۱۴۰۱ خرداد ۷, شنبه

فتوای تولید مثل - صادره از بیت عظما

 



فتوایِ تولیدِ مثل

بنام  خداوند  کشتار  و  جنگ

بتازم به مردم چو تیمور لنگ

 

 بگیرم مسرت  ز مرگِ  و فغان

نخواهم ز شادی  نشان در جهان

 

فرستم ز بیتم به هیتلر  درود

که راهِ جنایت به رویم گشود

در این دار فانی بسی مرد زیست

بگو برتر از آن  ابر مرد  کیست؟

بگفتا که کودک به میدان  رود

هماهنگِ  جنگِ جهانی   شود

 

چو پُر شد روانش ز خشم و ز کین

نترسد  جوانی  ز  بمب   و  ز مین

 

بنازم  بر آن  قدرتِ  پیشوا

که همتا نبودش به کُل  قوا

 

اگر امتم   پیر گردد    کنون

نماند نشانی  ز  امواجِ  خون

 

بقایم  چو باشد  به نوزادها

بسازم روایت چو شیاد  ها

 

بخواهم  ز امت  جهادی  کند

شبیخون به خرگاه دشمن زند

 

تو هر ساله طفلی برایم  بساز

که دارم  به افرادِ  جنگی نیاز

 

نه عذری پذیرم ز دستانِ تنگ

نه پندی بخواهم ز پایانِ جنگ

 

اگر صلح گردد  کنون ماندگار

نبینی تو  عزت   ز پروردگار

 

ز آشوب گیرد شریعت  جلا

که مهدی  بیاید  به وقت بلا

 

ز امشب به تختت تو ساکن مخواب

به   فتوا  بده  چون  جهادی  جواب

۱۴۰۱ خرداد ۴, چهارشنبه

جواب سلام فرمانده

 جواب ِ سلام  فرمانده




بفرمود آقا   چو    قابش  نَبُرد

بسازم سپاهی ز اصحابِ خُرد

 

بغرید آنگه   به   بانگی    دُرُشت

بکوبم من آن کس که قاسم بِکُشت

 

ندارم   امیدی  به  بالایِ   دَه

چو دایم  بنازد به  دورانِ شَه

 

هواخواهِ  من  باشد آن خُردسال

که جُنبد ز جایش  به روز جدال

 

دروسِ دبستان  کنم       واژگون

به کودک بگویم ز کشتار و خون

 

چو گیرد ز تاریخ درسی خطا

نگارم   کتابی به خطِ     عطا

 

بخوانم ز طوسی من اسطوره ها

هجومِ   شبانگه   به  گهواره  ها

 

نویسم خمینی  سرِ صلح     داشت

به  جایِ خشونت محبت   بکاشت

 

چنین  کودکانی  جهادی شوند

همهِ  مالِ ملت به  یغما   بَرَند

 

پس  از  من رسد نوبتِ   مجتبی

بگوید به ما روس و چین مرحبا

  

۱۴۰۱ خرداد ۲, دوشنبه

برین خودسر بشوریم

برین خودسر بشوریم



بیا جانا برین خودسر بشوریم
که دل خونین بود تا ما صبوریم
نشاطِ زندگی از سر بدر شد
به سانِ بردگان راضی به گوریم
نه او بر ما زند یک لحظه لبخند
نه با خلقِِ جهان همگام و جوریم
بدزدد مُهره ها این پیرِ بد کیش
ز پیل و اسب و شه همواره دوریم
نخواهد قومِ ما بیند خوشی را
نمی داند به دل دلبندِ سوریم
زمامِ مملکت در دستِ دزدان
ز ناداری کنون چون بیدِ عوریم
همین خاکِ کُهن مهدِ یلان بود
کِه می داند چرا در بندِ زوریم؟
بهاران آمد و رخساره ها زرد
هَزاران نغمه خوان، ما سوتِ کوریم
هما چون پر کشید از بام ایران
بخوان مرغِ سحر تا صیدِ توریم
بهشتِ این زمین در آسمان نیست
نه در بندِ عسل یا چشمِ حوریم
ز طوفان می رسد رعدی بگوشم
کزین وادی دگر ما در عبوریم 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

کوی دلیران - هشدار به حاکم در مورد دلیران بختیاری

 

هشدار به حاکم در مورد دلیران بختیاری

"کویِ دلیران"



نمی دانم  چه  می دانی  زتاریخ؟

بگویم گر رود در سنگِ تو میخ

دوامِ مُلکِ  ما   باشد  ز شیران

به هر کوه و کمر کویِ  دلیران

بدان هر کس که با شیری در افتاد

ز چشمِ  ملتِ    ایران         بیفتاد

تو  چون  کُشتی  یلانِ بختیاری

دگر در خاکِ میهن  جا  نداری

ندانستی  که  پویا هم    یلی  بود

تو گویی  کاوه ای یا جنگلی بود

نشوید خاکِ ما رگبارِ   باران

که  گلگون تا ابد  ماند  ز آبان

طمع   بندی  تو  بر  هر  لقمهِ   نان

بکوبی ضربه ای بر جسم و برجان

چو می دزدی تو نان از سفرهِ ما

ببین  خشمِ عیان   در چهرهِ   ما

بخوانی  اجنبی آن کس که خیزد

نشانی در برت کو خون  بریزد

چه باشد حاصلت از عمر رفته؟

بجز ننگی که بر دامان  نشسته

بنازی  بر زبان  و  چوبِ  سرکوب

بگیری  پاسخِ  چوبت ز صد  چوب

 

 

 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۴, شنبه

"ملت نمی خواهد ترا" - پیام مردم به حاکم

پیام مردم بپا خواسته به حاکم




"ملت نمی خواهد ترا"

ای بانی بیتِ بلا

آخر نمی فهمی  چرا؟

ملت نمی خواهد ترا

بس کن دگر رنگ و ریا

 

تا قصدِ بی جا می کنی

صد فتنه در جا می کنی

بیهوده غوغا می کنی

خون در دلِ ما می کنی

 

ظلمی که شُد آبان و دی

بَر می کَند بیتت ز پی

کردی زمین همرنگِ می

از خاوران تا شامِ نی

 

نیکی نکردی با وطن

خشکیده شد شاخِ سمن

ای وای از این جنگِ یمن

زخمی زدی بر جان و تن

 

هر فرصتی کردی هدر

تا روز ما گردد بَتَر

نیمی زما بی سیم و زر

جعمی دگر شُد در بدر

 

از مردمان بُگسسته ای

دل بر سپاهت بسته ای

در قایقی بشکسته ای

بر موجِ خون بنشسته ای

 

آید  صدا از هر سرا

ایران شده یکسر ندا

ملت نمی خواهد ترا

کارت تمام ای ناخدا

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

غمِ نان



چه کس پُرسد نشان از نانِ ارزان؟

که دادم  پاسخم   در  سرخِ   آبان

ندارم   شُهرتِ  شِکوه   شنیدن

نباشد خصلتم جز خوشه چیدن

 مگو با من سخن از   رایِ  مَردُم

که آنها جنسِ جو، من رنگِ گندم

چرا  ملت  دوامِ  من  نخواهد؟

به قصدِ عزلِ من لشکر بَرآرد

از این خشمِ عیان  پُشتم  نلرزد

که خونِ مردمان کاهی نیارزد

 در اصلاحِ سُنن  سودی  نبینم

همان  رسمِ نیا  بر می گزینم

  به گِردِ بیتِ من گُرگانِ خونخوار

اگر فرمان دهم  چشمان شود زار

لهیبِ خشم من گر سر برآرد

ز هر جایِ  زمین آتش ببارد

 مجو در خوی من رنگِ مروت

که دارم با   جفا  عهد   اخوت 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۷, شنبه

چیزای دیگه هم دارین؟


 

پیدا کردن جای پارک مقابل فرش فروشی علی آقا آسان نبود. بخصوص در اون ساعات شلوغ صبح شنبه. یعنی در همون زمانی که قراره علاوه بر خرید های هفتگی، بچه ها را به این زمین ورزش و یا اون جشن تولد برسونی، هر کدوم شون هم در یک طرف این شهر در اندر دشت.

پاکت را برداشتم  و وارد فروشگاه شدم. علی آقا حسابی مشغول بود، در میان چند تا مشتری غیر ایرانی. همکارش هم سرگرم رفوگری. از همون دور به میزش اشاره کرد. به ته مغازه رفتم و برای خودم یک فنجون چای ریختم. از همون فلاسک همیشگی و در کنار همون پنکه چرخان.

هر چند که هواکش های مغازه تمام زورشان را می زدند ولی حریف قالیچه های قشقایی نمی شدند، بویی که مرا بهمراه خود، به سیاه چادری بُرد که در وسطش زنی مشغول بافتن جاجیمی پر نقش بود. برگشتم به روزی شیرین در تعطیلات نوروزی، کلاس هفتم یا هشتم. از مدتها قبل برای آن عروسی، روزها را شمرده بودم، برادران و خواهرم هم همینطور. مهمان شاهرخ بودیم که معلم سپاه دانش بود، در مدرسه عشایری تنگ چوگان.

عروس، دختر یکی از خوانین منطقه بود. صدای دهل و سُرنا از سر پل شاپور شنیده می شد. وقتی که فولکس استیشن پدر از کنار کتیبه ها و نقش های برجسته و باغ های مرکبات عبور کرد و به چشمه ساسان رسید، به استقبال مان آمدند. آقای سپاهی چه احترامی داشت، هر چند عمر آن سازمان سه چهار سال هم نبود. برای رفتن به غار شاپور، بارها از همان جا عبور کرده بودم ولی صحنه آن روز را هرگز فراموش نمی کنم. لباس ها رنگارنگ بودند. حتی زین اسب ها و خورجین قاطر ها هم پر از تزیینات بودند. رقص چوبی مردان تماشایی بود، همینطور رقص دستجمعی زنان و آوازهای گروهی. بعد از ناهار، به چادر یکی از قالی بافها رفتیم. مدتی در کنار دارِ قالی بافی ایستادم و به حرکت های سریع دست زن قشقایی نگاه کردم، حیرت انگیز بود.

زنگ تلفن مرا به مغازه علی آقا باز گرداند، روی کاغذی نوشتم "علی آقا، این پاکت را هدایت جان از شما می گیرد"، و یادداشت را به پاکتی که همراه داشتم چسباندم و آن را زیر تلفن میزی گذاشتم و از محل خارج شدم.

 

***

 

سیزده بدر بود، توی یکی از پارکهای کنار رودخانه بریزبین، رودخانه ای که میگن صد سال قبل آبش زلال بوده.

چند صدنفری آمده بودن تا سیزده شون را بدر کنن و سبزه ها شون را توی آب بیندازن. دود کباب هم همه جا را گرفته بود و صف بلندی مقابل کانتینر سیار دیده می شد، آش رشته هم می فروختن. خیلی ها هم غذاهاشون را با خودشون آورده بودن.

خوبی سیزده بدر اینه که خبری از صندلی های شماره دار نیست، بر عکس جشن شب عید. آدم می تونه به  اطراف نگاه کنه و زیر هر درختی که جای خالی دید سفره اش در کنار بساط دیگران پهن کنه.

هدایت را قبلا دوسه باری دیده بودم، در جلسات فرهنگی و بخصوص شب های شعر کانون.

چایی دومش را که خورد انگار سر ذوق آمد و دو سه شعری برایم خواند، در وصف بهار و گل و سبزه. بدلم نشست، نمی دونم بخاطر حال و هوای سیزده بود ویا صمیمیت لحنش. شعرهای بعدیش بهاری نبودن.

- شعر اولی را شنیده بودم, ولی دومی و سومی را نه. شاید از سروده های خودتون باشن؟

سرش را به طرف رودخانه برگرداند. شاید نمی خواست چشمهایش را ببینم.

از وسط  پارک سر و صدای زیادی می آمد، با گلپری جون و نیلوفر پایکوبی می کردن.

در جیب هایش بدنبال چیزی گشت، سیگارش را روشن کرد و حلقه های دود را یکی یکی به  باد سپرد.

- نه، اونا سروده های یک از دوستام بودن. چند سالی هم همبند بودیم، در عادل آباد. او به خوش شانسی من نبود

و مکثی طولانی، تا وقتی که سر و صدای بچه و توپ فوتبال همه چی را بهم ریخت، بخصوص بساط چای مون را.

- آقا می خواستین بگیرنش، حالا ما با چی بازی کنیم؟

و بعد همینطور که توپ روی آبها از ما دور می شد بچه ها هم به طرف زمین چمن برگشتن.

 

- شما هم اهل شعر و شاعری هستین؟

- از خواندن و شنیدن شعر لذت می برم ولی متاسفانه نمی تونم شعربگم. راستش کار آسونی هم نیست. شاعرای بزرگ مون سطح انتظار را به سقف آسمون چسبوندن. گاهی چیزای دیگه یی می نویسم

- چه جور چیزایی؟

- مقاله، طنز، گاهی هم داستان های کوتاه.  ولی علاقه اصلی ام به  قصه نویسیه.

- می شه چند تاشو ببینم؟ جایی منتشر شدن؟ من یک وقتی معلم ادبیات بودم، جلسات شعر و قصه خوانی داشتیم، در شیراز

بالاخره قرار شد که نوشته های مون را رد و بدل کنیم. محل سکونت و کار ها مون نزدیک نبودن و یادم نیست به چه علتی به پست فکر نکردیم. ضمن صحبت ها متوجه شدیم که دوست مشترکی داریم که فرش فروشی او در مسیر رفت و آمد هر دوی مون قرار داره. قرار بر این شد که هر کدوم چند نمونه ای از کارهاشو را در پاکتی بگذاره و به علی آقا بده.

 

***

 

تازه به خونه رسیده بودم که فکر کردم موضوع پاکت را به علی آقا بگم، همکارش گوشی را برداشت.

- علی آقا، کمی سردرد داشتن، رفتن خونه. کاری هست که من بتونم انجام بدم؟

- کار مهمی نیس، فقط می خواستم مطمئن بشم که اون پاکت را دیده

- کدوم پاکت؟

- یک پاکت زرد رنگ، روی میز گذاشتمش

- من که پاکتی نمی بینم، شاید هم دیده و با خودش برده. چیز مهمی توش بود؟

- فقط چند تا قصه، نمونه ای از کارام

- به به، نمی دونستم که شما هم توی این جور کاراین. چیزای دیگه هم دارین؟

- منظورتون چیه؟ چه جور چیزایی؟

- همین چیزایی که همه لازم دارن، مثل زرشک، زعفرون، کشک و این جور چیزا دیگه. راستی پسته تون درجه یکه یا از همین جنسایی که توی سوپرای اینجا هم می فروشن؟

- توی پاکت چند تا قصه بود، یعنی چند تا داستان

- خوب عیبی نداره، ولی اگه پسته خوب سراغ دارین به ما هم خبر بدین

- اگه برای المپیک رفتم سیدنی از اونجا براتون می خرم و میارم

- اون که چهار پنج ماه دیگه است برادر، ما همین هفته آینده مهمونی داریم

      

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

دیگه این جور نمی مونه - تقدیم به گوهر عشقی

تقدیم به گوهر عشقی


 

"دیگه این جور نمی مونه"

 

نه آسمونی، نه ریسمونی

بیا بگذر  ز سیسمونی

ز من بشنو تو این قصه

که از یادت بِره غُصه

 

تو شهرِ ما لبا خندون

نمی ناله کسی از نون

پدر کار و سرا داره

هم از یارو رضا داره

 

تو هر کوچه چراغونی

کباب و مرغ و بریونی

چه در خونه، چه مهمونی

بساطِ  شور و شیطونی

 

سرِ تپه یه زندونه

که مالِ عهدِ شاهونه

ولی حالا گلستونه

کسی اون تو نمی مونه

 

به وقتایِ فراخونی

به سُرنا و غزل خونی

اونا میگن ز همگونی

نه از کُشتن، نه ویرونی

 

ز هر جایی ازین دنیا

همه می خوان بیان اینجا

ببین اسباب خوش کامی

پرستو روی هر بامی

 

ولی میگه یه فرزونه

چو گوهرها  فراونه

دیگه این جور نمی مونه

اینم می شه یه افسونه