۱۴۰۱ تیر ۹, پنجشنبه

خداوند شصت

 

"خداوند شصت"

خامنه ای: خدای امسال همان خدای سال شصت است



خدا تا که گفتار رهبر شنید

فشارِ رگانش به قرمز پرید

چو در نطق او نقش منطق نبود

بگفتا در آن مغزِ خالی چه بود؟

برنجید در جا  زهنجارِ زشت

گناهی به پایش به دفتر نوشت

بلیطی  خرید  و به    جَنَت  برفت

که از دل بَرَد غُصهِ شصت وهفت

بخاراند سر را و راهی بِجُست

نه ذهنش نیامد جوابی  دُرست

چو پژمرده شد رفت و کنجی نشست

به تسبیحِ   چینی    فرو   بُرد   دست

به  ذکر و تفال زمانی گذشت

ولی راه و چاره هویدا نگشت

به  ناگه   بیامد ز  هاتف    ندا

که اِغماض باشد به نادان خطا

چو  عزم  خدایان  بشُد     آشکار

خداوندِ شصتی غمین گشت و زار

از آنجا  بسوی  مقرش پرید  

که  رهبر   ببیند خدایِ جدید

به  ابله  بگویم  به تندی   جواب

که شاید به پیری بخیزد ز خواب

بسی فتنه دیدم در این سال ها

سپاهی  ز رمال و   دجال ها

دگر کس  نگوید ز چنگیز  خان

به عهدی که رویا بود آب و نان

هر آن کس درین شامِ تاریک  زیست

به خون    سکندر دگر   تشنه   نیست

خمینی  نه انسان  نه  قدیس بود

که همواره رویش به ابلیس بود

چو دیدم به چشمم فقیهانِ مست

دگر من  نباشم خداوندِ  شصت

 

 

 

۱۴۰۱ تیر ۳, جمعه

دورانِ شیر زنان

 

دورانِ شیر زنان




چه گویی که  دورانِ شیران گذشت؟

نبینی   که  روبَه   هراسان  بِگشت؟ 

چنین حرفِ بی جا زَنَد بی خِرد

حقیری که اموالِ  مردم   خورَد

چو دختر نصیبش  در ایران جفا ست

به هر کوی و برزن  صدایِ  ندا ست

چه گویم ز نسرین که اسطوره است

چو پولاد عزمش  به از کوره  است

نیابم  کلامی که گویم  از او

ز گوهر که تازد سرِ بازجو

ز آرش   نگویم و تیر و کمان

چو پرتابِ نرگس پَرَد از گُمان

دروسِ نَتَرسی ز پروانه پُرس

رهاودِ  رهبر ز  بیگانه  پُرس

اسیدی  که  سوزاند رخساره  ها

بسوزد سپاهی ز خون خواره ها

دو چشمم چو رفتار شیرانِ بدید

دگر شک  ندارم  به گُرد  آفرید

چو عاشق کُند جان شیرین نثار

کِه  طرفی ببندد ز بند و  ز دار؟

 

۱۴۰۱ خرداد ۲۱, شنبه

تماشای فیلم در جوار شتر

 

 

تماشای فیلم در جوار شتر

 


وقتی به مردم گفتن "خار و خاشاک" خیلی عصبانی شدیم. چند نفری آستین هامونو بالا زدیم و گروهی درست کردیم. توی همین بریزبینِ خودمون. اسمش را گذاشتیم "طرفداران دموکراسی برای ایران – کویینزلند". اسم انگلیسی هم داشت.

حوادثِ مربوط به ایران را روزانه دنبال می کردیم، هفته ای یکی دو بارهم در جایی جمع می شدیم و درد دل هامونو می گفتیم. بر حسب مورد کارهایی هم انجام می دادیم. از تجمع اعتراضی در مرکز شهر گرفته تا راه پیمایی و خوندن بیانیه در مقابلِ پارلمانِ ایالت. یک روزِ شنبه هم کاروانِ سبز راه انداختیم. سی - چهل تا ماشین از این طرف شهر تا اون طرفش پشت سر هم حرکت کردن، با بنر های سبزی که براشون درست کرده بودیم. با خبرنگار ها هم تماس می گرفتیم، همین طور با سازمان های حقوق بشری. یک روز هم در پارک مقابل کازینو بساطِ  طومارِ سبز را پهن کردیم. صدها نفر طومار را امضا کردن تا آن را به مرکزی در پاریس بفرستیم. قرار بود که همه طومارها را بهم وصل کنن تا از بالای برج ایفل آویزان بشه. بگذریم که طومارها از همه شهر ها به پاریس رسید الا مال ما، که  این خودش قصه مفصلی دارد.

 

یک روز هم قرار شد که فیلمی را نشان دهیم. دوستان دانشجو سالنی را در یکی از دانشگاه ها رزرو کردن و آگهی ها را به در و دیوار های فروشگاه های ایرانی و افغانی و کتابخانه های دانشگاه ها چسبانیدیم.

در فاصله انتراکت فیلم، جوانی بلند قد و خوش لباس به طرفم آمد و با لحنی غیر دوستانه گفت:

-  چرا اطلاع رسونی تون اینقدر ضعیفه؟ من که بطور اتفاقی خبردار شدم

- خوب می دونید که همه ما داوطلب هستیم و امکانات زیادی هم که نداریم

- ببین، آدم یا یک مسئولیت را قبول می کنه و کارش را درست انجام می ده یا قبول نمی کنه و دنبال هزارتا عذر و بهونه هم نمی گرده

- درست می گین، معلوم می شه که شما تجربه زیادی دارین

- بله، هم تجربه ش را دارم و هم درسش را خونده ام

- به به، از آشنا شدن با هاتون خیلی خوشحالم. اگه ممکنه بیاین توی جمع ما و بهمون کمک کنین، آخه اکثرمون بی تجربه هستیم

- شتر در خواب بیند پنبه دانه !

- چرا دوست عزیز؟ خوب اگه شما بهمون کمک کنین حداقل اطلاع رسونی مون بهتر می شه، همون ایرادی که خودتون گرفتین و حق هم دارین

- معلوم می شه که شما اینا را درست  نمی شناسین، کینه شون شتریه، اگه بفهمن که آدم کاری کرده روزگار شو سیاه می کنن. توی فرودگاه یقه آدمو می گیرن و خدا می دونه به کجا ها می برن

- این را هم درست می گین، اتفاقا بعضی از دوستای ما هم فقط از دور کمک می کنن تا مشکلی برای خودشون و خانوادهاشون درست نشه. اصلا کسی خبر نداره که اونا هم جزو ما هستن

- عجب آدم ساده ای هستین، اینا حروم زادهایی هستن، همه جا هم خبرچین دارن.

- قبول، اما اگه دوست دارین اسم و تلفن یا ایمیل تون را بدین تا برای برنامه های بعدی خبرتون کنیم

- نه آقا، من اسم و تلفنم را به کسی نمی دم. مگه خُلم؟ از قدیم گفتن  دور از شتر بخواب تا خواب آشفته نبینی!

- هر طور میل تونه دوست عزیز. شما هم می خواین خبردار بشین و هم قدمی برای اینکار بر نمی دارین، ما که جارچی نداریم

- نه، لازم نیست که جار بزنین، فقط کافیه که حرفه ای عمل کنین. راهش اینه که پوسترهای بزرگ و رنگی چاپ کنین و در تمام ساختمان های دانشگاه ها پخش کنین، کلش می شه چند صد تا پوستر

- دوست عزیز، بقول معروف شتر سواری دولا دولا نمی شه. هر کاری یک هزینه ای داره. ما پولی نداریم که هزینه چاپ چند صدتا پوستر رنگی را بپردازیم، شما هم که حاضر نیستین هزینه اعتراض کردن را پرداخت کنید.

 

اصلا خوشش نیومد، بدون خداحافظی رفت و دیگه او را نیدیم.

  

۱۴۰۱ خرداد ۱۵, یکشنبه

"معلم در بندِ ضحاک" تقدیم به جامعه شریف معلمان

 

"معلم در بندِ ضحاک"


 

تقدیم به جامعه شریف معلمان

 

با معلم   دشمنی  کردن  خطا   ست

آن که زندان می کند از ما جدا ست

علمِ ما در مدرسه گردد  فزون

اهلِ حوزه می کند ما را  زبون

با ذکاوت عالمی جوید جواب

از جهالت زاهدی بیند سراب

واعظان  چون  دشمنانِ دانش ند

هم شریکِ طالبان، هم  داعش ند

هر که با طوسی رفاقت می کند

با معلم  ها    عداوت    می کند

او  نتابد  پرسشی  از داهیان

از دبیران، کاتبان یا کاشفان

ساکن   زندان   شود شمعِ  کلاس

تا  سپاهی  پَر کِشَد  از   اختلاس

با جهالت  می کند  تا جان  نِبَرد

آن  معلم  کو  کِشد   فریادِ  درد

مختلس باشد مصون از هر جزا

چون رود بخشی به جیبِ مجتبی

ثروتِ   ملی رود  هر دم  به  باد

کس ندارد این چنین شامی به یاد

این بساط نیمه جان ریزد فرو

منتظر بر گِردِ ما  باشد  عدو

از شجاعت مملکت ماند به جا

با قیامی می شود  ایران   رها

قفلِ زندان چون  شکافد  از   میان

سویِ شاگردان دود  آن خسته جان

اشکِ شادی می شود بر رخ روان

قلبِ میهن  از شعف   گیرد   توان

۱۴۰۱ خرداد ۱۱, چهارشنبه

سرایِ سوگوار - در همدردی با داغدارانِ آبادان

 

در همدردی با داغدارانِ آبادان



"سرایِ سوگوار"

با  تو سوزم  ای سرایِ   سوگوار

ای که داری ریشه ای درهر تبار

بس  پلیدی  دیده ای از  اهلِ  کین

بی گمان اسطوره ای  در کارزار

هر فقیهی بر سَرَت آوار ریخت

تا  نگیری  از  طراوت   اعتبار

رونقت خاری بشد در چشمِ شیخ

پای  کوبد  در غمت  این  نابکار

نفتِ تو چون زر بود در این زمان

زاهد از  زرها  بِشُد بر کس سوار

در هجومِ شرجی و طوفانِ شن

همچنان قائم   بماندی   برقرار

دوده ها بر دامنت دائم نشست

لیک  رویت نشد همرنگِ سار

خم  نکردی  قامتت  پیشِ  عدو

تا نباشی از  قصوری  شرمسار

بر سَرت بارید   سُربِ    آتشین

تا کُنَد  مَحوَت ز صحنِ روزگار

قلبِ تو یکدم   نشد عاری   ز مهر

نا کشیدی دستِ خود روزی ز کار

مرد و زن باشد کنون اندر مصاف

تا    بگیرد   از      فقیهان   اختیار

چون زمستان سر کِشَد جامِ  فنا

بر امیری  بر دمد  نورِ    بهار

رکس گوید قصه  را  فارغ  ز نقص

متروپل   رسوا    کند  یارانِ    غار

بر لبِ کارون بگوید با  فغان

مادری  از  خاطراتِ   ناگوار

آن طرف تر عاشقی با بوسه ای

می کُند بر خاکِ   ایران   افتخار

نامِ     نیکو   گر بماند   ز آدمی

به کز او ماند سپاهی جیره خوار