۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

آهای غلامعلی، کافه رضا یادته, کاکو؟

(منتشر شده در ماهنامه گذرگاه - شهریورماه هشتاد و هشت)



۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

! رهبری مجتبی ابن علی, دوی که سه نمیشه

حالا که قراره اصلاحات بشه , بد نیست که دامنه آن را کمی بزرگتر کنیم و مثلا نگاهی هم بکنیم به ضرب المثل ها و اصطلاحات روزمره و البته تاریخ مصرف شان, برای مثال چند تایی را محک میزنم:

تا سه نشه بازی نشه

در درستی این یکی باید شک کرد, سی سالی است که شازده رضا مشغول مکیدن سماق است تا به عنوان سومین سایه خدا بپرد روی تخت الماس, اما هنوزنفهمیده که ممه را لولو برده. در سالهای اخیر هم, آقا مجتبی شکمش را صابون میزده و خدم و حشم و حداد دور و ورش جمع میکرده که سومین ولی بشه, که اون را هم به کوری چشم مصباح و پوتین, لولو برد

هرجا آشه, حسنک فراشه

مصداق درست آن, حسن فیروزآبادیه که در آغاز فراشی شکل بقیه آدمیزاد ها بود, ولی آنقدر چیز خورد که این شکلی شد

هرکی باد بکاره طوفان درو میکنه

فکر میکنم این را در مورد سردار سازندگی گفته باشند و حرف هم نداره, شیخ روزهایی که از کم کردن روی این و اون لذت میبرد حساب آخر کار را نمیکرد که یه روزی شازده مجتبی براش شاخ بشه

یکی را توی ده راه نمیدادن, سراغ خونه کدخدا را میگرفت

این هم که شرح حال دون کیشوت نژاده, توی مملکت خودش و با حضور دهها هزار نیروی محافظ جرات نمیکنه مثل آدمیزاد وارد مجلس بشه, میره توی هلی کوپتر قایم میشه, حالا میخواد بره سازمان ملل بقیه را ارشاد بکنه

مار گزیده از رسمون سیاه و سفید هم میترسه

این هم در مورد هموطنی هاست که خودشون را از تیرس آخوندها خارج میکنن

نابرده رنج, گنج میسر نمیشود

این حرف دیگه کاربردی نداره حتی اگه گفته استاد سخن باشه, جنتی و مصباح و امثالهم چه رنجی بردن که هفت تا قارون را توی جیب شون میذارن؟

کاسه داغ تر از آش

این یکی کاملا درسته حتی از قبل هم بیشتر, اگه شک دارین پای در دل بیست و هشت مردادی ها بنشنید, هنوز به کودتا میگن قیام ملی, حرفای اوباما و البرایت را هم قبول ندارن

هر گردی گردو نیست

کاملا معتبره, مصداقش هم افرادی مثل عبدالله نوریه که هیچ شباهتی به نوری هایی از جنس ناطق و شیخ فضل الله نداره


پایان شب سیه سپیده

کاملا درسته, سیپده سحر هر لحظه روشن تر میشود

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

بالاترین مدال افتخار ملی را به این دو شیرزن آزاده تقدیم کنیم

http://news.gooya.com/didaniha/archives/2009/08/092388.php

( تقدیم به نینا اقدم و کتایون آذرلی)

تماشای دو فیلم مستند اخیر پرده دیگری را از روی چهره سیاه تر از قیر حکومت اسلامی ایران برداشت, و جای کوچک ترین شک و شبهه ای در ابعاد جنایات شان باقی نگذاشت. این دو زن آزاده بسی بیشتر از سهم خود مایه گذاشتند که انجام چنین فداکاری هایی, در توان همگان نیست, اما وظیفه ما چیست؟

آیا تاسف خوردن و اشک ریختن دردی را دوا میکند؟

آیا نفرین ها و لعنت های در خلوت می تواند تنها واکنش ما باشد؟

آیا دست روی دست گذاشتن و منتظر مجازات الهی ماندن, بهانه ای ابلهانه نیست؟

آیا ترسیدن و لرزیدن, خشونت و بیرحمی ستمگر را کاهش میدهد؟

خوب است که لحظه ای تامل کنیم و به سرگذشت دردناک این دو بانوی فداکار و بسیاری دیگر ار ستمدیدگان بیندیشیم, و آنهایی که حتی فرصت این نوع فداکاری هم از آنها دریغ شد.

دستگاه خلافت این افراد را این چنین شکنجه کرد تا درسی باشد برای بفیه, و بنابرین تجاوزی بود به پیکر کل جامعه, و بزبانی دیگر بپذیریم که به همه مان تجاوز کرده اند.

برای آنکه اهمیت فداکاری و شجاعت این دو انسان از خود گذشته بهتر نشان داده شود, حکایت مشابهی را برایتان باز گو میکنم

وقتی که در اواسط دهه نود میلادی, اولین زن هلندی به افشاگری در مورد سوء استفاده جنسی از دختران اروپایی توسط ارتش اشغالگر ژاپن پرداخت, کمتر کسی حرف های او را جدی گرفت و اشکهای او را باور کرد. ولی او نومید نشد و به کمک عکس و نوشته و خاطره و استدلال به اعتراضش ادامه داد و گفت که چگونه, پنجاه سال پیشتر از آن, او را همراه جمعی دیگر از دختران اروپایی از مدارس اندونزی بیرون کشیده و به پادگان ها برده و مورد سوء استفاده جنسی قرار داده اند. دولت ژاپن هم طبعا این اتهامات را نمی پذیرفت و خیالبافی می خواند.

چند سالی طول کشید تا نفرات دیگری هم مهر سکوت را شکستند و افشاگری پس از افشاگری به رسانه ها راه یافت. و باز هم چند سال دیگر لازم بود تا دولت ژاپن رسما مسئولیت آن جنایات را بپذیرد و عذر خواهی کند.

اگر بیش از پنجاه سال لازم بود تا این افشاگری ها توسط زنان اروپایی در مقابل دولت دموکراتیک و مترقی ژاپن انجام شود, می توان به ارزش و عظمت کار این بانوان بزرگوار در مقابل رژیم خودکامه و خشونت گرای ایران پی برد.

پس بجاست که به پاس این کار بزرگ شان, بزرگترین مدال افتخار ملی مان را تقدم شان کنیم.

ارزش کار رضا علامه زاده را هم از یاد نبرده ام, اما شک ندارم که با کارهای خوبش, رویش از مویش سپیدتر است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

چطوری قوه قضاییه به غذاییه تبدیل شد؟

این روزها که داستان شکنجه ها و آزار روانی, جسمی و جنسی در زندانهای حکام اسلامی ایران عالمگیر شده , طبعا موضوع عدالت و قضاوت مورد توجه مردم قرار گرفته و همگان در بدر بدنبال فرشته کور عدالت و قضاتی می گردند که داد فقیران را ز امیران بستانند ولی هرچه بیشتر می گردند کمتر میابند.

مشکل اینجاست که از همان ایتدای کار فاتحه قوه قضاییه خوانده شد و در مجلس ختم آن, قوه غذاییه را راه اندازی کردند و با استفاده زیرکانه از تشابه اسمی, کلاه گشادی بر سر ملت گذاشتند که تا روی گردنشان پایین آمد.

اما در مورد اینکه چرا قوه غذاییه درست شد, چند نظریه مختلف وجود دارد که مهمترین آنها را در زیر می خوانید,

نظریه اول - گفته میشود که منظور آقایان, که به خودشان علما هم میگویند, درست کردن دم و دستگاهی بوده که خوراک تبلیغاتی شان را بپزد تا آنرا با بوق و کرنا در گوش خلق الناس فرو کنند.

نظریه دوم – از آنجاییکه بسیاری از معممین علاقه فراوانی به خورد و خوراک دارند, فتوای ایجاد قوه غداییه

صادر شد.

نظریه سوم – عده هم بر این باورند که اکثریت این جماعت علیرغم بلغور کردن کلمات و عبارات به زبان عربی, تسلط چندانی به آن زبان نداشته و حتی قادر به انجام یک مکالمه ساده و روزمره به زبان عربی نیستند و تبدیل قوه قضاییه به غذاییه حاصل بیسوادی جلوه گران محراب و منبر است

نظریه چهارم – و بالاخره اینکه ترکیبی از همه احتمالات ثلاثه بالا

والسلام

مهران رفیعی

بیست و چهارم مرداد ماه هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

(تفسیر اخبار بزبان ساده ! (بیست و سوم مرداد هشتاد و هشت

سيد احمد خاتمي: حوادث اخير مقابله با ولايت فقيه بود

- الحق این یکی را درست فهمیدی, کلاس اول را قبول شدی حال می تونی بری کلاس دوم

علی لاریجانی: آزار جنسی در زندان ها کذب محض است

- به تو میگن بچه خوب و حرف گوش کن, واقعا که برادر صادق و جوادی, جایزه ات هم ریاست مجلس

دادسرای تهران: خسارت دیدگان حوادث اخیر غرامت می گیرند

- - ممکنه بفرمایید غرامت شکنجه, قتل, و تجاوز چیه؟

رییس صدا و سیما : افزایش توان توليد برنامه هاي نمايشي در رسانه ملي

- البته که با داشتن دلقک هایی مثل سید علیف و انتری نژاد و کارگردان هایی مثل حسین چاخان نمایش های محشری میشه ساخت, ببینیم و تعریف کنیم

سئوال شورای عالی تامین اجتماعی از احمدی نژاد: چرا جلسات شورای عالی تامین اجتماعی تشکیل نمی شود؟

- آخه از قدیم گفتن " دو صد گفته, چون نیم کردار نیست" , حضرات نیازی به این گونه جلسات ندارن, مگه نمی بینین چطور با روش های ولایت فقیهی امنیت اجتماعی را تامین میکنن

خامنه ای: من جسم ناقصی دارم که اگر لازم باشد آن را فدای کشور و انقلاب می کنم

- آقا جون, شما همون عقل ناقص تون را که فدا کردین برای هفت پشت مون کافیه, علی الحساب یک گونی سیب زمینی بخورین تا جسم تون ناقص تر نشه

فرمانده نیروی انتظامی: دکتر حجازی، شاهد مرگ ندا تحت تعقیب وزارت اطلاعات و پلیس بین الملل است

- از قدیم گفتن کار هر بز نیست خرمن کوفتن, شما خودتون را معطل پلیس بین الملل نکنین , کافیه برادر سعید عسکر را مسئول پیگیری قضیه بکنین, هم مقلد آقاست, هم توی موضوعات ترور و هفت تیرکشی وارده و هم موتور سوار قبراقیه.

احمد خاتمی امام جمعه نمره موقت تهران:

تظاهرات غیر قانونی است و چون آقا هم نهی کرده است, خلاف شرع است

- میشه بگین بجز تقلید چه کاری قانونیه؟ درضمن با حرف های آقا هم کاری نداشته باشین, ایشون بعضی وقت ها رژیم شون را فراموش می کنن و شکر زیادی می خورن

کسی که دستور ولی‌فقيه را نشنيده بگيرد، دستور امام معصوم را زير پا گذاشته است و مخالفت با دستور امام معصوم، مخالفت با دستور خداست

- بالاخره تکلیف ما را روشن کنین, آیا ولی فقیه را آنطور که مشکینی میگفت خدا تعیین کرده و خبرگان کشف کردن, یا محصول زد و بند رفسنجانی مغضوب و سید احمد مرحول بوده؟

اين خانم در کوچه خلوت بوده است. در کوچه خلوت که نمی‌کشند، دستگير می‌کنند. معلوم است که اگر کار نظام بود، در خيابان برخورد می‌کرد.

- شما زدین رو دست آقای دستغیب, ایشون در خطبه نماز جمعه فرموده بودن " ای صدام نامرد, موشک نه متری را توی کوچه شش متری نمی اندازن" , نکنه شاگرد استاد بودین؟

جای تامل دارد که چرا منافقين ابتدا سراغ مقام معظم رهبری رفتند، هر چند ناکام ماندند و خداوند ايشان را به عنوان ذخيره انقلاب نگه داشت

- اتفاقا خداوند همین کار را با رفسنجانی هم کرد, حالا چی شده که این یکی ذخیره انقلاب هست و اون یکی نیست؟ در صحت فرمایشات شما که نمیشه شک کرد, پس چاره ای نیست جز اینکه در کارهای خدا شک کنیم

انتخابات همين است. هر وقت مردم‌سالاری را می‌پذيريد بايد لوازمش را هم بپذيريد

پس لوازم مردمسالاری شامل این چیزاست, یک مشت قوانین پوسیده , یک شورای نگهبان با مشتی آدمای عقب افتاده, یک وزیر کشور سوپرمیلیادر, یک آقا زاده صندوق ربا, ویک لشکر لباس شخصی, یک تشکیلات جاسوسی و خبر چینی , چند تا رزوی نامه و بنگاه دروغ پراکنی , یک عدلیه بیعدل و یک رهبر نابکار.

اگه چیزی را از قلم انداختم خودتون اضافه کنین, ولی اگه توی امتحان پرسیدن, همین ها را بنویسین, نمره قبولی را میگیرین

اينکه گفته می‌شود شورايی متشکل از شخصيت‌های حقوقی و حقيقی نيز ترتيب داده شود، بسيار نادرست است و عواقب غيرقابل پيش‌بينی و ناجوری دارد

- از عواقب ناجور ولی قابل پیش بینی آن, یکی هم این است که برادر رفتگر زحمتش زیاد میشود, باید محمود را هم با خودش ببرد

تفاوت هم ۱۱ ميليون رای بوده، يک ميليون رای تفاوت نبوده است که شبهه تقلب می‌کنيد

شما آقا مجتبی را دست کم میگیرید, اون یک میلیون تقلب, رکورد قبلی ایشون بود, پس از اون موفقیت, آقا زاده چهار سال کلاس رفته و تمرین کرده , در ضمن خصلت های موروثی را هم از یاد نبرین

در اين انتخابات برخی دولت‌های اروپايی نشان دادند خيلی کودکانه عمل می‌کنند و به بلوغ سياسی نرسيده‌اند

- - این فرمایش تون کاملا درست و علمیه, همه میدونن که برای رسیدن به بلوغ سیاسی باید از هفت وادی زیر گذر کرد,

محدود کردن فعالیت های سیاسی , اجتماعی و فرهنگی

ترور سیاسیون در داخل و خارج از کشور

تعطیل کردن روزنامه ها و مطبوعات مستقل بصورت فله ای

گماشتن افراد دستمال بدست در راس رسانه های ملی

تبدیل نیروی انتظامی به اسباب سرکوب

نابود کردن استقلال قوه قضاییه

اتنصاب افراد هاله دار در پست های کلیدی

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

آخرین دیدار

چهار شنبه شب بود, قبل از نیمه شب, چند دقیقه ای پس از بلند شدن سوت داور, بالا و پایین پریدن ها و سر و صدا ها هم مثل توپ فوتبال متوقف شده بود, لابد از سکوتم خوشش نیومد, هیچ وقت خوشش نمیومد, از رنگ سیاه هم همین طور

.- نگران چی هستی؟

گفتم چیزی نیست, چند شبه درست نخوابیدم, راستی از دست بندهای سبزشون خوشتون اومد؟

- خوب آخرش چی میشه؟

هنوز معلوم نیست, باید چند ساعت صبر کنیم

- چند ساعت یا چند سال؟

پنج شش ساعت کافیه, خدا کنه گاوبندی نکنن و بازی مساوی نشه , اگه عربستان بزنه, کره شمالی حذف میشه و ما به جام جهانی میریم

- منظورم آخر فوتبال نبود, آخر و عاقبت مملکت را میگم, برنامه شنبه تون به جایی رسیده؟

از شور و شوق بچه ها براش گفتم, از درد هاشون و امید هاشون, از قول قرار هامون, از راهپیمایی تا جلو مجلس

- اون دفعه هم همین چیز ها را میگفتی, یادته؟

هر دومون خوب یادمون بود, حدود سی و یک سال پیش

- من که قدرت راه پیمایی ندارم , تو و بهزاد هم که سرتون شلوغه و ...

فکرش را نکنین , با ماشین میریم تا نزدیک میدون, شما هم کارت دارین, معمولا دوسه تا جای پارک برای از کار افتاده ها پیدا میشه

- دفعه پیش هم اومدم, یادت هست؟ روز بعدش داودد از آمریکا زنگ زد, عکسم را دیده بود, خیلی ذوق زده شده بود, چار پنج سال پیش بود, مگه نه؟

آره, در همین حدود ها, انتخابات فرمایشی دوره هفتم مجلس را میگین, ولی بازم صد رحمت به اون یکی

بیخوابی و خستگی نذاشت بیشتر پیشش بمونم.

*******

طفلک داودد, یکشنبه عکس ها را نگاه میکند, بزرگ میکند, دوباره نگاه میکند, همه را می بیند, غیر از .......

آهی میکشد و تلفن را سر جایش میگذارد.

سی خرداد ماه هشتاد و هشت

بریزبین- استرالیا

ماجراهای یک خس و خاشاک ناشی

(SBS Radio – Persian Program - 18/07/2009)

از شما چه پنهان حدود ده بیست سال آزگاره که از این شعله خانم خواهش میکنیم که برامون برنامه های شاد و سرگرم کننده تهییه و پخش کنن ولی هنوز گوششان بدهکار نیست و کمان هر چی خبر بد و ناراحت کننده توی مملکت خودمون و سایر جاها پیدا میشه,ا با آب و تاب میگن ولی دریغ از یک خبر شادمانی, مثلا سر و سر این هنرپیشه با اون فوتبالیست, دعوا سر ارثیه فلان شازده و خلاصه ازین جور اخبار بدرد بخور, خبری نیست که نیست.

یادش بخیر, وقتیکه مدرسه میرفتیم, تموم دل خوشی مون به زنگ تفریح بود, راستش تصمیم گرفتم همین الان اون زنگ دوست داشتنی را به صدا در بیارم, هر چند که میدونم, ایشون نمیذارن این صدا بگوش شما برسه, ولی حداقل دل خودم خنک مشه, که مهمترین هدف آدم توی زندگی باهاس همین باشه, خنک شدن دل, نتیجه کار که اهمیتی نداره.

چیزی سرگرم کننده ای که بنظرم رسیده , یک مسابقه درست و حسابیه, نه ازونایی که از شما اسم و رسم شاعر و نوع شعر را می پرسن, انگار که شعر و شاعری برای ما اهمیتی داره.

اونایی که زمانای قدیم مشتری رادیو بودن, منظورم توی ولایت خودمون, ممکنه یادشون بیاد که وسطای روز, بعد از اونکه ذبیحی با آن صدای رسایش اذان ظهر را میخواند, برنامه کارگر پچش میشد.

در قسمتی از این برنامه, قسمتی بود با عنوان " چرا هر بلاییه سر من کارگر ناشی میاد؟" که خوب در هر روز ماجرایی بیان میشد و از شنوندگان میخواستند که جواب کتبی خود را به رادیو بفرستن, و به برنده هم جایزه ای میدادن.

مثلا, گفته میشد که سید علی جوشکار, وقتی که کارش تموم شد و به خونه رفت, آن چنان سوزشی در چشمش احساس میکرد که دو سه روز از نان خوردن افتاد.

هفته بعد هم جوابهای درست را میخوانند, مثلا محمود اکسفوردزاده نوشته بود که سید علی میبایست ببلافاصله پس از جوشکاری قاچ های سیب زمینی روی چشمش بذاره تا چشماش چارتا بشه و سوزشی هم در کار نباشه.

در اینجا, مجری برنامه توضیح میداد, هر چند که بهترین جواب همینه, اما چون سیب زمینی در دسترس همه و بخصوص لباس شخصی ها نیست پس جایزه را به محمد احمد آبادی میدیم که نوشته سید علی باهاس عقل ناقص شو بکار مینداخته و از ماسک ایمنی استفاده میکرده.

ببخشین, صد دفعه بهم تذکر دادن که اینقدر حاشیه نرم, انگار منم مثل خانم صدر حرف توی گوشام نمیره,شما با بزرگواری خودتون ببخشین, بذارین ماجرا را بگم و منتظر راهنمایی ها تون سماق بمکم.

وقتیکه خبر پیروزی انتخاباتی به گوشمون خورد, حوالی ظهر یکشنبه بود, چاردهم جون را میگم, برای اینکه این موفقیت را با هم چشن بگیریم, جمع شدیم توی ساختمون رادیو فور ای بی, عقل مون ریختیم رو هم و کار را تقسیم کردیم تا یه جوری شادمانی کنیم که بقیه مردم هم ببینن و چشماشون واز بشه, به امید اونکه انتخابات اینه هم مثل مال مابشه.

تماس با مقامات بلدیه و کسب مجوز هم به عهده من افتاد. راس ساعت هشت صبح دوشبنه تلفن را برداشتم و تقاضا را گفتم, مرا به قسمتی وصل کردند, بازهم ماجرا گفتم که ما خس و خاشاک ها میخوایم جمع بشیم و یک خورده خیغ و ویغ بکنیم و بعدش هم سلانه سلانه بریم تا جلوی درالحکومه.

طرف گفت که, اولا که اون برنامه خار و خاشاک و اتیش بازی توی شهر قدغنه, دویما, مگه همیه جند ماه پیش این کار رو را در کنار رودخونه نکردین؟

خدمت شون عرض کردک که آقا جون اون جشن چهاشنبه سوری بود,اما این یکی درسته که چشنه و خس و خاشاک هم داره ولی با اون یکی از زمین تا آسمون فرق داره

تعجب زده پرسید "چه فرقی با هم دارن"

به عرض شون رسوندم که " آقا جان, چشن چار شنبه سوری یک سنت قدیمیه و چند هزار ساله که سالی یک بار انجام میشه, توی اون برنامه, ما خس و خاشاک را آتیش مزنیم و از روش می پریم تا سرخی اون, جای زردی درد و مرضامون را بگیره. اما توی این برنامه, ما خودمون خس و خاشاکیم , اونا ما را آتیش میزنن و از رومون رد میشن تا سیاهی قلبشون تن مون را کبود کنه.

نمیدونم دو زاریش افتاد یا نه, ولی گفت که این برنامه مربوط به قسمت دیگری میشه, منو به قسمت بازاریابی وصل کرد.

برای بار سوم, داستان را تعریف کردم, فرمودند که باهلس با رییس شون در میون بذارن, دو سه ساعت بعد تلفن کردم, گفتند که رسیدگی به چنین درخواستی در حوزه مسئولیت بخش دیگری است و مرا به وادی چهارم فرستاد.

با زهم همان داستان, منتها با کمی موفقیت, فرمی را برایم فکس کردند و من هم عریضه را پر کردم و ذکری هم از شجره نامه گروه خس و خاشاک, و پس فرستادم.

ساعتی گذشت و کامند مربوطه کفت که دو اشکال اساسی پیدا کرده است, یکی تعداد خس و خاشاک ها که نوشته بودم دویست تا سیصد نفر, و او میگفت که بهتر است آنرا به بیست تا سی تقلیل دهم, که خدمتشان عرض کردم, خس و خاشاک هم مثل قارچ است و تا بجنبی در هر گوشه ای سبز میشه.

اشکال دومی مربوط بود به زمان چشن, که میگفت حداقل پنج روز کاری باید به بلدیه فرصت دهیم, نخواستم لجاجت کنم, قبول کردم, تاریخ جشن را عوض کردم تا آن پنج روز را رعایت کرده باشم.

روز بعد, یعنی سه شنبه تلفن کردم تا نتجه را بپرسم, کارمند دیگری از ماجرا و فرم دو بار رد و بدل شده بکلی اظهار بی اطلاعی کرد, چاره ای نبود جز فرستادن فرم برای بار سوم و منتظر ماندن

روز چهار شنبه تلفن کردم و پیگیر قضیه, مرا به قسمت دیگری وصل کردند, جواب دلگرم کننده نبود, ناچار شدم نامه های گله آمیز بنویسم و ایمیل کنم, از بالاترین مفامات تا پایین ترین شان. چون آدرس ایمیل مقامات آسمانی را پیدا نکردم, و بنظرم آمد که آقای بان کی مون هم به اندازه کافی گرفتاری دارد, ایمیل هایم را از بالاترین مقام کانبرا شروع کردم که اتفاقا همشهری خودمون هم هست, تا مقامات محله خودمان, در ضمن رونوشتی هم برای روزنامه ها. و البته توضیح اینکه, حق اعتراض در قانون اساسی به رسمیت شناخته شده و اینکه بخش عمده ای از مردم زاده کشور های دیگر هستند و با زهم اینکه اخبار بسرعت برق پخش میشود, و در موارد این چنینی, عده قابل توجهی حق دارند که در زمان کوتاه تری جمع شوند و صدای اعتراض شان را بلند کنند تا از بدترشدن فاجعه ای جلوگیری شود.

نمیدانم کدام مقام درد این خس و خاشاک را جدی گرفت و به مقامات بلدیه تذکر داد که چراغ سبز را نشان دهند, ولی بهرحال اتلاف وقت و انرزیی که صرف گرفتن مجوز شد, توان جمع را برای اطلاع رسانی و تدارکات لازم کاهش داد.

در پایان, از بقیه خس و خاشاک ها بخصوص ساکنان ولایات کمتر آفتلبی, در خواست میکنم که این خس و خاشاک ناشی را راهنمایی کرده تا از تجربه آنان در آینده استفاده شود.

برای بهترین جواب رسیده, یک کارتن سیب زمینی جایزه در نظر گرفته شده , که قرار است برایمان بفرستند, به شرط آنکه این وعده شان مثل همان گذاشتن سهم نفت توی سفرهمون نباشه

والسلام

روز باسیتل است, آیا علی خامنه ای و فرح دیبا هم تاملی میکنند؟

از علی خامنه ای انتظار زیادی ندارم, چون هنوز در قدرت است هرچند که خورشید بیفروغش در آستانه غروب, , اما براستی از شنیدن ادعاهای نفر دوم در شگفتم . میدانم که سالها در فرانسه زندگی کرده و بدون شک چشن بزرگ و با شکوه چهاردهم ژوییه را بارها و بارها از نزدیک دیده است, شاید آنقدر مبهوت آتش بازیها و موزیک و رقص و آواز ها شده که اساسا پیام آن را نگرفته است.

بیش از سی سال از سرنگونی حکومت همسرش میگذرد و در این سالها, جهان تجربه ها کرده که آنروز ها حتی تصور کردنی هم نبودند, از دیوار برلن به جز آن دروازه چارلی که جاذبه توریستی شده و محل عکس انداختن با گارد آمریکایی و قسمتی کوچک به عنوان یادگاری, چیزی به جا نمانده, نلسون ماندلا نه تنها در بتد نژاد پرستان نیست بلکه چند سالی هم حکومت کرده و بعدش هم با آبرومندی کنار رفته است. از صدام قلدر و پینوشه کودتاچی و پلپوت بی رحم هم جز بد نامی چیزی در نوشته ها و حافظه ها موجود نیست.

می توانم بپذیرم که شهبانوی سابق با ادبیات کشورش آشنا نبوده و اگر بوده, مفهوم شعرعبرت آموز ایوان مداین و پند های دندانه هایش را نفهمیده است ولی چگونه متوجه موارد بالا نشده که خود مشتی از خروار است, مگر روزنامه نمی خواند و یا به تلویزیون نگاه نمی کند؟ و اگر میکند کدام نشریه و یا فرستنده را؟

چند هفته قبل مصاحبه ایشان را با بی بی سی تماشا کردم, واقعا باور نکردنی است. ایشان به سالهای آخر حکومت شوهرش اشاره میکند و صرفا به توضیح رونق اقتصادی و عمرانی می پردازد و کمک هایی که ایشان, یعنی علیا حضرت, به دردمندان و نیازمندان میکرده است و سپس تعجب از نارضایتی مردم و طغیان آنها. و ادامه میدهد که بهتر بود مردم بجای روشهای خشونت آمیز, با درست کردن احزاب و فعالیت های سیاسی, بطور قانونی خواسته هایشان را مطرح میکردند.

چه فرقی است بین این گفته خانم فرح دیبا با امریه علی خامنه ای که تنها راه اعتراض به انتخابات مخدوش را مراجعه به شورای نگهبان میداند؟

برای آنکه کمکی به علی خامنه ای و خانم دیبا کرده باشم بلکه کمی عمیق تر بیندیشند و سنجیده تر سحن بگویند, بگذارید طنزی را که یکی از اساتید دانشکده برق دانشگاه صنعتی شریف, که آنوقتها نام دیگری داشت, در سرکلاس گفته بود برایتان بازگو کنم.

"ساواک شاه , مردی روستایی را دستگیر کرد, چون در بازجویی های اولیه اطلاعاتی بدست نیامد او را به شکنجه گران تربتت شده سپردند, ولی بازهم نقشه توطئه ای افشا نشد. وقتی که انفرادی هم کمکی نکرد, دست به حیله ای زدند, او را رها کردند و لباس شخص هایی را مامور ردیابی او. مرد ساده دل اتوبوسی گرفت به شهر و سپس مینی بوسی به روستایش. در آنجا ماموران شاه تا درب ژاندرمری او را تعقیب کردند. ساعتی بعد سرکار استوار ژاندارم, شکایت نامه را به آنها نشان داد, بنده خدا از دست ساواک به ژاندارمری علی آباد سفلی شکایت کرده بود و دست و پای مصدومش را هم به شهادت گرفته بود"

خانم دیبا, آیا هرگز فکر میکردید که در دانشگاه آزیامهر, در آن دوران بقول خودتان طلایی, و آن همه بگیر و ببند ها و حضور سنگین و سهمگین گارد دانشگاه, چنین حرفهایی رد و بدل میشده است؟ آنهم توسط کسانی که با هزار وعده و وعید از فرنگ آورده بودید. شک دارم که حتی امروز هم چنین چیزی باورتان بشود, همین گونه که علی خامنه ای هم تصور میکند که چهل میلیون مردم به پای صندوق رفتند تا به حکومت ظالمانه و فاسد او رای اعتماد بدهند, شما هم لابد تصور میکردید که ما در کلاسهایمان به دعا گوییتان مشغول بوده ایم. خوشبختانه استاد مورد ذکر هم اکنون هم حضوری پر رنگ در فعالیت های اجتماعی دارد و هم ایشان و هم بسیاری از دانشجویان آن زمان هم بخوبی داستان را بیاد دارند و در گردهمایی ها بازگو می کنند.

این را نقل کردم تا بلکه علی خامنه ای هم, اگر هنوز نفهمیده گوشش هایش را باز کند و مفهوم این فریاد های شبانه الله اکبر را درست درک کند که گفته اند اشاره ای برای عاقل کفایت میکند.

خانم دیبا, حتما شما هم از دستگاهی که در این سالها کشورمان را ویران کرده است, بیزارید ولی اگر خوب بیندیشید و منصفانه قضاوت کنید, نقش شوهرتان را در به قدرت رسیدن این مستبدان بی ایمان بخوبی درک میکنید.

ادعا میکنید که مردم میبایست بجای انقلاب کردن, تشکیلات سیاسی و حزب درست میکردند, انگار ماجرای شرم آور درست کردن جزب فراگیر رستاخیز را از یاد برده اید؟

شوهر خودرای شما حتی دو حزب سرهم بندی شده " ایران نوین" و" مردم" را هم تحمل نکرد, جبهه ملی و سازمانهای وابسته آن هم که کفر ابلیس بود, اسم آوردن از احزاب چپ هم که کفاره سنگین داشت. براستی نمیدانم که ادعاهای شما را به حساب بی اطلاعی بگذارم یا بی صداقتی؟

برای آنکه نظر دانشجویان آن زمان را نسبت به رژیم شاهنشاهی نشان دهم به دو مورد زیر اکتفا میکنم که خو د نشانی از آگاهی, هوشمندی وذکاوت آنها ست, ببینید که چگونه زبان طنز به ابزاری ظریف ولی کارآمد تبدیل میشود.

از جمله اشارات کنایه ای آن زمان یکی هم " شکار مرغابی" بود که اشاره ای بود به خبر مشکوک واژگون شدن لندرور و کشته شدن دبیرکل حزب مردم, همان طور که غرق شدن نویسنده "ماهی سیاه کوچولو" را هم کمتر کسی به حساب حادثه می گذاشت.

اگر فرصت کردید چند دقیقه ای هم به سخنان رییس جمهور فعلی ایالات متحده در دانشگاه قاهره گوش کنید, البته خانم اولبریت هم قبلا از انجام کودتای مرداد سی و دو عذر خواهی کرده بود, ولی صراحت لهجه آقای اوباما را باید ستود. بشنوید و به هوداران تان هم توصیه کنید که پنبه ها را از توی گوشش هایشان در آورند و برای نمایشی که برای کار گردانش جز شرمساری و سر افکندگی بجا نگذاشته, بلیط باطله نفروشند.

مهران رفیعی

چهاردهم ژوییه دوهزار و نه میلادی

بریزبین – استرالیا

mehran_rafiei@hotmail.com

نامه سر وته گشاده سید علی خامنه ای به سولانا

آقای سولانا, شیخ الریس ممالک اتحادیه اروپاییه, دامت و بادت دایما برکاته,

رونوشت: دولت فخیمه ملکه

رونوشت: دارالحکومه غیرمشروع رومانیه

هر چند ما خودمان بهترین خطبا و شعرا و فلاسفه هستیم بطوریکه این غلامعلی خانه زاد هم بارها به عرض ما و ذوب شدگان مان رسانده, ولی در این برهه حساس از زمان که قورباقه ابو عطا می خواند, نمیدانم به چه علتی ذوق مان کور شده و قریحه سیال شاعری مان خشکیده , به ناچار دست به دامان شاعری کمتر از خودمان میشویم تا درد دل کوفتی مان را که این روزها بصورت قولنج در آمده به خدمت تان بفرماییم,

ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

آخر نمکی گفتند و نمکدانی, این چه بی آبرویی است که در میاورید؟ شما فکر فردایتان را هم بکنید, وقتی با من دست و دل باز و پاک باخته این چنین می کنید, دیگر کدام دیوانه ای دل بند تان میشود؟

آن از کار دولت فخیمه که گندش را در آورده و آن چندر غازی را که از بابت حقوق بازنشستگی در صندوق هایشان به امانت گذاشته بودیم, توقیف کرده, این هم از کار شما که آن پسرک مزلف را توی دارالشورای تان راه میدهید تا هر اراجیفی خواست بر زبان کثیفش براند. آخه بی چشم و رویی تا این حد؟ این است رسم امانت داری؟ اگه معیار اخلاقی و سابقه دوستی برایتان ارزشی نداره, به فکر منافع جیبی تان باشید. این همه سال آزگار ما باهم تعامل کردیم و هر دو سود بردیم, حالا چی شده که نظرتون را عوض کردین؟ اگه مساله حقوق بشره که بین ما این حرفا نبوده ونیست, مگه قضایای قاسملو و بختیار و فرخزاد و میکونوس و بقیه را با هم راست و ریس نکردیم و آب از آب هم تکون نخورد؟ خوب مگه این ماجرای فعلی با قبلی ها چه فرقی داره که این همه الم شنگه راه انداختین؟

آخه اون یکی دو میلیارد ناقابل که اموال شخصی ما بود وبه کسی ارتباط نداشت, طیب و طاهر بود و ماحصل عرق جبین , چه مرضی داشتین که اسرار خصوصی ما را افشا کنین؟ اون هم پیش این مردم بخیل و چشم تنگ امروزی که عین جارچی ها هستن, آخه کسی نیست به اینا بگه آدم مومن وظیفه داره که آبروی مسلمون ها را حفظ کنه و نه اینکه بر سر چار سوق بازار داد بکشه و حریم شکنی بکنه , جل الخالق.

همانطور که همه میدانند ما از قدیم اهل مطالعه و تحقیق بودیم, در زمینه های مختلف نظری و عملی, حتی در زمینه تاریخ. ما از همان جوانی, پس از مطالعات فراوان به این نتیجه رسیدیم که بزرگ ترین شخصیت های ولایات شما, بر خلاف آنچه شایع است, افلاطون و نیوتون و گالیله و روسو و ولتر و شکسپیر نبودن و نیستن, بلکه به نظر ما نخبگانی چون داراکولا و کالیگولا هستند هر جند که این محمود جعلق از سر جهالت و لجبازی آدولف را در ردیف اول قرار میده, البته فعلا موقع مناسبی نیس, بموقع خدمتش میرسم.

البته من بر خلاف بقیه که فقط حرف میزنند, اهل التزام عملی هم هستم, بطوریکه در اولین فرصتی که پیش آمد, به عنوان رییس الوزرا, برای زیارت راهی دیار عشق شدم تا از نزدیک سر ناقابلم را بر آستان مقدسش بمالم.

در این سفر زیارتی بود که مقادیر هنگفتی هدایای نقدی و جنسی سر هم کردم و به قصد طواف به آستان حضرت نیکولا رفتم که براستی اسوه ای استوار و یادگاری ماندگار از دودمان شریف داراکولا بود.

اما افسوس و صد افسوس که که ما گرفتار مشتی عوام دهن بین هستیم که قدرت تمیز ندارند و سره را از ناسره تشخیص نمیدهند, آقای سولانا, دلم خون است از این همه بیعد التی و حق کشی, دیدید که با آن نیکلای عزیز چه کردند؟ آن هم درست چند روزی پس از شرفیابی تاریخی ما؟ دلم میخواهد که درد دلم و سوزش جای دیگرم را با شعر بیان بکنم ولی این کابوس های نیمه شب, ذوق و نشاطم را هم دزدیده اند, کاش فقط پول ها را برده بودند, این سوغات های ناب سیرجان و قاینات هم دیگه کاری از دست شون نمیاد, ولی خوب هنوز حافظه ام بکلی مختل نشده و علی الحساب این شعر را داشته باشین تا حالم جا بیاد و سروده بهتر خودم را براتون بفرستم

جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش

حقیقتا که بازار مملو از جنس بنجل شده, دیگه کسی قدر لعل ما را نمیدونه. البته فکر نکنین که ما دست رو دست میذاریم و منتظر میشیم تا اونا از خزف خسته بشن و به سراغ ما بیان. نخیر ما اهل این جور حرفا نیستیم. به نایب الخلیفه مجتبی گفته ام که لحظه ای پوتین هاشو در نیاره و تازیانه اش را زمین نذاره و اونقدر توی سرشون بکوبه تا از خواب غفلت بیدار بشن و توبه بکنن, حسین آقا هم با قلمش برای ما جهاد میکنه و ضرغامی هم با دوربین هاش.

شکی ندارم که مبارزه حق با باطل بزودی به نتیجه میرسه و ما هم عین حضرت سلیمون به تخت و تاج مون بر میگردیم, اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه, تازه حتی همون حضرت سلیمون هم چهل سالی علاف بود و حتی کارش به شاگرد ماهیگیری هم کشید.

استدعای آمرانه دارم که دستور فرمایید تا بقیه سپردهای اینجانب را که مال قانونی و شرعی خودمان ست و تماما از راه حلال و مشروع حاصل شده به یک صندوق ذخیره معتبر در سواحل دریای بالتیک منتقل کنند تا این شخص ناقص بتواند در زمان خلع موقت, در جوار مقبره نورانی داراکولای شریف و عزیز به ماهیگیری پرداخته تا این دوران سیاه راحت تر بگذرد, شک ندارم که عاقبت روزی نگینم را از شکم ماهی بیرون خواهم کشید و مثل قرقی به روی تخت خوش خوابم خواهم پرید

البته خودت اهل فهم هستی و میتوانی تشخیص بدهی که مقام من از مال سلیمان خیلی بالا تره و نتیجتا دوران مخلوعیتم خیلی کوتاه تر خواهد بود, یادت هست که اون حضرت معولا با پرندگان از جمله هد هد حرف میزد در حالیکه مونسان من همشون از دردندگان هستن, از طرفی اون بابا برای مسافرت سوار قالیچه میشد ولی من اهل قالیچه و طیاره روسی نیستم, حالا بقیه مجبورند , من که نیستم.

در خاتمه به استحضار آن عالیجناب میرسانیم که این غلامزاده مدتی است برای صلات به سمت شمال غربی می ایستد و چون شبها, خواب به چشمش زهرمار میشود دوپایش را در یک ارسی کرده که رخصت فرماییم که شبها در قنسول خانه شان بیتوته کند, تا حالا ما نگذاشته ایم اما خدا شاهد است اگر کار عاجلی برای نجات ما نکنید, ما خودمان هم با تمام اهل بیت, باضافه این غلامعلی حلقه بگوش, همراهیش خواهیم کرد. این آخرین اتمام حجت ما ست, گفتیم که جای گله و شکایتی باقی نماند

والسلام

سید علی خامنه ای

مقام سابقا معظم رهبری

مهران رفیعی

بیست و یکم ژوییه دوهزار و نه

mehran_rafiei@hotmail.com

از دکترای اکسفوردی کردان تا استرالیایی خالقی

حسن خالقی , رایزن علمی رژیم کودتا در استرالیا و نیوزلند, برنامه های جمهوری اسلامی را برای تربیت کادر آموزشی دانشگاههای ایران را تشریح کرد.

در این جلسه که در شامگاه روز جمعه سی و یکم ژوییه دوهزار و نه میلادی در سالن شهروندان سالمند توونگ در شهر بریزبین استرالیا برگزار شد, نامبرده به تشریح آماری سوابق خود در وزارت علوم پرداخته و موفقیت ها و پیشرفت های گوناگون در زمینه های علمی و دانشگاهی را بر شمرد و از ماموریت جدید خود در استرالیا خبر داد.

در این جلسه نمایشی که علیرغم تلاشهای فراوان وابستگان رژیم فقط انگتشت شماری از دانشگاهیان حضور داشتند, و اکثریت آنها را بورسیه هایی تشکیل میدادند که چاره ای جز شرکت نداشتند, و نیز کسانی که هیچگونه سابقه تحصیلات دانشگاهی نداشته, و همچنین کودکان خردسال و حتی شیرخواری را که به اجبار آورده بودند تا صندلی های خالی را پر کنند و با زهم پر نشد.

خالقی اذعان کرد که با توجه به استاندارد ها و ظرفیت های موجود در سیستم دانشگاهی استرالیا, رژیم جمهوری اسلامی قادر به رفع کمبود شدید کادر آموزشی دانشگاهی خود نخواهد بود. در ادامه صحبت های مغرورانه و کسل کننده خود, خالقی راه حل ابتکاری رژیم کودتا را مطرح کرد.

بر طبق این برنامه پیشنهادی, رژیم جمهوری اسلامی کادر مورد نیاز خود را در موسسات تحقیقاتی استرالیا تربیت خواهد کرد, بدین ترتیب که بودجه مورد نیاز و دانشجو از طرف سفارت تامین شده و در اختیار موسسات تحقیقاتی استرالیا و بخصوص (سی اس آی آر آو) قرار خواهد گرفت و چون اینگونه موسسات قادر به اعطای مدارک دانشگاهی نیستند, وزارت علوم ایران و سفارت خامنه ایی مدارک دکترا را صادر خواهند کرد.

بر کسی پوشیده نیست که این طرح مزورانه پوششی است برای اعزام نورچشمی ها به فرنگ و اعطای مدارک دکتری به آنها, بدون دردسر اخذ پذیرش, درس خواندن شبانه روزی, ارایه مقالات معتبر و نوشتن و دفاع از تز.

خاصیت دیگر این طرح, جلوگیری از خطر اقامت دایمی دانش آموختگان ایرانی در استرالیا است که به صورت گسترده ای مشاهده میشود.

بر دانشگاهیان و محققان فرهیخته ایرانی است که با تلاش خود این توطئه رژیم را در نطفه خفه کنند و اجازه ندهند که با دلارهای غارت شده نفتی دکتر کردان های بیشتری به استادی دانشگاه و مسند وزارت برسند و از سوی دیگر بر اعتبار موسسات تحقیقاتی استرالیا خدشه ای وارد شود.

مهران رفیعی

بریزبین – استرالیا

چهارم اوت دوهزار و نه میلادی

نامه ای برای تو

به تو که خودت را ایرانی می نامی

به تو که به کورش برزگ و کتیبه حقوق بشرش افتخار میکنی

به تو که ساعت ها پای تلویزیون های ماهواره ای می نشینی و از دیدن اعتراضات سایرین به وجد می آیی

به تو که در محرم برای سرور شهیدان قیمه می پزی و سیاه می پوشی

به تو که از رفتار و گفتار احمدی نژاد سر افکنده می شوی

به تو که از داشتن گذرنامه ایرانی و یا نام زادگاه در گذرنامه غیر ایرانی رنج می بری

به تو که اشعار حماسی شاهنامه را قاب خاتم کرده و بر دیوار مهمانخانه ات می چسبانی

به تو که داستان جنبش بابک و ابومسلم را برای دیگران حکایت میکنی

به تو که هر پدیده ای را از دید جامعه شناسی تجزیه و تحلیل می کنی

به تو که داستان رشادت هایت را با آب و تاب در مهمانی ها تعریف می کنی

به تو که ادعای آشنایی ات با نام آوران ایران زمین را به رخ این و آن می کشی

به تو که سالهاست در آرزوی مسافرت به ایرانی آزاد و سربلند هستی

به تو که که برای دیدن یک خواننده ایرانی, مسافرت می کنی, مرخصی می گیری و هزینه ها می پردازی

به تو که برای برگزاری جشن ها وعزاها ی پر زرق و برق هر گونه هزینه ای را می پردازی

به تو که کف خانه ات را با بافته های هنرمندان و زحمتکشان کرمان, کاشان و تبریز و نایین می پوشانی

به تو که برای خرید از مغازه ایرانی و یا خوردن چلوکباب مرز ایالت ها را زیر پا می گذاری

به تو که در تظاهرات رزوهای شنبه بیستم ژوین و یازدهم جولای شرکت نکردی

به تو که به تظاهرات روز جمعه بیست و ششم جون هم نیامدی

به تو که هزار بهانه می تراشی تا گردی بر قبایت ننشیند

به تو که همیشه در گوشه ای امن پنهان میشوی تا دیگران بکارند و تو بخوری

به تو که لحظه ها را در انتظار آمدن موج می شماری تا برآن سوار شوی

به تو که برای روز های هفته "کار" را بهانه می کنی و " تعمیرخانه" را برای روزهای آخر هفته

درست است که باید به خانه مان برسیم, چکه سقف ش را, زنگ زدگی در و دیوارش را, کوتاه کردن شاخ و برگش را, گرفتگی آب و ناودانش را

اما به یاد داشته باش که همگی مان خانه دیگری هم داریم, خانه بزرگ و مشتر ک مان, خانه باستانی و افتخار آمیزمان, خانه دانش وهنر پرورمان را می گویم

و به یاد داشته باش که اکنون آن خانه از پای بست ویران است

آیا هرگز از خود پرسیده ای,

"چه کسی باید آن خانه ویران را درست کند؟"

مهران رفیعی

بریزبین – استرالیا

دوازدهم جولای دوهزار و نه میلادی

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

آرش حجازی هم وجود خارجی ندارد

ماهیت کشف و اختراع هم تابع پدیده بهمنی است, وقتی یک چیزی پیدا میشود, خودش الهام بخش سایر مخترعین و مکتشفین شده و بدنبال آن کلی چیز تازه به بازار میاد, درست مثل همین خبر صدا و سیما در مورد انکار وجود ترانه موسوی که باعث متورم شدن قوه اکتشاف اینجانب شد و به این نتیجه ناب رسیدم که اساسا شخصی به نام "آرش حجازی" هم نمی تواند وجود داشته باشد, به دلایل غیر قابل انکار زیر:

یک – مردم فقط دو نفر به اسم حجازی را به خاطر میاورند, یکی محمد حجازی که نویسنده و مترجم بود و دیگری فخرالدین حجازی که خطیب و مداح, هیچ کدام هم فرزندی به نام آرش نداشتند.

دو – آرش اسم یکی از قهرمانان اسطوره ای ایران زمین است و حجاز نام اقلیمی خارج از ایران و بدیهی است که چنین ترکیب متضادی نمی تواند وجود داشته باشد

سوم – آرش کمانگیر و تیرانداز بوده نه طبیب و حکیم, پس از نظر شغلی و صنفی هم عنوان "دکتر آرش حجازی" قابل قبول نیست.

چهارم – تمام نقاشی هایی که از آرش بر اساس اشعار فردوسی کشیده شده بدون عینک است که خود دلیلی بر قدرت بینایی آرش هاست, در حالیکه تمام عکس هایی که از آرش حجازی منتشر شده با عینک طبی است آنهم از نوع آستیگمات با درجه بالا. آگر آرش چنین چشمانی داشت, تیر او تا جیحون که سهل است تا شاه عبدوالعظیم هم نمیرفت.

امیدوارم متولیان صدا و سیما این نوشته مستند و ادله قوی آنرا بپسندند و آنرا در برنامه امشب بیست و سی پخش کنند.

مهران رفیعی

دواردهم اوت دوهزار و نه میلادی

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

استانداردهای سید علی خامنه ای

بعد از سی سال شنیدن کلمات و اصطلاحات نامفهوم و غیرفارسی, بالاخره ولی فقیه از کلمه جا افتاده و قابل درک "غیر استاندارد" برای توصیف بازداشتگاه بدنام کهریزک استفاده کرد.
هرچند که اکثرگفته های او مورد تنفر و بی اعتنایی مردم است و گاهی موجبات خنده و استهزاء آنها, اما پیشرفت ادبی وی را نمی توان انکار کرد. انصافا این کلمه "استاندارد" با لغاتی شبیه باغی و طاغوتی و محارب با خدا و امثالهم قابل مقاسیه نیست.
اما حالا که رهبر به اصطلاح انقلاب یک شبه ره چند صد ساله رفته, خوب است که با استفاده از همین فرصت پی به روحیات و خلقیات او ببریم.
داستان بازداشتگاهها, شکنجه گاهها, زندانها , ندامتگاهها و خانه های مخفی چیزی نیست که برکسی پوشیده باشد و سالهاست که انواع و اقسام اسناد افشاگرانه منتشر شده است, از عکس و فیلم گرفته تا روایت و شهادت نامه, اما تاکنون سید علی خامنه ای چنین واکنشی نشان نداده است,به زبان ساده تمام آن اقدامات از نظر ایشان استادارد بوده است.
به لحاظ آنکه بدرستی نمیدانیم که در این بازداشتگاه چه اعمال زشتی بوقوع پیوسته , مروری میکنیم به خلاصه آنچه در گذشته اتفاق افتاده و به زعم ایشان استاندارد بوده است.
به عنوان مثال, ترور کردن نماینده منتخب شورای شهر, کاملا قانونی و مطابق استانداردهای مقام رهبری بوده است و به همین علت سعید عسکر نه تنها مجازات نشد بلکه پاداش هم گرفت.
داروی نظافت خوراندن به سعید امامی, مجری به دام افتاده اوامرملوکانه, و شکنجن کردن زن پرخاشگر او هم به همان منوال استاندارد بوده است.
وارد آوردن ضربات کارد بر پیکر پروانه و داریوش فروهر هم هیچگاه غیر استاندارد خوانده نشد, آدم ربایی و سر به نیست کردن مختاری و پوینده و شریف هم مهر استاندارد سید علی خامنه ای را بر پیشانی داشته اند.
پرتاب کردن دانشجو از طبقه چندم خوابگاه هم غیر استاندارد نبوده است.
با همین چند مثال می توان حدس زد که در کهریزک چه ها روی داده که خارج از دایره استاندارد ولی فقیه قرار گرفته اند.

مهران رفیعی
mehran_rafiei@hotmail.comدهم اوت سال دوهزار و نه میلادی

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

راست راستی تو همون ایرانی؟

راست راستی تو همون ایرانی؟

اگه اوضاع و احوال روزگار این چنین نبود و اگه صندلی های کنسرتت را برمبنای مال دنیا تقسیم نمیکردند, احتمالا جای من در همون نزدیکی های سن بود و برای بار دوم ترا از نزدیک می دیدم , بعد از حدود پنجاه سال. اگه حال و حوصله اش را داری, بذار این دفعه من " قصه وفا" را بخونم, تا علت شک و تردیدم روشن تر بشه.

خردسال بودی, یکی دو سالی بزرگتر از من. همراه پدرت آمده بودی به شهرما, مرکز نفت و نفتکش و گرما. در همان نزدیکی های سن روی صندلی فلزی نشسته بودم, محوطه چمن باشگاه ایران. انتظار ندارم که به خاطر داشته باشی, برای من دفعه اول بود, نه برای تو. از سر و کول پدرت بالا میرفتی, جست و خیز میکردی, گاهی هم در شلوار سیاه و گشادش قایم می شدی, می خواستی ما را بخندانی, سرگرم کنی تا مشق های ننوشته را از یاد ببریم , و توانستی.

دفعه بعد روی اکران سینما بود, و بنظرم "فرشته" قسمتی از اسم فیلم, از آن فیلم هایی که آخر خوب و خوشی دارند, من هم مثل بفیه بچه های مدرسه کمال الملک شاد و شنگول از سالن آمدم بیرون, نه مثل اونایی که ده بیست سال بعد همراه با گوزنها در همون محل به خاکستر تبدیل شدند و" فرشته" ای هم پیدا نشد که بدادشون برسه .

از اون به بعد دوران صفحه چهل و پنج دور بود و گرامافون پرتابل تپاز. از همون هایی که داریوش قرمزش را داشت و با خودش آورده بود تهرون.

از مدرسه خوارزمی که بر میگشتم, درس و مشق بود و درس و مشق. و وقتی جوش میاوردم, تپاز نیمکروی برایم " قصه وفا" می خواند, و نه یک بار, تا آن شبی که هنوز تلخیش را از یاد نبرده ام.

لابد نگرانی های کنکور خسته شان کرده بود, سه نفری سه طرف آنرا گرفتند و رفتند به طرف بخاری علاالدین که هم بخاری مان بود و هم وسیله آشپزی. آنقدر کشیدند تا از صفحه هفتاد و هشت دور هم بزرگتر شد.

فکر میکنم چند روز بعد پشیمان شدند, نمیدانم از اینکه دلم را شکسته بودند و یا از آن که "قصه وفا" را من به خوبی تو نمی خواندم. البته آن محل کوچک هم یرای چهار نفر ساخته نشده بود.

نوبت به تلویزیون و شوهاش که رسید, من و هومن رادیویی ماندیم, با چند استثنا از جمله برنامه های تو و البته مش قاسم. هومن دیوانه وارعاشق موسیقی بود, روزها مشغول درس مهندسی و شبها در هنرستان و کنسرواتوار, وقتی دلش میگرفت به یاد تصنیف های تو میافتاد گاهی با زمزمه و زمانی یا سوت.

البته خودت میدونی منظورم از "تو" چیه, همتون را میگم, شهیار, واروژان, بابک, اسفندیار, ایرج و ....

تا اون روز بازهم تلخ. چند تا صفحه و کتاب و پوستر برده بود تا برای بچه ها در باره موسیقی حرف بزنه, و لابد اشاره ای هم به آن ضربات طبل در سمفونی پنجم.

وقتی برگشت, حال و روز خوشی نداشت, لباسش هم همینطور, به کمک هم دسته عینکش را صاف و صوف کردیم و گنجه را زیر و رو تا مرهمی پیدا کنیم برای صورت کبودش.

چیزی نپرسیدم, اما می توانستم حدس بزنم, زمزمه اش هم همین را میگفت: " اما دست سرنوشت, سر رام یه چاله کند"

چند روز بعد, داستان را از ایرج شنیدم, آنروزها هنوز فیلمساز و کارگردان نشده بود, اما نقدهای جانداری برای فیلم ها می نوشت, گفته بودند "موسیقی سمفونیک بوی دربار میده"

و بعدش سالهای سکوت و تاریکی و جنگ و ادبار.

وقتی "آفا خوبه" را شنیدم حالت برق گرفته ها را داشتم, اصلا دلم نمی خواست کسی با دست مبارکش سرنوشت یکی دیگه را بنویسه, و چند سالی طول کشید تا داستان آن را بگویی و من هم قانع شدم و بازهم من و گنجشگ های خونه بر گشتیم به عادت دوست داشتنی مون.

تا اینکه چندی پیش با زهم داستان برق گرفتگی تکرار شد و شوکی تلخ. عکس ترا در کنار بانویی دیدم که مهرش در دل من و گنجشگ های خونه نیست, انگار کسی در گوشم زمزمه میکرد " دیگه نمیگم دوستت دارم ...."

اما دوست نداشتن تو هم آسان نیست, آنهم بعد ازاین همه فراز و نشیب پنجاه ساله.

وقتی یکی دو هفته قبل تصویرت را در کنار اکبر دیدم, انگار همه دلخوری ها " پر کشیدن سوی لانه". آرزو میکردم کاش فرهاد هم بود و برایش میخواند " مثل یک کوه بلند ....."

و بالاخره میرسیم به مسافرت تو به شهر و دیار جدید ما, چند هزار کیلومتر دور تر از همون ایران.

راستش پنجاه روزی است که شب و روز مشغولم, مثل خیلی های دیگه, از دنبال کردن خبرها گرفته تا پلاکارد درست کردن و فریاد کشیدن توی خیابونا و چیز نوشتن و منتشر کردن.

گاهی هم چند تا صندوق با خودمون می بریم و کمک های مردم را جمع میکنیم. تو که غریبه نیستی, بذار راستش را بهت بگم, حاصل جمع آوری اعانه در سه چهار تظاهرات خیابانی با شرکت صد ها نفر در حدود پانصد ششصد دلاره که برای پرداخت هزینه های مختلف, از خرید کاغذ و مقوا و چوب و پارچه گرفته تا هزینه های چاپ و اجاره دستگاههای صوتی و غیره.

از طرفی اگه من بخوام به خواهش دلم گوش کنم باید مبلغی بیش از مبلغ بالا برای پروار به سیدنی و یا ملبورن, خرید بلیط کنسرت و نیز یکشب اقامت بپردازم که این بیش از در آمد هفتگی بسیاری از مردم همون ایرانه که در اینجا کار و زندگی میکننذ و با کسادی بازار هم دست به گریبان.

از طرف دیگه, تعداد زیادی از نخبگان همون ایران در زندان های استبداد اسیرند و خانواده هاشون به کمک نیاز دارن, شاید هم بزودی اعتصاب ها شروع بشه, که در اون صورت مثل دفعه قبل که برای کارکنان شرکت نفت پول جمع کردیم و فرستادیم تا شیر های نفت را ببندن, با زهم پول لازم داشته باشیم.

پس بدان که نیامدنم نشان مهر است به همون ایران ونه بی مهری به تو.

در همین جا میمانم و از شنیدن "وطن" , "ایران کهن" و بسیاری دیگر از کارهای نو لذت میبرم

البته اگه قسمت قابل توجهی از درآمد کنسرت برای کمک به جنبش همون ایران اختصاص پیدا میکرد, داستان فرق میکرد.

مهران رفیعی

ششم ژوییه دوهزار و نه میلادی

بریزبین - استرالیا

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

اعتراض گاوان و خران باربردار به تعلیف دروغگوی مردم آزار

اعتراض گاوان و خران باربردار به تعلیف دروغگوی مردم آزار

بدین وسیله ما گاوان و خران باربردار مناطق کویری, مرغزاری, سبزه چمنی, شنزاری, پشت کوهی, حاشیه شهری, زباله دانی به نمایندگی از طرف کلیه ساکنین اصطبل هایی که در شعاع رویت هاله نورانی هستند نسبت به اقدام غیر حیوانی تعلیف محمود شاخدار اعتراض کرده و به با نعره کشیدن و سم کوبی مخالفت علفی خود را ابراز میداریم.

هر چند که ابنا بشر در طول تاریخ, نسبت به ما چهارپایان گوشت , چرم , شیر و سواری ده ستم ها کرده و به کرات شاخ و دنده و پای ما را شکسته اند, اما این تصمیم اخیرشان بیش از هر کار دیگری دل مان را خون کرده است.

مگر آن همه نفت و گاز را که به او دادید ما اعتراض کردیم؟

مگر وقتیکه در زمان استانداری اردبیل, به او دکترای صلواتی دادید, نعره مان درآمد؟

مگر از آن همه سیب زمینی ولایتی چیزی هم نصیب ما شد؟

در خاتمه برای آنکه راه حلی هم پیش پای شما گذاشته باشیم تا فکر نکنید که مثل گاو نافهم هستیم, پیشنهاد میکنیم که به جای تعلیف, پشتش را نقره داغ و یا پیشانیش را سفید فرمایید تا برای همه قابل شناسایی باشد.

باور بفرمایید که اگر این مقدار علوفه را بین ما تقسیم کنید بهره بیشتری خواهید برد.

والنعره

گاوان و خران باربردار

چهاردهم مردادماه هشتاد و هشت

.....

گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردم آزار

(سعدی)