۱۴۰۳ شهریور ۱۶, جمعه

شب نشینی بی شکوه - داستانی از رنج پناهجویان در استرالیا

 

شب نشینی بی شکوه

حالا دیگر چند شبی از بیست و هشتم اوت می گذرد و دسته گل هایی را که در کنار قاب عکس مانو (1) گذاشته بودند بتدریج پژمرده و خشکیده اند. شمع های نیمه سوخته هنوز روی میز هستند، همگی در مقابل یکی از چادرهایی که پناهجویان مضطرب برپا کرده اند. اگر نورافکن هایی که دفترهای دو نماینده مجلس را نورباران می کنند نبودند، شاید آن چادرها را نمی توانستم پیدا کنم، در گوشه ای از پارکینگ یک مرکز خرید بزرگ و پر رفت و آمد، در یکی ازمحلات جنوبی بریزبن. طی روز های گذشته، بارها تصویر او را در اخبار تلویزیون دیده ام، پناهجویی بیست و سه ساله از تامیل های سریلانکا، که در ملبورن خود سوزی کرد، در میان پناهجویان متحصن و در اعتراض به این بلاتکلیفیِ کشدار و کشنده. نگاهی به قاب عکس می اندازم، انگار چهره شاهین پیرزاده را می بینم که کمتر از سه ماه قبل غریبانه جان داد، در همین شهر خودمان، و صورت حمید خزایی را که ده سال قبل در ارودگاه پناهجویان در جزیره مانوس و ...  

روی یکی از صندلی های تاشو در کنار کامالاتاس می نشینم تا از رنج های خود و خانواده اش برایم بگوید. می گوید سال ها است که مثل هزاران تامیل دیگر به امید زندگی بهتر کشورش را ترک کرده و حالا دوازده سال است که در انتظار دریافت اجازه اقامت استرالیا لحظه شماری می کند، همراه همسر و چهار فرزندش. کمی دیرتر زنی برایم مقداری غذای محلی می آورد و از اینکه به دیدن شان رفته ام تشکر می کند. می گوید که به اتفاق شوهر و سه فرزندش دو سال را در یک کمپ پناهجویان در هندوستان گذرانده و در سال 2006 از راه دریایی به استرالیا پناه آورده و همچنان در انتظار دریافت اجازه اقامت می باشد. جوانی با پوست تیره از راه می رسد و می گوید که پناهجویان پاکستانی هم از روز بعد به تحصن خواهند پیوست.

کمی قدم می زنم و از کنار بچه هایی که با توپ پلاستیکی بازی می کنند می گذرم و فرزاد را می بینم که شب و روزش را در محل تحصن می گذراند، در دیدارهای قبلی با هم آشنا شده ایم. آثار مخرب دوازده سال بلاتکلیفی و انتظار را به آسانی در چهره اش می خوانم. اگر اجازه می دادند تعمیرگاه اتومبیلش را راه می انداخت، برای چند نفر فرصت شغلی درست می کرد، از خدمت کردن به جامعه لذت می برد و احتمالا تلخی های گذشته را پشت سر می گذاشت.

نگاهی به چهره های خندان آن دو نماینده می کنم که دیوار بزرگی را پوشانده اند، یکی ازآنها عضو پارلمان ایالت کویینزلند است و دیگری عضو پارلمان فدرال و اتفاقا خزانه دار دولت مستقر هم هست، یعنی همان کسی که دو سه ماه قبل بودجه هفتصد میلیارد دلاری سال جاری را به مجلس ارائه کرد.

لادن با فلاسک چای و بشقاب خرما می آید و از ماجراهای چند روز اخیر و تماس با مقامات اداری و سازمان های حقوق بشری صحبت می کند. احوال شوهرش را می پرسم و می دانم که به علت کمر درد شدید نمی تواند مدت زیادی را سرپا در محل تحصن باقی بماند. در سکوت چای را مزه مزه می کنم و به چادرهای نیمه تاریک نگاه می کنم و به بچه هایی که بر روی زمین خوابیده اند. به سیاست مهاجرتی دولت می اندیشم و به تعداد مهاجرینی که هر سال وارد استرالیا می شوند، چه آنهایی که با ویزای اقامت دائم وارد می شوند و چه کسانی که با ویزاهای موقت کاری یا تحصیلی می آیند و بعدا اجازه اقامت دائم را دریافت می کنند. در سال 2023 بیش از 50000 نفر وارد استرالیا شده اند و تعداد دانشجویان خارجی فعلی در حدود 650000 نفر می باشد. و به علت اصلی این دردها فکر می کنم، به حاکمان ظالم و فاسدی که هر ساله میلیون ها نفر را آواره می کنند تا چند روز بیشتر خودخواهی های شان را ارضاء کنند و عاقبت سرنگون شوند.

به یاد ماموریت های کاری و مرخصی های سی سال گذشته می افتم، سفرهایی که در آنها تجربه های شیرینی اندوخته ام، همگی در قسمت بسیار کوچکی از این قاره وسیع. به یاد روزهایی که دهها کیلیومتر را  رانندگی کرده ام و اثری از آبادی ندیده ام، به یاد منابعی سرشاری می افتم که هرگز مورد بهره برداری قرار نگرفته اند. هنوز گفته آن همکار سوئدی را فرموش نکرده ام که  کشورش را با استرالیا مقایسه می کرد: مشکل در آنجا پیدا کردن ایده جدید است زیرا هر ایده ای قبلا بنظر کسی رسیده و اجرا شده است، ولی مشکل اینجا انتخاب کردن از میان ایده های بیشمار است زیرا فقط  تعداد اندکی از ایده ها پیاده شده اند. به یاد سهم چشمگیر مهاجران در پیشرفت استرالیا می افتم، در همه زمینه ها، از هنر گرفته تا علم و صنعت و تجارت. و پرسشی آزارم می دهد، کشوری که می تواند میلیاردها دلار را برای میزبانی المپیک 2032 هزینه کند، چگونه نمی تواند به وضعیت غیر انسانی این دوازده هزار پناهجو سر و سامانی بدهد، آن هم پس از گذشت ده – دوازده سال و تغییر حزب حاکم؟

و سرانجام با خاطری آزرده و پرسش هایی بی جواب با دوستان تازه و قدیمی خداحافظی می کنم و قول می دهم که باز هم به دیدن شان بروم، در کنارشان بایستم و شعار بدهم، و در حد توانایی ناچیزم صدای شان باشم، از قبیل همین چند سطر.

1- Mano Yogalingam

۱۴۰۳ شهریور ۱۲, دوشنبه

حدیثِ نفس سید علی


 

هنوزم سرخوش از کشتارِ شصتم

که یادش می کُند چون  باده مستم

چو اسبِ شهوتم تازد  شتابان

ز خیلِ سالکان یکسر گسستم

ندارم  در دلم مِهری به  مَردم

از این رو با سِپه پیمان  ببستم

چو دارم نفرت از پیوندِ جان ها

بساطِ عاشقان   در هم  شکستم

ربودم  من  جوانی  از  جوانان

ز ترسم لحظه ای هرگز نرستم

نشاندم گرزِ دین بر فرقِ  دُختان

که بیند هر زنی من شب پرستم

کشاندم سوی خود پَستانِ پابوس

میانِ جمع شان چون بُت نشستم

گرفتم  در  بَرَم  آن شیخِ شیاد

که یاری مثل او آسان نجُستم

نماند  آجُری  از  سقفِ     بیتم

اگر روزی رود قدرت ز دستم

کنون وحشت شده هم بسترِ من

چو دانم عاقبت  بازنده   هستم