۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۷, شنبه

چیزای دیگه هم دارین؟


 

پیدا کردن جای پارک مقابل فرش فروشی علی آقا آسان نبود. بخصوص در اون ساعات شلوغ صبح شنبه. یعنی در همون زمانی که قراره علاوه بر خرید های هفتگی، بچه ها را به این زمین ورزش و یا اون جشن تولد برسونی، هر کدوم شون هم در یک طرف این شهر در اندر دشت.

پاکت را برداشتم  و وارد فروشگاه شدم. علی آقا حسابی مشغول بود، در میان چند تا مشتری غیر ایرانی. همکارش هم سرگرم رفوگری. از همون دور به میزش اشاره کرد. به ته مغازه رفتم و برای خودم یک فنجون چای ریختم. از همون فلاسک همیشگی و در کنار همون پنکه چرخان.

هر چند که هواکش های مغازه تمام زورشان را می زدند ولی حریف قالیچه های قشقایی نمی شدند، بویی که مرا بهمراه خود، به سیاه چادری بُرد که در وسطش زنی مشغول بافتن جاجیمی پر نقش بود. برگشتم به روزی شیرین در تعطیلات نوروزی، کلاس هفتم یا هشتم. از مدتها قبل برای آن عروسی، روزها را شمرده بودم، برادران و خواهرم هم همینطور. مهمان شاهرخ بودیم که معلم سپاه دانش بود، در مدرسه عشایری تنگ چوگان.

عروس، دختر یکی از خوانین منطقه بود. صدای دهل و سُرنا از سر پل شاپور شنیده می شد. وقتی که فولکس استیشن پدر از کنار کتیبه ها و نقش های برجسته و باغ های مرکبات عبور کرد و به چشمه ساسان رسید، به استقبال مان آمدند. آقای سپاهی چه احترامی داشت، هر چند عمر آن سازمان سه چهار سال هم نبود. برای رفتن به غار شاپور، بارها از همان جا عبور کرده بودم ولی صحنه آن روز را هرگز فراموش نمی کنم. لباس ها رنگارنگ بودند. حتی زین اسب ها و خورجین قاطر ها هم پر از تزیینات بودند. رقص چوبی مردان تماشایی بود، همینطور رقص دستجمعی زنان و آوازهای گروهی. بعد از ناهار، به چادر یکی از قالی بافها رفتیم. مدتی در کنار دارِ قالی بافی ایستادم و به حرکت های سریع دست زن قشقایی نگاه کردم، حیرت انگیز بود.

زنگ تلفن مرا به مغازه علی آقا باز گرداند، روی کاغذی نوشتم "علی آقا، این پاکت را هدایت جان از شما می گیرد"، و یادداشت را به پاکتی که همراه داشتم چسباندم و آن را زیر تلفن میزی گذاشتم و از محل خارج شدم.

 

***

 

سیزده بدر بود، توی یکی از پارکهای کنار رودخانه بریزبین، رودخانه ای که میگن صد سال قبل آبش زلال بوده.

چند صدنفری آمده بودن تا سیزده شون را بدر کنن و سبزه ها شون را توی آب بیندازن. دود کباب هم همه جا را گرفته بود و صف بلندی مقابل کانتینر سیار دیده می شد، آش رشته هم می فروختن. خیلی ها هم غذاهاشون را با خودشون آورده بودن.

خوبی سیزده بدر اینه که خبری از صندلی های شماره دار نیست، بر عکس جشن شب عید. آدم می تونه به  اطراف نگاه کنه و زیر هر درختی که جای خالی دید سفره اش در کنار بساط دیگران پهن کنه.

هدایت را قبلا دوسه باری دیده بودم، در جلسات فرهنگی و بخصوص شب های شعر کانون.

چایی دومش را که خورد انگار سر ذوق آمد و دو سه شعری برایم خواند، در وصف بهار و گل و سبزه. بدلم نشست، نمی دونم بخاطر حال و هوای سیزده بود ویا صمیمیت لحنش. شعرهای بعدیش بهاری نبودن.

- شعر اولی را شنیده بودم, ولی دومی و سومی را نه. شاید از سروده های خودتون باشن؟

سرش را به طرف رودخانه برگرداند. شاید نمی خواست چشمهایش را ببینم.

از وسط  پارک سر و صدای زیادی می آمد، با گلپری جون و نیلوفر پایکوبی می کردن.

در جیب هایش بدنبال چیزی گشت، سیگارش را روشن کرد و حلقه های دود را یکی یکی به  باد سپرد.

- نه، اونا سروده های یک از دوستام بودن. چند سالی هم همبند بودیم، در عادل آباد. او به خوش شانسی من نبود

و مکثی طولانی، تا وقتی که سر و صدای بچه و توپ فوتبال همه چی را بهم ریخت، بخصوص بساط چای مون را.

- آقا می خواستین بگیرنش، حالا ما با چی بازی کنیم؟

و بعد همینطور که توپ روی آبها از ما دور می شد بچه ها هم به طرف زمین چمن برگشتن.

 

- شما هم اهل شعر و شاعری هستین؟

- از خواندن و شنیدن شعر لذت می برم ولی متاسفانه نمی تونم شعربگم. راستش کار آسونی هم نیست. شاعرای بزرگ مون سطح انتظار را به سقف آسمون چسبوندن. گاهی چیزای دیگه یی می نویسم

- چه جور چیزایی؟

- مقاله، طنز، گاهی هم داستان های کوتاه.  ولی علاقه اصلی ام به  قصه نویسیه.

- می شه چند تاشو ببینم؟ جایی منتشر شدن؟ من یک وقتی معلم ادبیات بودم، جلسات شعر و قصه خوانی داشتیم، در شیراز

بالاخره قرار شد که نوشته های مون را رد و بدل کنیم. محل سکونت و کار ها مون نزدیک نبودن و یادم نیست به چه علتی به پست فکر نکردیم. ضمن صحبت ها متوجه شدیم که دوست مشترکی داریم که فرش فروشی او در مسیر رفت و آمد هر دوی مون قرار داره. قرار بر این شد که هر کدوم چند نمونه ای از کارهاشو را در پاکتی بگذاره و به علی آقا بده.

 

***

 

تازه به خونه رسیده بودم که فکر کردم موضوع پاکت را به علی آقا بگم، همکارش گوشی را برداشت.

- علی آقا، کمی سردرد داشتن، رفتن خونه. کاری هست که من بتونم انجام بدم؟

- کار مهمی نیس، فقط می خواستم مطمئن بشم که اون پاکت را دیده

- کدوم پاکت؟

- یک پاکت زرد رنگ، روی میز گذاشتمش

- من که پاکتی نمی بینم، شاید هم دیده و با خودش برده. چیز مهمی توش بود؟

- فقط چند تا قصه، نمونه ای از کارام

- به به، نمی دونستم که شما هم توی این جور کاراین. چیزای دیگه هم دارین؟

- منظورتون چیه؟ چه جور چیزایی؟

- همین چیزایی که همه لازم دارن، مثل زرشک، زعفرون، کشک و این جور چیزا دیگه. راستی پسته تون درجه یکه یا از همین جنسایی که توی سوپرای اینجا هم می فروشن؟

- توی پاکت چند تا قصه بود، یعنی چند تا داستان

- خوب عیبی نداره، ولی اگه پسته خوب سراغ دارین به ما هم خبر بدین

- اگه برای المپیک رفتم سیدنی از اونجا براتون می خرم و میارم

- اون که چهار پنج ماه دیگه است برادر، ما همین هفته آینده مهمونی داریم

      

هیچ نظری موجود نیست: