۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

راست راستی تو همون ایرانی؟

راست راستی تو همون ایرانی؟

اگه اوضاع و احوال روزگار این چنین نبود و اگه صندلی های کنسرتت را برمبنای مال دنیا تقسیم نمیکردند, احتمالا جای من در همون نزدیکی های سن بود و برای بار دوم ترا از نزدیک می دیدم , بعد از حدود پنجاه سال. اگه حال و حوصله اش را داری, بذار این دفعه من " قصه وفا" را بخونم, تا علت شک و تردیدم روشن تر بشه.

خردسال بودی, یکی دو سالی بزرگتر از من. همراه پدرت آمده بودی به شهرما, مرکز نفت و نفتکش و گرما. در همان نزدیکی های سن روی صندلی فلزی نشسته بودم, محوطه چمن باشگاه ایران. انتظار ندارم که به خاطر داشته باشی, برای من دفعه اول بود, نه برای تو. از سر و کول پدرت بالا میرفتی, جست و خیز میکردی, گاهی هم در شلوار سیاه و گشادش قایم می شدی, می خواستی ما را بخندانی, سرگرم کنی تا مشق های ننوشته را از یاد ببریم , و توانستی.

دفعه بعد روی اکران سینما بود, و بنظرم "فرشته" قسمتی از اسم فیلم, از آن فیلم هایی که آخر خوب و خوشی دارند, من هم مثل بفیه بچه های مدرسه کمال الملک شاد و شنگول از سالن آمدم بیرون, نه مثل اونایی که ده بیست سال بعد همراه با گوزنها در همون محل به خاکستر تبدیل شدند و" فرشته" ای هم پیدا نشد که بدادشون برسه .

از اون به بعد دوران صفحه چهل و پنج دور بود و گرامافون پرتابل تپاز. از همون هایی که داریوش قرمزش را داشت و با خودش آورده بود تهرون.

از مدرسه خوارزمی که بر میگشتم, درس و مشق بود و درس و مشق. و وقتی جوش میاوردم, تپاز نیمکروی برایم " قصه وفا" می خواند, و نه یک بار, تا آن شبی که هنوز تلخیش را از یاد نبرده ام.

لابد نگرانی های کنکور خسته شان کرده بود, سه نفری سه طرف آنرا گرفتند و رفتند به طرف بخاری علاالدین که هم بخاری مان بود و هم وسیله آشپزی. آنقدر کشیدند تا از صفحه هفتاد و هشت دور هم بزرگتر شد.

فکر میکنم چند روز بعد پشیمان شدند, نمیدانم از اینکه دلم را شکسته بودند و یا از آن که "قصه وفا" را من به خوبی تو نمی خواندم. البته آن محل کوچک هم یرای چهار نفر ساخته نشده بود.

نوبت به تلویزیون و شوهاش که رسید, من و هومن رادیویی ماندیم, با چند استثنا از جمله برنامه های تو و البته مش قاسم. هومن دیوانه وارعاشق موسیقی بود, روزها مشغول درس مهندسی و شبها در هنرستان و کنسرواتوار, وقتی دلش میگرفت به یاد تصنیف های تو میافتاد گاهی با زمزمه و زمانی یا سوت.

البته خودت میدونی منظورم از "تو" چیه, همتون را میگم, شهیار, واروژان, بابک, اسفندیار, ایرج و ....

تا اون روز بازهم تلخ. چند تا صفحه و کتاب و پوستر برده بود تا برای بچه ها در باره موسیقی حرف بزنه, و لابد اشاره ای هم به آن ضربات طبل در سمفونی پنجم.

وقتی برگشت, حال و روز خوشی نداشت, لباسش هم همینطور, به کمک هم دسته عینکش را صاف و صوف کردیم و گنجه را زیر و رو تا مرهمی پیدا کنیم برای صورت کبودش.

چیزی نپرسیدم, اما می توانستم حدس بزنم, زمزمه اش هم همین را میگفت: " اما دست سرنوشت, سر رام یه چاله کند"

چند روز بعد, داستان را از ایرج شنیدم, آنروزها هنوز فیلمساز و کارگردان نشده بود, اما نقدهای جانداری برای فیلم ها می نوشت, گفته بودند "موسیقی سمفونیک بوی دربار میده"

و بعدش سالهای سکوت و تاریکی و جنگ و ادبار.

وقتی "آفا خوبه" را شنیدم حالت برق گرفته ها را داشتم, اصلا دلم نمی خواست کسی با دست مبارکش سرنوشت یکی دیگه را بنویسه, و چند سالی طول کشید تا داستان آن را بگویی و من هم قانع شدم و بازهم من و گنجشگ های خونه بر گشتیم به عادت دوست داشتنی مون.

تا اینکه چندی پیش با زهم داستان برق گرفتگی تکرار شد و شوکی تلخ. عکس ترا در کنار بانویی دیدم که مهرش در دل من و گنجشگ های خونه نیست, انگار کسی در گوشم زمزمه میکرد " دیگه نمیگم دوستت دارم ...."

اما دوست نداشتن تو هم آسان نیست, آنهم بعد ازاین همه فراز و نشیب پنجاه ساله.

وقتی یکی دو هفته قبل تصویرت را در کنار اکبر دیدم, انگار همه دلخوری ها " پر کشیدن سوی لانه". آرزو میکردم کاش فرهاد هم بود و برایش میخواند " مثل یک کوه بلند ....."

و بالاخره میرسیم به مسافرت تو به شهر و دیار جدید ما, چند هزار کیلومتر دور تر از همون ایران.

راستش پنجاه روزی است که شب و روز مشغولم, مثل خیلی های دیگه, از دنبال کردن خبرها گرفته تا پلاکارد درست کردن و فریاد کشیدن توی خیابونا و چیز نوشتن و منتشر کردن.

گاهی هم چند تا صندوق با خودمون می بریم و کمک های مردم را جمع میکنیم. تو که غریبه نیستی, بذار راستش را بهت بگم, حاصل جمع آوری اعانه در سه چهار تظاهرات خیابانی با شرکت صد ها نفر در حدود پانصد ششصد دلاره که برای پرداخت هزینه های مختلف, از خرید کاغذ و مقوا و چوب و پارچه گرفته تا هزینه های چاپ و اجاره دستگاههای صوتی و غیره.

از طرفی اگه من بخوام به خواهش دلم گوش کنم باید مبلغی بیش از مبلغ بالا برای پروار به سیدنی و یا ملبورن, خرید بلیط کنسرت و نیز یکشب اقامت بپردازم که این بیش از در آمد هفتگی بسیاری از مردم همون ایرانه که در اینجا کار و زندگی میکننذ و با کسادی بازار هم دست به گریبان.

از طرف دیگه, تعداد زیادی از نخبگان همون ایران در زندان های استبداد اسیرند و خانواده هاشون به کمک نیاز دارن, شاید هم بزودی اعتصاب ها شروع بشه, که در اون صورت مثل دفعه قبل که برای کارکنان شرکت نفت پول جمع کردیم و فرستادیم تا شیر های نفت را ببندن, با زهم پول لازم داشته باشیم.

پس بدان که نیامدنم نشان مهر است به همون ایران ونه بی مهری به تو.

در همین جا میمانم و از شنیدن "وطن" , "ایران کهن" و بسیاری دیگر از کارهای نو لذت میبرم

البته اگه قسمت قابل توجهی از درآمد کنسرت برای کمک به جنبش همون ایران اختصاص پیدا میکرد, داستان فرق میکرد.

مهران رفیعی

ششم ژوییه دوهزار و نه میلادی

بریزبین - استرالیا

هیچ نظری موجود نیست: