۱۴۰۱ مهر ۲, شنبه

طومار رُبا


طومار ربُا

گفت: باشه میام، پلاکارد هم میارم، اما بشرطی که طوماری و امضایی در کار نباشه.

تلفن را پرتاب کردم روی مبل و یک قوری چای غیر فوری درست کردم. اصلا نمیدونم چرا اون طومار لعنتی دست از سرم بر نمی داره؟ راستش اینه که از اون ماجرا خیلی گذشته، تازه بعدش هم هزارتا چیز ناجور دیگه اتفاق افتاده. ولی انگار بعضی ها هنوز فراموشش نکردن. شاید هم هر وقت مرا می بینن به یاد اون قضیه می افتن، الم شنگه ای که حال مون را حسابی گرفت. سیزده سال پیش، چند ماه بعد از اون انتخابات کذایی، همون خار و خاشاکیه.

به محض اینکه گوشی را برداشت بهش گفتم که اعتراض فعلی در باره کشتن مهسا است نه چیزای دیگه، محل و زمان را هم دوبار تکرار کردم که اشتباه نکنه، مثل تظاهرات آبان نود و هشت یا موشک زدن به هواپیما که به جاهای عوضی رفته بود، یعنی خودش اینجوری میگه. خواستم زودتر خداحافظی کنم که هم حاشیه ای پیش نیاد و هم بتونم به بقیه دوستان خبر بدم. حتما دلخوری حسین هنوز بر طرف نشده که این متلک را بارم کرد.

سینی قوری و استکان را روی میز گذاشتم و کامپیوتر را روشن کردم. یک پشتی مخملی را روی موبایل انداختم تا صداش خفه بشه و حالم کمی جا بیاد. اما دیدن صحنه های حمله گارد ویژه وضعم را خرابتر کرد. صدای بلند گو را بستم و سرم را روی دست هام گذاشتم. چشم هام را بستم بلکه از دست اون همه خون و داد و فریاد خلاص بشم. چه خیال خامی؟ مگه کنایه حسین دست از سرم بر می داشت؟

سرم را بلند کردم و به مونیتور خیره شدم. درگیری های شدید در تهران و سنندج و دیوان دره را دنبال کردم. بدون نگاه کردن، با آرنج راستم سینی چای را به طرف راست میز هل دادم که صدای افتادن چیزی بلند شد. می خواستم برای کیبورد و ماوس جای بیشتری باز بشه که یک چیزی سرنگون شد.

بلند شدم و نگاه کردم. برج ایفلی بود که چند سال قبل در پاریس خریده بودم. از همین جنس های چوبی ارزونی که دست فروش ها در گوشه و کنار نقاط توریستی می فروشن. خوشبختانه چسب چوب دم دست بود و تونستم قطعاتش را بهم وصل کنم. بعدش برج را در قفسه کتابخانه گذاشتم تا چسبش خشک بشه. اونوقت کمی از قفسه دور شدم و از فاصله دو سه متری به برج چوبی نگاه کردم تا اگه اشکالی دیدم درستش کنم. اما با این چشم عینکی من که این جور عیب ها دیده نمی شه.

نمیدونم بخاطر خیره شدن به برج بود یا کنایه حسین که دوباره به یاد اون طومار لعنتی افتادم. آخه قرار بود طومار ما هم به مال بقیه دوخته بشه تا از بالای برج ایفل آویزونش بکنن. چیزی که هیچوقت اتفاق نیفتاد.

در کامپیوتر به ایمیل هایی که در اون وقتا بین ما رد و بدل شده بود نگاه کردم. هفته ای دو سه تا ایمیل براشون می فرستادم و جواب ها همیشه منفی بود. بالاخره یه روزی به مرکزشون تلفن کردم و روش کارشون را پرسیدم. مطمئن شدم که امکان گم شدن طومار وجود نداشت.

اما اشکال کار در این بود که اون کسی که بسته سنگین پارچه ای را داوطلبانه به پست برده بود قبضی را به ما نشون نمی داد. حتی حاضر نبود بگه که  اون بسته را به کدوم شعبه پست برده. از نگرانی، روزی دو سه بار به وبسایت اون سازمان نگاه می کردم و از اینکه در آن لیست اسم بریزبین دیده نمیشد عصبانی می شدم. برلین بود، بارسلون بود، بیرمنگام هم بود ولی بریزبین نبود.

ایکاش بقیه شاکی ها هم مثل حسین مهربون بودن. اما یکی شون تهدید می کرد که اگه طومار پیدا نشه میره و از من شکایت می کنه. دانشجویی می گفت اگه اون طومار به دست وزارت اطلاعات بیفته توی فرودگاه تهران دستگیرش می کنن. مرد جا افتاده ای می گفت سپردن چیزی به اون اهمیت به یک دختر ناشناس احمقانه بوده، درست هم می گفت.

تا حالا حد اقل پنج بار کل داستان را برای حسین تعریف کرده ام ولی نظرش یک ذره هم عوض نشده.

براش توضیح داده ام که در اون روز یکشنبه، پارک کویینز را  باید تا ساعت چهار تمیز و تخلیه می کردیم. از ساعت یازده صبح چند صد نفر آمده بودن و طومار را امضا کرده بودن. بعضی ها قبل از راهپیمایی در خیابان های شهر و عده ای هم بعدش این کار را کردن. شش تا میز تاشو داشتیم و کل طاقه پارچه سبز رنگ را روشون پهن کرده بودیم. افراد صف می بستن و روی طومار اسما شون را می نوشتن و امضا می کردن، عده ای تاریخ یا چیزای دیگه ای هم می نوشتن.

تا یک ربع به چهار عصر، همه صندلی ها و دستگاه های صوتی و بنرها را به پشت وانت سعید منتقل کرده بودیم که سر و کله بوران پیدا شد. اصرار کرد که پُست کردن طومار را به او بسپاریم. زن جوان گفت که دیگران چندین روز زحمت کشیدن و او هم می خواست که مشارکت کوچکی داشته باشه. بهش گفتم که بار سنگینیه و هزینه پستش هم زیاد میشه، اما بوران قبول نکرد. طومار را برداشت و از ما دور شد.

دو سه روزی به آرامش گذشت تا اینکه نق زدن ها شروع شد. یکی می گفت که اسم واقعی او بوران نیست و لادن است. دیگری می گفت که چرا پس از یکشنبه بوران دیگه کمتر آفتابی میشه و در جلسه ای هم شرکت نمی کنه. یک هفته ای صبر کردم و بالاخره به او تلفن زدم تا قبض بسته ارسالی را بگیرم و هزینه ش را بپردازم. گفت قبض را گم کرده و هر وقت پیدا کرد خبر می ده. نگرانی ها هر روز بیشتر می شد و من جواب قانع کننده ای برای مردم نداشتم. کم کم خبر بازجویی از دانشجوهایی که برای تعطیلات به ایران رفته بودن پخش شد و احساس گناه من سنگین تر.

پس از گذشت سه هفته کُشنده، دور هم جمع شدیم تا راه حلی پیدا کنیم. نظر اکثریت این بود که مراجعه به پلیس عاقلانه ترین کاره. همین کار انجام شد.

پنج سالی گذشت تا قضیه مرگ چند تا از پناهجوهای ایرانی در بازداشتگاه مانوس و جاهای دیگه پیش اومد. یه روز چند تا از سازمان های حقوق بشری در وسط شهر میتینگ اعتراضی گذاشتن و به سیاست های مهاجرتی دولت استرالیا حمله کردن. یک سناتور هم حرف زد و دو تا حقوقدان معروف. وقتی که نوبت به من رسید در مورد حکومت خامنه ای هم گفتم. گفتم اگه اوضاع مملکت اونقدر خراب نبود مردم جان و مال شون را به دست قاچاقچی ها نمی سپردن. تا اونوقت کلی آدم توی دریا ها غرق شده بودن. توضیح دادم که هشتاد درصد افراد داخل اردوگاه ها ایرانی هستن و بیست درصد از بقیه کشورهای دنیا.

به اینجای صحبت که رسیدم از گوشه ای صدای هو کردن بلند شد. سه نفر بودن. بوران و زن جوان دیگه ای و آقایی که دانشجو بود. صحبتم را قطع کردم. همه به آنها خیره شدند. لابد زیر فشار آن نگاه ها بود که از صف اول به داخل جمعیت رفتن. نم نمی هم می بارید. به صحبت ادامه دادم بار دیگه هوهو شون بلند شد.

وقتی که محوطه را ترک می کردم بوران دوباره به سراغم اومد. با خودم فکر کردم این دفعه چی میخواد. آخه طوماری در کار نبود که بخواد پست کنه. توپش پر بود. اخطار کرد که حق ندارم در مورد نقض حقوق بشر به انگلیسی حرف بزنم. عجله داشتم که به جشن تولد یکی از دوستان برسم، در ضمن بارون هم جدی تر شده بود.

هفته بعد در جلسه هفتگی عفو بین الملل یکی از خانم ها که مدیر آن میتینگ بود در مورد آن سه هموطن جوان از من پرسید. توضیح مختصری دادم. گفت اگه جای من بود هیچوقت به اونا اعتماد نمی کرد. نمیدونم چی بهش گفته بودن. لابد اونا حدس نمی زدن که این خانم از اوضاع ایران خبر داشت.

 

در طی این سالها بارها از این و اون شنیده ام  که در اون سال کذایی پلیس به خانه بوران رفته و یک چیزایی هم پرسیده. اما من هنوز نمیدونم که بوران با  آن طومار چه کرد؟ و چرا؟ احتمالا اونایی که یک چیزایی میدونن ترجیح میدن که فعلا چیزی نگن. 

هیچ نظری موجود نیست: