۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

آقا ببخشین, ململ همون مخمله؟

اینکه کارخونه مخملبافی سید دچار ورشکستگی شده چیز مهم و خبر داغی نیست و میتونیم آنرا به حساب رکود در بازار بذاریم و برای اینکه گردی هم روی عبای ایشون ننشینه بگیم رکود در بازار جهانی و ازین حرفا, آخه این روزها اکثر موسسات و کاخونه های مهم هم پاشون توی هواست, حتی کارخونه خشت زنی حسین آقا هم وضع بهتری نداره, کار و کاسبی دستمال بافی غلامعلی هم کساده, ولی از قدیم گفتن که بازار بالا و پایین داره, جای نگرانی نیست, بالاخره از برکت هاله محمود خان همه این مشکلات راست و ریس میشه.

اما از اینکه چرا کارخونه را سه شیفته کردن سر در نمیارم, در حالی که همون جنس های بنجلی را که قبلا تولید کرده بودن, روی دست شون مونده و دارند توی انبار های سرباز مدرسه حقانی خاک میخورند, لابد این را هم از عالم غیب بهشون گفتن , آخه ما که غیر خودی و نا محرمیم و گوشمون جای پس و پیغام سروش نیست.

راستش نه سررشته ای از صنعت نساجی دارم و نه از نوسانات بازار چیزی حالیم میشه, اما چیزی که توجه من را جلب کرد, همین داستان مخمله که باز این روزها مد شده و بنظرم حلت یویویی پیدا کرده, هر چند وقت یکباره پیداش میشه و بعدش یک دفعه مثل ستاره سهیل غیبش میزنه. سرتون را با داستان شلوار مخملی و انواع اون و بخصوص مخمل کبریتی درد نمیارم و مبل و پرده مخمل را هم فعلا میذاریم کنار تا وقتیکه مهمونی غریب از راه برسه و ببریمشون توی مهمونخونه تا ببینن و ما را دست کم نگیرن.

اما بد نیست که فعلا داستان اولین برخورد مخملیم را براتون بگم که جنبه آموزشی هم داشت , ماجرایی که دهها سالست در خاطرم نقش بسته, عین همون نقش های روی مخمل های درست و حسابی, از همون ها یی که توی کاخ ها پیدا میشه.

***

جلوی مدرسه دور و ور گاری لبو فروشی جمع شده بودیم, باد پاییزی درخت ها را تکون میداد و مرد لبو فروش گاهی هم برگ های چنار را از توی بساطش بیرون میانداخت, صدای زنگ بلند شد.

درسهای اصلی مون را در ساعت های صبح میذاشتن که سرحال بودیم, بعد از ناهار مال ورزش و علوم اجتماعی و زیست شناسی بود که انوقت ها بهش میگفتن علوم طبیعی.

دو سه تا از بچه های با حال دم گرفته بودن و لب کارون را میخوندن, یکی هم رفته بود روی میز و بندری میرقصید, مبصر هم حواسش جمع بود و توی راهرو سرک میکشید تا اگه سر و کله ناظم یا مدیر پیدا شد, سر و صدا ها را بخوابونه.

آقای پورحیدری که وارد کلاس شد مبصر دفتر حضور و غیاب را بهش نشون داد و با هم چیزهایی گفتن که از ته کلاس شنیده نمیشد, لابد در مورد غایب ها و از این جور چیزا بود.

ما هم نگاهی به کتاب مون میکردیم و در دفترهامون نوشته ها و تصویرهای روی تخته سیاه را کپی میکردیم, اما نه به جدیت و دقت کلاسهای صبح. آخه قرار نبود که مهندسها علاقه ای به اجزاء بدن و گیاهها و آب و خاک داشته باشن و جبر و مثلثات و مخروطات را هم برای پزشک ها ننوشته بودن, فلسفه و منطق و عروض و بدیع و قافیه را هم برای رشته ادبی گذاشته بودن کنار که بخونن تا قاضی و وکیل و وزیر بشن.

معلم جعبه گچ های رنگیش را روی میز گذاشته بود و با مهارت مشغول نقاشی و نوشتن بود و گاهی هم چیزهایی میگفت. ما هم می نوشتیم و می کشیدیم و لابلایش هم خمیازه. وسط صفحه نوشته بودم, گرده افشانی, و داشتم گلدان دوم را می کشیدم که با ضربه آرنج جهانگیر از چرت پریدم, چشمانش برق میزد, زیاد منتظرم نگذاشت تا شیطنتش را نشان دهد.

- آقا ببخشین, مململ همون مخمله؟

- نه جانم, ململ یک نوع پارچه سفید و نازکه, مثل توری. مخمل یک پارچه ضخیمه و رنگی

- خوب چرا نمیگین توری که آدم با مخمل اشتباه نکنه؟

- آخه ململ یک نوع توری مخصوصه که سوراخ های خیلی ریزی داره که دانه های گرده از اونا عبور نمیکنه

کم کم حال و هوای کلاس عوض شده بود و بچه ها سرحال اومده بودن

- آقا اصلا این ململ چیزی مهمیمه؟

- منظورت از چیز مهم چیه؟

- منظورم اینه که توی کنکور هم سئوال های ململی می پرسن؟

سماجت جهانگیر و خنده بچه ها, معلم را مجبور کرد که مبصر را صدا کند و چیزهایی در دفتر حضور و غیاب بنویسد و جهانگیر هم چیزاش را در کیفش گذاشت و همراه مبصر روانه دفتر ناظم شد.

برف بازیهای توی حیاط مدرسه هم مثل سیزده بدر خاطره شده بود ومرد لبوفروش هم چغاله بادام و نوبراه می فروخت.

آفای پورحیدری هم بخش های گیاه شناسی و زمین شناسی را تمام کرده بود و به قسمت سوم رسیده بود که مربوط بود به اندام های بدن, ولی با زهم همان گچ های رنگی و جزوه برداری ها و کپی کردن های عجولانه.

انگار رفتن به دفتر ناظم و مدیر تجربه تلخی برای جهانگیر نبود که دوباره فیلش یاد هندوستان کرده بود

- آقا ببخشین, اون خط چینه ململه؟

- نه جانم, این پرده دیافراگمه که بین قسمت بالایی و پایینی شکم قرار داره

- پس دیگه با ململ و مخمل کاری نداریم؟

و با زهم خنده بچه ها, اما واکنش معلم کمی جدی تر.

وقتی ناظم همراه مبصر به کلاس آمدند, آقای معلم با دلخوری کلاس را ترک کرد, سرهای مان راپایین انداخته بودیم تا پند و اندرز ها مخلوط با تهدید ها, کمتر پرده های غیر ململی گوش هایمان را بلرزانند.

هیچ نظری موجود نیست: