۱۴۰۰ بهمن ۱۱, دوشنبه

جشنواره گل توومبا

 


جشنواره گل توومبا

قرار بود تا عصر دیروز نصب سرورها و نرم افزارهای جدید تمام شده باشه و فقط تست کردن و تحویل دادن برای امروز مانده باشه که چنین اتفاقی نیفتاد، درست مثل خیلی از پروژه های دیگه. البته این دفعه ما مقصر نبودیم، اگه کمی حوصله داشته باشین خودتون کاملا متوجه می شین که حق با کیه. برای من که دیگه مهم نیس اونا توی گزارش های سالانه شون چی می نویسن، لابد بازم میگن که ما بیشتر از بودجه خرج کردیم و کار را هم دیرتر از موعد تموم کردیم. بذار هر چی می خوان بگن. واقعا نمیدونم که علت این بی عدالتی چیه؟ شاید هر کس دیگه ای هم پشت اون میزای بزرگ توی اتاق های شیک طبقه سوم بشینه همین جوری بشه.

 بگذریم، صبح زود وقتی که وارد رستوران هتل شدم  فقط یک مسافر دیگه اون جا بود. صبحانه مختصری خوردم و به قسمت پذیرش رفتم و همه های صورتحساب ها را امضاء کردم تا بعدا امور مالی اداره هزینه ها را بپردازه. بار زیادی نداشتم، آخه برای یک سفر دو سه روزه کاری که آدم دو تا چمدان نمی بنده.

قبل از ساعت هفت بود که وارد ایستگاه مرکزی آتش نشانی توومبا شدم، جایی که کارکنان در سه شیفت هشت ساعته کار می کنن. اگه مشکلی دیگه ای پیش نمی اومد، کارهای عقب افتاده را تا ظهر تموم می کردم و می تونستم قبل از ساعت چهار تست ها را انجام دهم و فرم های امضاء شده را در کیفم بذارم و به طرف بریزبین حرکت کنم.

در ظرف چند ماه گذشته سایر مراکز مخابرات آتش نشانی کویینزلند را به روز رسانی کرده بودیم و توومبا آخرین قسمت پروژه بود. کویینزلند، ایالت وسیعیه که مساحتش از ایران هم بیشتره. برای سفر به اکثر آن مراکز از هواپیما استفاده کرده بودیم، اما با کمتر از دو ساعت رانندگی می شه به توومبا رسید.  این شهر یک قطب بزرگ کشاورزیه و با جمعیتی کمتر از صد و پنجاه هزار نفریکی از پر جمعیت ترین شهر غیر ساحلی در استرالیاست. چند سالی است که صاحب دانشگاه و فرودگاه بین المللی هم شده.

وقتی که وارد سالن مخابرات شدم هر شش اپراتور صبح-کار پشت میزهای شان بودن و به مانیتورهای گوناگون شان نگاه می کردن، از جمله صفحه وسطی که نقشه دقیق هر ناحیه را نشان می ده، بعلاوه تموم اطلاعاتی را  که بدرد آتش نشان ها می خوره. این نقشه ها را هم بچه های قسمت ما تهیه می کنن و مرتبا به روز رسانی می شن.

 ماری تا چشمش به من افتاد گفت: دیشب که تا دیر وقت اینجا بودی، بهتر بود امروز دیرتر شروع می کردی، تو که مثل ما نوبت کار نیستی!

جوابش را خودش می دانست ولی به زبان آوردنش بیفایده نبود. گفتم که می خوام قبل از غروب و تاریک شدن هوا به خانه رسیده باشم. میدانستیم که در حوالی غروب، بعضی از رانندگان ماشین های سنگین کم حوصله می شن و در جاده کارهای خطرناکی می کنن.

تا ظهر کار به روز رسانی تمام سخت افزارها و نرم افزار ها به پایان رسید و قرار شد که ساعت یک تست سیستم های جدید را شروع کنیم. در فرصت ناهار مشغول قدم زدن در خیابان های مرکزی شدم و به سراغ پارکی رفتم که در کنار جویبار زیبایش، تعدادی بید مجنون هم دارد. توومبا را به دلایل مختلفی دوست دارم, شاید مهمترین علت آن داشتن چهار فصل است. چنار های کهنسالی که در دو طرف یکی از خیابان های اصلی شهر صف کشیدن مرا به یاد خیابان کاخ تهران می اندازن. درختان شهر ما همیشه سبز هستن و به همین علت هر ساله برای دیدن پاییزهای رنگارنگ به نقاط مرتفع کوهستانی می رم که توومبا نزدیک ترین شان است. همین ارتفاع توومبا بود که باعث سیل سال 2011  در شهر ما شد. در آن تابستون بارون شدیدی در توومبا بارید که چند روزی قطع نشد و سد مخزنی وایونهو را پس از سال ها پر کرد و سرریزش بریزبین را به زیر آب برد.

در آن روز ترافیک خیابان ها و رفت و آمد پیاده ها خیلی بیشتر از حالت عادی بود و بر در و دیوارهای شهر پوستر های جشنواره گل دیده می شد. وقتی که به مرکز مخابرات برگشتم متوجه شدم که اتفاقی افتاده و ماری و تیمش حسابی درگیر کارهستن. معلوم شد که یک کامیون حامل پنبه دچار آتش سوزی شده است. طی سال های گذشته با آتش سوزی های مختلف آشنا شده بودم، علاوه بر آتش سوزی های جنگلی که یکی از مهم ترین خطرات طبیعی در اکثر ایالت های استرالیا هستن. مثلا در شهرهایی  که پالایشگاه و مخازن بزرگ سوخت دارن، آتش نشان ها برای خاموش کردن آتش از مواد شیمیایی و پمپ های خاصی استفاده می کنن. در نقاط معدنی و بخصوص ماونت ایزا هم از مواد و شیوه های دیگری استفاده می کنن. در اطراف توومبا مزارع وسیع پنبه کاری وجود داره، هر چند که این گیاه را باید در دشت های پر آب مثل بنگلادش کاشت و نه در جلگه های خشک استرالیا. ماری گفته بود که هر ساله تعدادی از کامیون های حامل پنبه بر اثر وزش باد و خشکی هوا مشتعل می شن و خیلی هاشون خارج از دسترس آتش نشان ها هستن.

بهر حال آن تا قضیه جمع و جور شد به ساعات میانی بعدازظهر رسیده بودیم و بالاخر تست را بر مطابق دستورالعملی که داشتیم کردیم. بدین ترتیب کار من تا ساعت هفت طول کشید و بالاخره کاغذهای تحویل پروژه را امضاء کردن. بسرعت مشغول جمع آوری وسایل کار و انتقال آن ها به ماشین بودم که صدای ماری بلند شد:

- چکار می خوای بکنی؟

- خوب معلومه دیگه، وسایلم را جمع می کنم و به خونه بر می گردم.

- همین امشب؟

- آره، تا خونه ما فقط دو ساعت رانندگیه، فکر می کنم که جمعه شب این جاده  خیلی شلوغ نباشه.

- ببین مهران، بعد از دوازده ساعت کار کردن نمیشه رانندگی کرد، امشب را میمونی و فردا صبح بر می گردی, نه قانون بهت  اجازه رانندگی را می ده و نه من.

- خوب در این صورت، به هتل تلفن کن و بگو که امشب هم مهمون شون هستم.

- خیالت راحت باشه، تا جمعه بعد همه هتل ها رزرو شدن و هیچ اتاقی پیدا نمیشه، مگه نمیدونی که جشنواره گل از فردا شروع میشه؟ از تمام استرالیا مردم میان اینجا، حتی تعدادی بازدید کننده خارجی هم داریم.

- ببین ماری, ممکنه برای یک نفر تکی جایی پیدا بشه، توی هر هتل یا متلی، برای من که فرق نمی کنه.

با ماری به اتاقش رفتیم و او به چندین جا زنگ زد و معلوم شد که حدسش کاملا درست بوده.

- خوب در این صورت، من توی یکی از اتاق های همین ساختمان می خوابم، اینجا که بیست و چهار ساعته بازه و چندین تخت خواب هم دارین.

- نه نمیشه، در ضمن یادت باشه که توی این قسمت من تصمیم می گیرم. تو امشب میایی به خونه ما، یا در حقیقت به مزرعه ما، بشرطی که از سر و صدای گاو و اسب و اردک و مرغ و بقیه جانورها بد خواب نشی.

- من سال ها توی مزرعه زندگی کردم و با صدای و بوی حیوانات هیچ مشکلی ندارم.

 

ماری پشت فرمان لندروش نشست و من هم در صندلی کناری او نشستم و از اداره خارج شدیم. به چراغ قرمز وسط شهر که رسیدیم متوجه شدم که به غیر از پمپ بنزین همه مغازه ها تعطیل شدن و کسی هم در رفت و آمد نیست. ماری گفت تنها رستورانی که در آن ساعت بازه یک پیتزا فروشی است، چند دقیقه بعد در مقابل آن فروشگاه از ماشین پیاده شدیم. قبل از سفارش دادن، ماری به شوهرش تلفن کرد و داستان را گفت و خبر داد که تا چهل و پنج دقیقه دیگر به مزرعه خواهیم رسید. من هم به همسرم تلفن کردم و داستان را گفتم. دیوید را دورادور می شناختم، از کارمندان ارشد بود و سرپرست آتش نشانی منطقه جنوب غربی کویینزلند بود. در آن سال ها اغلب کارکنان ارشد آتش نشانی چند سالی را در یک واحد نظامی گذرانده بودند و این سابقه کاری در رفتارشان کاملا آشکار بود. پس از اصلاحاتی که در سال های اخیر در کویینزلند اتفاق افتاد سازمان آتش نشانی هم حسابی زیر و رو شد. یک آکادمی آتش نشانی در نزدیکی بندرگاه بریزبین تاسیس شده که بسیار مدرن و مجهز است و حتی دانشجوی بین المللی هم دارد.

 از شهر که خارج شدیم ماری در مورد زندگی در مزرعه از من پرسید. هر چند که ده سالی از شروع همکاری و آشنایی ما می گذشت ولی هرگز فرصتی برای این نوع صحبت ها پیش نیامده بود.

- من در دو مرحله از زندگیم در مزرعه زندگی کرده ام. دفعه اول وقتی بود که پدرم تصمیم گرفت کار مهندسی در شرکت نفت را کنار بگذاره و برای خدمت به زادگاهش یک مزرعه مدرن در کازرون تاسیس کنه. من یازده ساله بودم و پنج سال را در آن شرایط گذراندم و بعدش برای دوره دوم دبیرستان به تهران رفتم.

ماری گفت که بزودی وارد جاده خاکی می شیم و بتدریج به ارتفاعات می رویم. هر چند که ماری با سرعت رانندگی می کرد ولی معلوم بود که جاده را بخوبی می شناسه و احساس خطر نمی کردم.

- خوب مرحله دوم کی اتفاق افتاد؟ لابد در زمان جنگ، درسته؟

- کاملا درسته, ولی علتش خود جنگ نبود بلکه طبعاتش بود.

- منظورت چیه؟

- خوب در آن زمانی که من بالاجبار کشاورز شدم دو سه سالی از شروع جنگ می گذشت. به اسم انقلاب فرهنگی درِ دانشگاه ها را بستن و هر که را دوست نداشتن انداختن بیرون، از جمله من و زنم. درست بیست سال پس از اولین تجربه زندگی در مزرعه.

- خوب، این مرحله دوم چند سال طول کشید؟

- هفت سال و بعدش هم چمدان های مان را بستیم و آمدیم به استرالیا.

صدای عوعو سگ ها که بلند شد ماری گفت: رسیدیم. از ماشین پیاده شد و دستی به سر و روی سگ هایش کشید و قفل و زنجیر دروازه فلزی مزرعه را باز کرد. مقداری از سیم های خاردار اطراف مزرعه را هم دیدم ولی چیزی دیگری دیده نمی شد. چند صد متر جلوتر، چراغ های خانه یا انباری را هم دیدم و دیوید را که بیرون آمده بود و برای مان دستش را تکان می داد. اولین باری بود که او را در لباس عادی می دیدم. این اونیفورم هم چیز عجیبی است، گاهی نمی توانی کسانی را خارج اونیفورم تصور کنی.

در بهارخواب چسبیده به آشپزخانه دور یک میز چوبی قدیمی نشستیم، و شام مان را در آرامش خوردیم، همراه با شراب شیراز و چه سکوتی بود. ماری اتاق خواب و حمام را به من نشان داد و شب بخیر گفت.    

 

هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که از صدای نعره چهارپایان بیدا شدم ،و سر و صدای اردک ها و غازها هم بلند بود. دوشی گرفتم و متوجه شدم که ماری و دیوید در خانه نیستن. در کنار در ورودی یک پوتین کار برای من گذاشته بودنن و یادداشتی که به آنها ملحق شوم.

از میان نهال های زیتون گذشتم و بالاخره آنها را دیدم، ماری در قسمت پرورش کرم مشغول بود و پیتر سرگرم تغذیه گوساله ها. پس از نیم ساعتی به داخل آلاچیقی رفتیم که در اطرافش درختان انگور کاشته بودن و چند  بوته گل رز قرمز. دیوید چهار بشقاب روی میز گذاشت و بساط صبحانه را چید و گفت که سر و کله جک هم بزودی پیدا میشه. ظاهرا ماری داستان زندگیم را برایش تعریف کرده بود و او هم فرصت را برای گفتن داستان مزرعه شان مساعد یافت.

- تا دو سه سال دیگه ما دو تا هم باز نشسته می شیم ولی هنوز قدرت کار داریم و دوست داریم که فعالیتی داشته باشیم. در این اطراف شرکتی درست شده که برای تشویق مردم به زیتون کاری کمک های خوبی می کنه، مثل وام دراز مدت با بهره کم و تضمین خرید محصولات کشاورزان برای مدت پنج سال با قیمت روز. ما هم چند جریبی خریدیم و قراردادی بستیم و دو سه هزار نهال زیتون کاشتیم. البته چهار پنج سالی طول می کشه تا درخت ها ثمری بشن و درآمدی درست کنن. به همین علت مقداری گوساله خریدیم که ظرف یکسال قابل فروش می شن. یک مزرعه کرم هم درست کردیم که درآمد کمکی درست می کنه و در ضمن زحمت چندانی هم نداره.

ماری با یک سبد تخم مرغ و یک ظرف عسل موم دار وارد آلاچیق شد و به کمک شوهرش مجموعه ای از ژامبون و تخم مرغ و خامه و عسل روی میز گذاشتن، بعلاوه فنجان های قهوه ای که بویش در همه جا پخش شده بود.

جک هم آمد و اسبش را به پایه فلزی مخزن آب بست و به جمع ما پیوست. ضمن خوردن صبحانه دیوید مرا معرفی کرد و گفت که به چه علت شب را در مزرعه آنها گذرانده ام. ماری هم در مورد کار کشاورزی من در ایران صحبت کرد. جک که تا آن وقت بیشتر شنونده بود و اگر چیزی گفته بود فقط در مورد خوشمزگی خوراکی ها بود، با شنیدن کلمه ایران ذوق زده شد و پرسید: شاید تو بتوانی معمای مرا حل کنی، از هرکس می پرسم جواب قانع کننده ای نمی شنوم.

- اگه بقیه نتونستن معمای شما را حل کنن شانس موفقیت من هم زیاد نیس.

- حالا بذار بپرسم، بالاخره یک وقت یک کسی پیدا می شه که جواب درست را بده. داستان اینه که من هر سال مقداری حبوبات به خاورمیانه صادر می کنم، بخصوص به دوبی. اما چیز عجیب اینه که سفارش ها فصلی هستن و بعضی وقت ها میزان سفارش به حدی زیاده که مجبور می شم از جاهای دیگه هم خرید کنم و کمبود را جور کنم. اما داستان اینه که برای سفارش امسال وقت معینی را تعیین کردن و گفتن  کشتی باید تا روز معینی به دوبی برسه و گرنه به حبوبات نیازی ندارن. این عجیب نیست؟ آخه حبوبات را که این جوری مصرف نمی کنن. چند سال قبل با ماه تحویل جنس در ماه های پاییز مشکلی نداشتن ولی امسال جنس را قبل از تابستون می خواهن. آخه تولید کشاورزی که مثل تولید صنعتی نیس و فصل برداشت کاملا مشخصه. خیلی عجیبه، مگه نه؟

- فکر می کنم جواب معمای شما را می دونم. همانطور که میدانید اکثریت مردم خاورمیانه مسلمان هستن و غذاهای خاصی را در ماه های خاصی بیشتر می خورن. مثلا آش را در ماه رمضان، و به همین علت مصرف حبوبات در آن مواقع خیلی بالا می ره. و همانطور که میدانی سال قمری از سال شمسی کوتاه تره و بنابراین هر سال ماه رمضان یازده روز جلوتر می آید. اشکال در آوریل و می نیست نیس در شعبان و رمضانه.

هر سه نفرشان از حل شدن معما خوشحال شدن و ماری گفت آماده است که مرا به توومبا برگرداند تا راهی خانه شوم. موقع حرکت کردن، دیوید سرش را داخل ماشین آورد و گفت: آدرس ما را که میدانی هر وقت دوست داشتی با خانواده ت پیش ما بیا.

  


۱۴۰۰ بهمن ۸, جمعه

شرم و شرف - در اعتراض به خیانت های خامنه ای




ای  که  شرقی  گشته ای از هر طرف

لاجرم   کردی  فنا  شرم   و    شرف

 

زانکه    رفتی  در   پیِ    بیگانگان

دُرِ   ما  هرگز  ندیدی   در   صدف

 

حیف از آن ثروت که در دستت بسوخت

کاش   بودی   در خورِ    کاه   و علف

 

 در چرا   بستی  به  روی   عالمان؟

عمرِ  نسلی  را  چرا  کردی  تلف؟

 

گر  تو بودی    خادمِ   فرزانگان

پس  سرِ  پویا چرا   بودت هدف ؟

 

خنجرِ  ماتم   زدی  بر   سینه ها

منع کردی شادی و شور و شعف

 

با تو گویم  ای  حریص  بیقرار

از برای عزل تو ملت به صف

 

مانده  اندک  فرصتی  از عمرِ تو

فتنه ای  دیگر مکُن ای    ناخلف

 

چون فرو افتی تو از بالای تخت

ناگهان   بالا  رود   فریادِ   دَف 

قرآنِ روسی




تاملی بر قرآنی که پوتین در بیت به خامنه ای داد

قرآن روسی

روضه خوان مُصحف روسی کِه  بود؟

کو   عنان  را  از کفِ  شیخان  رُبود

 

شاه و شیخی  گر دهد دل را به روس

جامهِ   میهن   شَود  بی   تار و  پود

 

مجلس و دولت   فتد در قعرِ  چاه

مسندِ   دیوان  بخوان  دکانِ  سود

 

رونق  و شادی  رود  از  خانه ها

پَر کِشد از بام و بر  مرغِ   سرود

 

آب    کارون    می رود  تا    ناکجا

در سپاهان خار و خس بر جای رود

 

از بلوچ  و ترکمن  دیگر   مپرس

یا ز حالِ صوفیان    یا از   جهود

 

یاوه گویِ  پُر طمع  در بیت  و بَر

شاعر اسطوره ای می رد چه زود

 

نیست شوقی  در دل  آن  برزگر

صنعتِ و پیشه  همه  اندر  رکود

 

نسل  نو از ره رَسَد  با    طرح   نو

کو بساط  حیله  را   خواهد   زدود

 

دست  یاری  با همه خوبان دهد

بر جهان  و زندگی  گوید  درود

 

اهلِ دانش  را  ز نو گیرد   بکار

با هنر را چون گهر خواهد ستود

 

آب رفته کم کمک    آید   به جوی

هم  فروزان  می شود  سقف کبود 

۱۴۰۰ بهمن ۲, شنبه

خاقانِ منفور - به مناسبت سفر ننگین منتخب بیت به مسکو






بدیدم   چهرهِ     خاقانِ          مغفور

به خواب نیمه شب، مسرور و مغرور

 

تو گویی کز شکستِ ترکمن  چای

نمانده لکه ای  امروز     بر جای

 

نه کس یادی کند از  شهرِ    گنجه

که گوشت کَر شود از آه  و ضَجه

 

تزارِ روسیه     راضی تر از  پیش

که هر باجی دهد  سلطانِ  با  ریش

 

هدر شد حقِ ما در آب و در خاک

از این ذِلت بود هر دیده    نمناک

 

نگوید  اندکی  از   عهدِ     پنهان

همان بیتی  که می تازد به شاهان

 

کنون ننگی دگر  در کعبهِ   سرد

که تاثیرش بود دیرین  و پُر درد

 

رییسِ منتصب بر پایِ      پوتین

فتاده بر زمین چون نعشِ  چوبین

 

به جُز طُغیان  نباشد  چارهِ    کار

که شیخِ بی وطن ما را  کُند خوار

 

چو جمع ما شود همراه   و  بیدار

به شوکت می رسد ایران دگر بار

 

چه باشد در خورِ این شیخِ مغرور؟

ندانم  بهتر از   خاقانِ      منفور

 


۱۴۰۰ دی ۳۰, پنجشنبه

مینی بوس


مینی بوس

همین که یکی ازمهماندارها درب خروجی را باز کرد، هوای آشنای خلیج فارس وارد هواپیما شد و مرا به دوران کودکیم برد, هوای شرجی آبادان و صدای فیدوس کشتی ها. قبل از پیاده شدن از هواپیما کاپشنم را در آوردم و در ساک دستی گذاشتم، در کنار دستکش و شال گردنی که دو سه ساعت پیش از آن, حسابی محتاج شان بودم. وقتی که تاکسی مرا به مهرآباد می رساند با آنکه هوا کاملا روشن نشده بود ولی درختان سفید پوش بخوبی دیده می شدند.

سه روز پیش تر که از شیراز به تهران می رفتم تصور می کردم که کارم در ظرف چند ساعت انجام می شود و روز بعدش به شیراز بر می گردم. اما کارم چند تا گره خورد، از جمله اینکه تمام پروازهای تهران به شیراز فروخته شده بودند، و یا اینطور به مردم می گفتند. بنابراین مجبور شدم که مسیر برگشت را از تهران به بوشهر انتخاب کنم. در مورد سفر با اتوبوس هم فکری کردم ولی نگران گیر افتادن در قسمت های برفگیر جاده ها بودم.

البته این انتخاب عواقبی هم داشت، اول اینکه سرویس مسافرتی مستقیمی بین بوشهر و کازرون وجود نداشت و دوم اینکه وانتم را در شیراز گذاشته بودم و لازم بود که در اولین فرصت آن را بدست بیاورم، بدون وانت که نمی شد یک مجتمع مرغداری و کشاورزی را اداره کرد. خوشبختانه لوازم یدکی و داروهایی را که از فروشگاه های اطراف میدان توحید خریده بودم مستقیما فرستاده بودم، البته در فرم های بارنامه نوشته بودیم مکمل های غذایی طیور که مشکل قانونی برای شرکت های حمل بار پیش نیاید. فقط یک ساک کوچک را بدنبال خود می کشیدم.

از پلکان روباز بسرعت پایین آمدم و خودم را به محوطه جلوی فرودگاه رساندم. خیابان کاملا شلوغ و بی نظم بود. منتظر تاکسی نماندم و پریدم پشت اولین وانتی که مقصدش میدان ورودی شهر بود.

اطراف آن میدان هم نظم بهتری نداشت، تعدادی از اتومبیل های شخصی، مینی بوس ها و وانت بارها مسافرکشی می کردند. چانه زدن بعضی از مسافرها هم قوز بالا قوز شده بود و راه بندان درست کرده بود. قیمت مشخصی وجود نداشت، در ضمن خیلی از مسافر ها بار هم داشتند، از مرغ و خروس و گوسفند گرفته تا لوازم یدکی کشاورزی و خوارو بار خانگی و همچنین بشکه های سوخت.

می دانستم پیدا کردن وسیله ای که مستقیما مرا به کازرون برساند تقریبا محال است, و این مشکلی بود که قبل از شروع شدن جنگ هم وجود داشت و طبعا در چهار- پنج سال گذشته،  هر ساله وضع بدتر شده بود. بالاخره برای رفتن به برازجان با یک وانت نیسان به توافق رسیدم, غیر از من چهار مسافر دیگر هم در پشت وانت نشسته بودند، بعلاوه چندین کیسه بزرگ آرد و شکر و چند حلب روغن. خوشبختانه چادر وانت سالم بود و ما را از دست سوز باد نجات می داد. وقتی که از مقابل نیروگاه نیمه تمام اتمی رد می شدیم به یاد زمان دانشجویی افتادم، و وسوسه پیوستن به سازمان انرژی اتمی. در اوایل دهه پنجاه رقابت شدیدی برای جذب فارغ التحصیلان مهندسی و علوم بین سازمان های مختلف دولتی بوجود آمده بود. دانشگاه های موجود و جدید التاسیس مثل همدان و کرمان به فکر تامین کادر آموزشی شان بودند و طرح های توسعه شان. سازمان رادیو و تلویزیون هم برای توسعه شبکه و راه اندازی سیستم تلویزیون رنگی مشغول تامین نیرو بود. و دهها سازمان بزرگ و کوچک دیگر که انرژی اتمی مهم ترین شان بود. همه این کارفرمایان در نظر داشتند که نیروهای جذب شده را برای تحصیلات تکمیلی و یا گذراندن دوران تخصصی به اروپا و آمریکا بفرستند. تعداد قابل توجهی از دوستانم که به سازمان انرژی اتمی پیوسته بودند و پس از پایان دوره به ایران بازگشته بودند بلا تکلیف شده بودند، حاکمان انقلابی مخالف نیروگاه اتمی بودند.  

 طی کردن این مسافت هشتاد کیلومتری دو سه ساعتی وقت گرفت، بخاطر توقف ها و سوار و پیاده کردن های متوالی. در میدان برازجان خوشبختانه مینی بوسی را پیدا کردم که راهی چنار شاهیجان بود، همان دهی که در تقاطع چند جاده پر رفت و آمد قرار داشت و بسرعت بزرگ می شد, اسمش را قائمیه گذاشته بودند ولی بیشتر مردم هنوز همان اسم قدیمی را بکار می بردند.

بیشتر از بیست نفر، چند مرغ و خروس و یک بز همسفرم بودند. یک صندلی در ردیف های وسطی نصیبم شد. کمک راننده پول ها را گرفت، در رابست و روی یک کرسی چوبی کنار راننده نشست و از مسافر ها خواست که برای سلامتی راننده صلوات بفرستند. براه افتادیم. دو سه بار دیگر هم این درخواست را تکرار کرد تا خیالش راحت شود که سفرمان بی بلا خواهد بود. در ردیف من مادر و پسری نشسته بودند که ظاهرا برای خرید به برازجان رفته بودند و چند بسته را در اطراف خود جا داده بودند, از جمله یک جعبه شیرینی که مادر روی زانوهایش گذاشته بود و با دستی که از زیر چادر سیاه بیرون آمده بود، آن را می گرفت. به یاد قنادی شکرچیان آبادان افتادم و بستنی ها و نان خامه ای های معروفش. هر بار که برای خرید همراه مامان به شهر می رفتم حتما مرا به آنجا می برد. البته در هر یک از محله های مسکونی شرکت نفت یک "استور" وجود داشت که سوپرمارکت مجهزی بود و تقربیا همه چیزها را از آنجا می خریدیم. ولی خوب، برای خرید بعضی چیزها مثل ماهی تازه و سبزیجات و ادویه و پنیر تبریز لازم بود که به مرکز شهر برویم که به آن "شهر" می گفتند، قسمتی که محل کار و سکونت غیر شرکتی ها بود.

مسیر قسمت اول سفر کاملا مسطح بود ولی قسمت دوم از میان کوههای بلند می گذشت و شامل گردنه های شیب دارو پیچ های کورو چند تونل هم بود. مسیر را بخوبی می شناختم، از همان روزهایی که هنوز یک جاده خاکی و خطرناک بود. "گردنه مَلو" را هنوز فراموش نکرده ام. پدرم می گفت که آن جاده را انگلیسی ها در زمان جنگ اول ساخته اند و یا به عبارت دقیق تر جاده مالروی قدیمی را ماشین رو کرده بودند. هر چند که این جاده موجب وصل شدن بندر بوشهر به شیراز و بقیه کشور شده بود اما موجب نابود شدن جنگل های بلوط هم شده بود. مادر بزرگم تعریف می کرد که در دوران جوانیش، وقتی که با کاروان به شیراز می رفته اند دامنه های زاگرس پوشیده از درختان جنگلی بوده اند. طی چند دهه درخت های کهنسال به زغال تبدیل شده و از طریق بندر بوشهر به شیخ نشین های خلیج فارس صادر شده بودند. جنگل هایی که هیچگاه احیا نشدند.

هر گاه که در سربالایی های تند جاده ماشین از نفس می افتاد کمک راننده دوباره فیلش یاد هندوستان می کرد و صلوات های بیشتری فرستاده می شد. در آن روزها اگر در شهر یا روستایی امامزاده ای وجود داشت و مسیر ورودی شهر کوهستانی بود، راننده قبل از دیده شدن شهر توقف می کرد و شاگرد او مشغول جمع آوری "گنبد نما" می شد. پس از براه افتادان ماشین و عیان شده چراغ های شهر، کمک راننده به کسانی که سکه ای به او داده بودند گنبد امامزاده را نشان می داد. گنبد شاهچراغ از مهم ترین این گنبد ها بود بخصوص وقتی که از طرف دروازه قرآن و یا کارخانه سیمان وارد شیراز می شدید. این را هم بگویم که در آن سالها تعداد امامزاده ها به اندازه امروز نبود و دولت های مختلف در مورد ساختن امامزاده های جدید کوتاهی کرده بودند.

کم کمک سر و کله نخلستان ها پیدا شدند و وارد منطقه خشت شدیم. راننده مقابل یک قهوه خانه ایستاد و نفسی تازه کردیم، چند تا از مسافر ها هم عوض شدند. از کمارج خیلی دور نشده بودیم که مسافری که پشت سر راننده نشسته بود، با صدای نسبتا بلندی گفت: چندتا از نخل های کنار مزرعه ما شکوفه کرده اند، یعنی دو ماه زودتر از وقت معمول.

مسافری که در کنار دستم نشسته بود سرش را خاراند و در جواب او گفت: شکی ندارم که این نشانه ظهور امام زمانه. قربانش گردم بزودی تشریف میارن و همه کارها را درست می کنن.

مسافری از ته اتوبوس پرسید: از کجا میدونی؟

مسافر وسطی گفت: اون مُلایی که ماه محرم از قم آمده بودن همه نشانه های ظهور آقا امام زمان را برای ما تعریف کردن، شکوفه زودرس نخل هم از آن همون نشانه ها است.

مسافر عقبی با لحنی آرام گفت: چند ساله که من در فصل پاییز و زمستان کود سیاه می خرم و در مزرعه می پاشم تا خیارها و گوجه فرنگی ها زود تر رشد کنن, آخه می دونین قیمت محصول های نوبر چند برابربیشتره. البته در زمان های  قدیم کود شیمایی وجود نداشت، ولی حالا که این کارخونه را توی مرودشت ساختن وضعیت کشاورزی خیلی فرق کرده.

کمک راننده فرصت را غنیمت شمرد و دوباره تقاضای صلوات کرد، سه دفعه، دفعه اول برای شکست صدام، دفعه دوم برای سلامتی راننده و مسافرها و مریض های اسلام و دفعه سوم برای سلامتی کارخانه کود شیمیایی.

مسافر عقبی که نفسی تازه کرده بود ادامه داد: توی این چند سال گذشته من متوجه شدم که درختان مرکبات و نخل هایی که در کنار مزرعه خیار و گوجه فرنگی هستن زودتر شکوفه می کنن و میوه ها شون هم خیلی بیشتر شده.

مسافر جلویی با اطمینان تاکید کرد که او به درختانش نه کود سفید داده و نه کود سیاه.

مسافر وسطی هم ادعایش را تکرار کرد و مژده شکست صدام و آزادی فلسطین را تکرار کرد و چند تا نقل قول مذهبی را هم اضافه کرد تا کسی در قریب الوقوع بودن ظهور حضرت مهدی شکی نکند.

دو سه تا صلوات سفارشی دیگر هم فرستادیم.

مسافر عقبی با لحنی آرام از مسافر جلویی دوباره پرسید: آیا در منطقه شما کسی از کود سیاه استفاده نمی کند؟

مرد جلویی گفت: برای خودم که نه ولی همسایه ما هر سال ده - بیست تا گونی می خره و چون انبار نداره اونا را توی حیاط ما می ذاره ولی رو اونها را با پلاستیک می پوشونه تا بارون نخورن.

مرد عقبی پرسید: خوب مشهدی، چند هفته پیش وقتی که هوا طوفانی شد و بعدش هم بارون سنگینی بارید آیا اون کیسه های کود سیاه توی حیاط خونه شما نبودن؟

مسافر جلویی گفت: عجب باد بدی بود، حتی سقف کپر مون را هم کند و برد، پلاستیک روی کود های سیاه و سفید را هم روز بعدش توی مزرعه پیدا کردیم.

مرد عقبی با صدایی هیجان زده گفت: خوب مساله حل شد برادر, بارون مقداری از کودهای سیاه را حل کرده و به پای درختان نخل برده و باعث شکوفه های زود رس شده است.

هر چند مایل بودم که من هم چیزی بگویم ولی به چند علت ساکت ماندم. یک دلیل این بود که بگذارم مکالمه روال طبیعی خود را طی کند و ببینم نتیجه چه می شود. علت بعدی ترس و وحشتی بود که وجودم را گرفته بود. پیش از آن خودم و زنم را از دانشگاه اخراج کرده بودند و در اطرافم چندین نفر در وضعیت های بدتری قرار داشتند. در ضمن دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی  نسبت به افراد تحصیل کرده شهری حساسیت بیشتری نشان می دادند. در همین حال با خودم فکر می کردم در حالی که منتشر کردن چنین داستانی موجب تعطیل شدن روزنامه و مجله و دستگیری و محاکمه نویسنده و عده دیگری می شد اما حتی روستاییان مذهبی هم مشکلی با این نوع بحث ها نداشتند. راننده مینی بوس که حوصله ش سر رفته بود برای تمام کردن این بگو مگوی طولانی با صدای قاطعی گفت: شکوفه های زود رس نخل یا نشانه ظهور حضرت مهدیه و یا اثر کود سیاه، صلوات آخر را بلند تر ختم کنید، والسلام.