۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

ماجراهای یک خس و خاشاک ناشی

(SBS Radio – Persian Program - 18/07/2009)

از شما چه پنهان حدود ده بیست سال آزگاره که از این شعله خانم خواهش میکنیم که برامون برنامه های شاد و سرگرم کننده تهییه و پخش کنن ولی هنوز گوششان بدهکار نیست و کمان هر چی خبر بد و ناراحت کننده توی مملکت خودمون و سایر جاها پیدا میشه,ا با آب و تاب میگن ولی دریغ از یک خبر شادمانی, مثلا سر و سر این هنرپیشه با اون فوتبالیست, دعوا سر ارثیه فلان شازده و خلاصه ازین جور اخبار بدرد بخور, خبری نیست که نیست.

یادش بخیر, وقتیکه مدرسه میرفتیم, تموم دل خوشی مون به زنگ تفریح بود, راستش تصمیم گرفتم همین الان اون زنگ دوست داشتنی را به صدا در بیارم, هر چند که میدونم, ایشون نمیذارن این صدا بگوش شما برسه, ولی حداقل دل خودم خنک مشه, که مهمترین هدف آدم توی زندگی باهاس همین باشه, خنک شدن دل, نتیجه کار که اهمیتی نداره.

چیزی سرگرم کننده ای که بنظرم رسیده , یک مسابقه درست و حسابیه, نه ازونایی که از شما اسم و رسم شاعر و نوع شعر را می پرسن, انگار که شعر و شاعری برای ما اهمیتی داره.

اونایی که زمانای قدیم مشتری رادیو بودن, منظورم توی ولایت خودمون, ممکنه یادشون بیاد که وسطای روز, بعد از اونکه ذبیحی با آن صدای رسایش اذان ظهر را میخواند, برنامه کارگر پچش میشد.

در قسمتی از این برنامه, قسمتی بود با عنوان " چرا هر بلاییه سر من کارگر ناشی میاد؟" که خوب در هر روز ماجرایی بیان میشد و از شنوندگان میخواستند که جواب کتبی خود را به رادیو بفرستن, و به برنده هم جایزه ای میدادن.

مثلا, گفته میشد که سید علی جوشکار, وقتی که کارش تموم شد و به خونه رفت, آن چنان سوزشی در چشمش احساس میکرد که دو سه روز از نان خوردن افتاد.

هفته بعد هم جوابهای درست را میخوانند, مثلا محمود اکسفوردزاده نوشته بود که سید علی میبایست ببلافاصله پس از جوشکاری قاچ های سیب زمینی روی چشمش بذاره تا چشماش چارتا بشه و سوزشی هم در کار نباشه.

در اینجا, مجری برنامه توضیح میداد, هر چند که بهترین جواب همینه, اما چون سیب زمینی در دسترس همه و بخصوص لباس شخصی ها نیست پس جایزه را به محمد احمد آبادی میدیم که نوشته سید علی باهاس عقل ناقص شو بکار مینداخته و از ماسک ایمنی استفاده میکرده.

ببخشین, صد دفعه بهم تذکر دادن که اینقدر حاشیه نرم, انگار منم مثل خانم صدر حرف توی گوشام نمیره,شما با بزرگواری خودتون ببخشین, بذارین ماجرا را بگم و منتظر راهنمایی ها تون سماق بمکم.

وقتیکه خبر پیروزی انتخاباتی به گوشمون خورد, حوالی ظهر یکشنبه بود, چاردهم جون را میگم, برای اینکه این موفقیت را با هم چشن بگیریم, جمع شدیم توی ساختمون رادیو فور ای بی, عقل مون ریختیم رو هم و کار را تقسیم کردیم تا یه جوری شادمانی کنیم که بقیه مردم هم ببینن و چشماشون واز بشه, به امید اونکه انتخابات اینه هم مثل مال مابشه.

تماس با مقامات بلدیه و کسب مجوز هم به عهده من افتاد. راس ساعت هشت صبح دوشبنه تلفن را برداشتم و تقاضا را گفتم, مرا به قسمتی وصل کردند, بازهم ماجرا گفتم که ما خس و خاشاک ها میخوایم جمع بشیم و یک خورده خیغ و ویغ بکنیم و بعدش هم سلانه سلانه بریم تا جلوی درالحکومه.

طرف گفت که, اولا که اون برنامه خار و خاشاک و اتیش بازی توی شهر قدغنه, دویما, مگه همیه جند ماه پیش این کار رو را در کنار رودخونه نکردین؟

خدمت شون عرض کردک که آقا جون اون جشن چهاشنبه سوری بود,اما این یکی درسته که چشنه و خس و خاشاک هم داره ولی با اون یکی از زمین تا آسمون فرق داره

تعجب زده پرسید "چه فرقی با هم دارن"

به عرض شون رسوندم که " آقا جان, چشن چار شنبه سوری یک سنت قدیمیه و چند هزار ساله که سالی یک بار انجام میشه, توی اون برنامه, ما خس و خاشاک را آتیش مزنیم و از روش می پریم تا سرخی اون, جای زردی درد و مرضامون را بگیره. اما توی این برنامه, ما خودمون خس و خاشاکیم , اونا ما را آتیش میزنن و از رومون رد میشن تا سیاهی قلبشون تن مون را کبود کنه.

نمیدونم دو زاریش افتاد یا نه, ولی گفت که این برنامه مربوط به قسمت دیگری میشه, منو به قسمت بازاریابی وصل کرد.

برای بار سوم, داستان را تعریف کردم, فرمودند که باهلس با رییس شون در میون بذارن, دو سه ساعت بعد تلفن کردم, گفتند که رسیدگی به چنین درخواستی در حوزه مسئولیت بخش دیگری است و مرا به وادی چهارم فرستاد.

با زهم همان داستان, منتها با کمی موفقیت, فرمی را برایم فکس کردند و من هم عریضه را پر کردم و ذکری هم از شجره نامه گروه خس و خاشاک, و پس فرستادم.

ساعتی گذشت و کامند مربوطه کفت که دو اشکال اساسی پیدا کرده است, یکی تعداد خس و خاشاک ها که نوشته بودم دویست تا سیصد نفر, و او میگفت که بهتر است آنرا به بیست تا سی تقلیل دهم, که خدمتشان عرض کردم, خس و خاشاک هم مثل قارچ است و تا بجنبی در هر گوشه ای سبز میشه.

اشکال دومی مربوط بود به زمان چشن, که میگفت حداقل پنج روز کاری باید به بلدیه فرصت دهیم, نخواستم لجاجت کنم, قبول کردم, تاریخ جشن را عوض کردم تا آن پنج روز را رعایت کرده باشم.

روز بعد, یعنی سه شنبه تلفن کردم تا نتجه را بپرسم, کارمند دیگری از ماجرا و فرم دو بار رد و بدل شده بکلی اظهار بی اطلاعی کرد, چاره ای نبود جز فرستادن فرم برای بار سوم و منتظر ماندن

روز چهار شنبه تلفن کردم و پیگیر قضیه, مرا به قسمت دیگری وصل کردند, جواب دلگرم کننده نبود, ناچار شدم نامه های گله آمیز بنویسم و ایمیل کنم, از بالاترین مفامات تا پایین ترین شان. چون آدرس ایمیل مقامات آسمانی را پیدا نکردم, و بنظرم آمد که آقای بان کی مون هم به اندازه کافی گرفتاری دارد, ایمیل هایم را از بالاترین مقام کانبرا شروع کردم که اتفاقا همشهری خودمون هم هست, تا مقامات محله خودمان, در ضمن رونوشتی هم برای روزنامه ها. و البته توضیح اینکه, حق اعتراض در قانون اساسی به رسمیت شناخته شده و اینکه بخش عمده ای از مردم زاده کشور های دیگر هستند و با زهم اینکه اخبار بسرعت برق پخش میشود, و در موارد این چنینی, عده قابل توجهی حق دارند که در زمان کوتاه تری جمع شوند و صدای اعتراض شان را بلند کنند تا از بدترشدن فاجعه ای جلوگیری شود.

نمیدانم کدام مقام درد این خس و خاشاک را جدی گرفت و به مقامات بلدیه تذکر داد که چراغ سبز را نشان دهند, ولی بهرحال اتلاف وقت و انرزیی که صرف گرفتن مجوز شد, توان جمع را برای اطلاع رسانی و تدارکات لازم کاهش داد.

در پایان, از بقیه خس و خاشاک ها بخصوص ساکنان ولایات کمتر آفتلبی, در خواست میکنم که این خس و خاشاک ناشی را راهنمایی کرده تا از تجربه آنان در آینده استفاده شود.

برای بهترین جواب رسیده, یک کارتن سیب زمینی جایزه در نظر گرفته شده , که قرار است برایمان بفرستند, به شرط آنکه این وعده شان مثل همان گذاشتن سهم نفت توی سفرهمون نباشه

والسلام

هیچ نظری موجود نیست: