد

به بمبِ هسته ای امید   بسته

فشارش  قامتِ مردم شکسته

ز خویِ نخبگان در وی خبر نیست

بجز طوسی انیسِ  مجلسش  کیست؟

کُند داری به پا  در هر دیاری

به ناکس بسپُرَد   بس اختیاری

چو افکارِ سرش سامان ندارد

به چشمِ  کودکان آهن   ببارد

نه   دردی می کِشد از داغِ  مردم

نه زهرش می کُشد کمتر ز کژدم

ز عدل و معرفت دائم بگوید

ولی  راهِ  بشر گاهی   نپوید

چو  خیزش طی  کند راهِ    رهایی

رَسَد  از  کوچه ها هر شب صدایی

گر از بیتش دهد    فرمانِ   آتش

نباشد چاره ای جز کیش و ماتش

 

 

 

 

 

 

۱۴۰۲ خرداد ۱۹, جمعه

۱۴۰۲ خرداد ۱۷, چهارشنبه

هذیانِ امید - تاملی بر هذیان های خامنه ای بر مزار خمینی

 

هذیانِ امید



سالمرگِ جان ستان چون سر رسید

جانشینش  حلقِ خود  از هم   درید

رفت خیزان او به سوی مُرشدش

تا بچیند  خوشه ای   از  مَرقدش

از شرابِ خونِ ما مغرور و مست

خود به روی کرسیِ  بالا  نشست

با صدایِ نا خوشش   هذیان  بگفت

تا  شود فرصت تلف با حرفِ مُفت

باز هم آزاده را دشمن بخواند

تیرِ ناحق بر دلِ  ملت  نشاند

چون مجالِ پرسش و پاسخ   نبود

او به سانِ ساحران خود را ستود

در میان حاضران دزدان ردیف

در دوامِ این ستم  دستان  کثیف

زان که از هر مُهمَلی باکی نداشت

هر کلاهی بر سر خامان   گذاشت

چون   به یادِ  جنبش مهسا   فتاد

نای ِ خود را در کف شیطان نهاد

از امیدِ  کاذبش   صد بار  گفت

در سرابِ وعده ها سر را نهفت

دستِ آخر از سخن سودی   نبُرد

در صفوف مفسدان شمعش فسرد

قصد  او تحقیر و اغوا بود و بس

بر زمینش زان  بزد اسبِ  هوس

پای کوبد بر زمین پیر و جوان

تا وجودش گم شود اندر جهان