۱۴۰۱ اسفند ۲۰, شنبه

عصر یکشنبه - یک داستان کوتاه واقعی

 

عصر یکشنبه




وقتی که در آن هوایِ دم کرده آخر تابستان صدای تلفن بلند شد اهمیتی ندادم. آسمان گرگ و میش شده بود وعجله داشتم که کار باغچه را زودتر تمام کنم. این زنگ تلفن هم رفتار عجیب و غریبی دارد، درست مثل خیلی از آدم ها. بعضی وقتها دو ساعت منتظرش می مانی ولی خبری نمی شود، حتی چند بار می روی و نگاهش می کنی، می بینی که  باتریش خالی نیست و آنتن هم می دهد! خوشبختانه در آن موقعیت کذایی، تلفن بعد از سه چهارتا زنگ خاموش شد و من هم به کارم ادامه دادم. اما بعد از چند دقیقه، دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد و گویا این بار قصد قطع شدن هم نداشت. دستکش های خیسِ عرق را به گوشه ای پرتاب کردم و به طرف تلفن دویدم. اما قبل از آنکه به چهار پایه زیر درخت نارنگی برسم تلفن از نفس افتاد. به طرف شیر آب رفتم،  دست و صورت و چشم هایم را شستم. بعد با گوشه پیراهنم گرد و خاک روی صفحه تلفن را تمیز کردم و بالاخره اسم بیل را دیدم. تعجب کردم! چه اتفاقی افتاده بود؟  چرا بیل دوبار به من زنگ زده بود؟

هفت هشت سالی هست که بیل را می شناسم، چهارشنبه ها همدیگر را می بینیم، در زمین تنیس محله مان. البته در طول سال دو سه بار برنامه ناهار یا شام دستجمعی هم  داریم. آدم خوش مشربی است و دست و دل باز. معمولا تماس تلفنی نداریم مگر اینکه چیزی برنامه بازی مان را بهم بزند، مثلا پیش بینی باران یا تگرگ شدید، جاری شدن سیل و یا خطر آتش سوزی جنگلی. البته این جور خبرها را هم معمولا با پیامک یا ایمیل پخش می کنیم، بین همه اعضای گروه، عده ای در حدود بیست - سی نفر.

آن روز کار باغبانی را اولِ صبح شروع کرده بودم، اولش با هرس کردن درختها و بعدش با چمن زدن و کندن علف های هرز. وسط روز دو ساعتی را تعطیل کرده بودم و با دوستی به رستورانی رفته بودیم. صحبت مفصلی در مورد اوضاع ایران داشتیم و بخصوص قضیه مسموم کردن دختران دانش آموز، در هوای خنک و سالن آرام آنجا.

یادم آمد که دو چهارشنبه متوالی غیبت داشته ام. شاید به این علت بیل نگران شده باشد. اما به خاطر آوردم که همیشه چند تا از بازیکن ها غیبت های طولانی دارند، به خاطر سفرهای خارج از کشور، ماموریت های کاری، و انواع دلایل دیگر. به علاوه در دفعات قبلی که خودم غیبت های چند هفته ای داشتم بیل اصلا نگران نشده بود.

چون به جوابی نرسیدم، روی چهار پایه نشستم و به او تلفن کردم. نگرانی در صدایش موج می زد. وقتی فهمید که سالم و آزاد هستم خیلی خوشحال شد. گفت خواندن مقاله ای در باره ایران او را وحشت زده کرده است. شنیدم که روزنامه استرالین گزارش مفصلی در مورد عملیات ماموران جمهوری اسلامی در استرالیا منتشر کرده است. بیل گفت آن بخشِ روزنامه را چهارشنبه به باشگاه تنیس می آورد. خداحافظی کردیم.

کارم را بالاخره تمام کردم، به داخل خانه برگشتم، دوشی گرفتم و مقابل تلویزیون نشستم تا اخبار را ببینم. همین که پخش خبرهای مهم و نشان دادن تصاویری از جنگ اوکراین تمام شد و نوبت به کریکت و رگبی رسد به یاد حرف ها و نگرانی های بیل افتادم. حس کردم نمی توانم تا چهارشنبه صبر کنم. از خانه بیرون آمدم تا روزنامه کذایی را پیدا کنم. به سراغ پمپ بنزین ها رفتم چون در آن ساعت یکشنبه شب بقیه جاها بسته بودند. خوش شانس بودم و در پمپ بنزین سوم، روزنامه را گیر آوردم.

با عجله به خانه برگشتم تا دنباله اخبار و تفسیرها را ببینم. روزنامه را روی میز ناهار خوری گذاشتم و درمقابل تلویزیون روی کاناپه ای دراز کشیدم. تلویزیون داشت گزارشی در مورد ساختن استادیوم های جدید برای المپیک پخش می کرد، المپیکی که قرار است شهر ما میزبانش باشد، نه سال دیگر. صدای تلویزیون را قطع کردم، روزنامه را برداشتم و مشغول خواندن آن مقاله چند صفحه ای شدم. نویسنده با چندین نفراز فعالان حقوق بشری و همچنین چندین سازمان تماس گرفته و گزارش جامعی تهیه کرده است. حقوقدانی به اسم سارا به پلیس گفته که در هنگام رفتن به دفتر کارش، مردی او را تعقیب کرده و از وی عکس گرفته است. سارا که از کنشگران فعال شهر پرت است در طول انقلاب زن، زندگی، آزادی چندین بار با رسانه های مختلف تماس داشته است. گویا چند روز پیش از این حادثه، رادیو تلویزیون دولتی اس بی اس یکی از مصاحبه های اخیر سارا را پخش کرده است. بنظر سارا این مرد ایرانی می باشد.

در قسمت دیگری از این مقاله نظر مدیرکل سازمان امنیت استرالیا در مورد تهدیدهای عوامل بیگانه در خاک این کشور نوشته شده است. بنظر مایک برگس استرالیا بطور بی سابقه ای در معرض نفوذ جاسوسان و عوامل بیگانه قرار گرفته و متاسفانه بسیاری از مقامات ارشد کشور متوجه این خطر نیستند.

ناس حسینی، حقوقدان و کنشگر اجتماعی ساکن سیدنی، هم ماجرای خود را تعریف می کند. او در سال 2007 در یک تظاهرات حقوق بشری سخنرانی می کند و چند روز بعد از آن، روزنامه استرالین مصاحبه ای با ناس را منتشر می نماید. این مقاله بلافاصله در وبسایت محسن رضایی باز نشر می شود، در کنارِ عکسی که او را در حال سخنرانی نشان می دهد. پس از آن  در ملبورن به اتوموبیل جهانگیر حسینی، پدر ناس، دو بار آسیب رسانده می شود، در دفعه اول پیچ های چرخ ماشین را بردند و در دفعه دوم لاسیتک ها را پاره کردند.

فراز که حقوقدانی ساکن سیدنی است می گوید که افزایش تعداد مراجعانش نشان دهنده افزایش تهدید ها می باشد. پیش از این هر سال یک یا دو نفر با نگرانی و تهدید امنیتی به او مراجعه می کردند، در حالیکه در شش ماه گذشته بیش از ده نفر با او تماس گرفته اند.

مسعود مهندس نرم افزار است و از هشت سال قبل در استرالیا زندگی می کند. او از آزار خانواده اش در تهران پرده بر می دارد.  پس از شرکت در تظاهراتی در مقابل پارلمان ویکتوریا در ماه دسامبر، ماموران امنیتی مادر مسعود را به زندان اوین برده، برای چهار ماه در انفرادی انداخته، و سپس از او بازجویی های طویل کرده اند. در آن بازجویی ها در مورد فعالیت های مسعود در خارج پرسیده بودند.

کایلی مور گیلبرت، استاد دانشگاه ملبورن که بیش از دو سال را در اوین گذرانده است ادعا می کند که پس از آزادی و بازگشت به استرالیا در اواخر سال 2020، بارها احساس خطر کرده است. او می گوید که افراد مشکوکی در جلسات سخنرانی او شرکت می کنند، در ته سالن می ایستند و از شرکت کنندگان عکس و فیلم می گیرند و در آخر برنامه سئوالات مشکوک و تهدید کننده ای می پرسند.

روزنامه از دستم می افتد و چشم هایم را می بندم. اما بر خلاف بیل اصلا نگران نشده ام. سکوت مرگباری را که پس از جنبش سبز تجربه کردیم بخوبی بیاد دارم  در حالی که قدم ها و فریادهای اکنونِ مان هر روز  محکم ترشده اند. اینک کسی شک ندارد که رژیم در حال سقوط است، حتی خودی ها.

منتظر چهارشنبه می مانم تا از تداوم و عمیق شدن انقلاب زن، زندگی، آزادی برای بیل و بقیه تعریف کنم تا خیال آن ها هم راحت شود.

 

۱۴۰۱ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

نانِ حلال - تاملی در کرامات عطای لندنی

 




از  دلارِ نفتی  و لطفِ رجال

آن عطا لابد خورد نانِ حلال

چون مکانی بهتر از لندن ندید

در کنارِ کُنت ها  مسکن گزید

رزوها می زند قدری  قدم

تا نگردد راهی کویِ عدم

می مَکد هر شب سُماقی تا سحر

تا مگر  آن   آرزو  آید   به   بر

گاهگاهی می کند ناگه ظهور

تا کُند از رویِ  نقادان عبور

گر  بگیرد یک  پیامی  از  طرف

خادمی کوشا شود مست از شعف

از کلامش  کاتبی  تک  چشم  گشت

چون فقیهی از کتابی در خشم گشت

چون بداند رمز و رازِ سفسطه

ناقُلا  غوغا  کند   در   مغلطه

ور بگویند از سمومی در هوا

وآنکه  آرد بر سرِ دُختان  بلا

او بگوید این همه از دشمن است

یا همانی  کز پی  حقِ زن  است

تا عطا  در خدمتِ   آلِ عبا  است

هر امیدی در دل آن مجتبی است

جیره اش باید کنون گردد فزون

کو   رود  تا  آخرِ  راهِ   جنون

گر  نگویم   از عطایِ   لندنی

نامِ نیکش چون بگردد ماندنی؟

 

 

 

 

 

 

 

۱۴۰۱ اسفند ۱۴, یکشنبه

مسموم سازی - در پاسخ به حملات شیمایی به دختران دانش آموز

 


مسموم سازی

در پاسخ به حملات شیمایی به دختران دانش آموز

باز کن چشمانِ خود ای جان ستان

تا   ببینی خوشه هایِ     خشمِ مان  

کس  ندارد  ایمنی  از   دینِ    تو

هر دم افزون می شود این کینِ تو

گازِ سمی را سلاحی ساختی

در  میانِ دختران    انداختی

از حلبچه    مردمان گویند   باز

چون زنی همسانِ آن بیمار ساز

 خود  بدیدی  آخر   صدام    را

می روی در چاهِ او با سر  چرا؟ 

این جنایت بر کسی پوشیده نیست

آنچه افسارت کشد دیوانگی است

خود ربودی گوی سبقت  در جفا

چون  ندانی آنچه خیزد  در  خفا

نیست جز این  در سرِ  پیر و جوان

کز سقوطت  روزِ خوش بیند جهان

انقلاب  ما  رود   یک سر   به    پیش

بیش از این آتش مزن بر بخت خویش

 

 

 

 

 

 

۱۴۰۱ اسفند ۱۱, پنجشنبه

کودک کُشی - در همدردی با خانواده های داغدار

 


فقیهی   ربوده   ز  ما   دلخوشی

که کارش رسیده به کودک کشی

به عهدِ  جوانی بزرگان  بکُشت

به پیری بتازد به خُرد و دُرشت

چو از بانگِ  کودک شده تند خو

نشانِ  درایت   ز  خشمش  مجو

ز روزی که رفت از جهان آن کیان

سیاهی   بتابد     ز     رنگین کمان

ز نیکا بترسید و جانش ستاند

جفایِ جنایی به اوجی  جهاند

بدستِ سپاهی   که  دارد   جنون

مونا در سراوان بشد غرقِ خون

به مکتب فرستاد فوجی تباه

که اَسرا بیفتد به چنگِ سپاه

نه از مِهر  گوید  به  گفتارها

نه شرمی  کُند او ز کشتارها

به هر فرصتی  او بگوید  ز جنگ

به خون تشنه باشد چو تیمورِ لنگ

ز برخوردِ منحوسِ اجسامِ  سخت

ز کودک نماند  نه رختی نه بخت

چو حاکم هراسد ز هشتاد و هشت

دبستان چو  میدانِ جنگی  بگشت

سکوت  و تساهل رهِ چاره   نیست

خواصِ خموشی بجز ننگ چیست؟

اگر داد خواهی  به  میدان    بیا

که میهن بگردد از این شر رها