۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

کاش رزستان و گلستان منتظمی داشتیم

چند دقیقه ای بود که رسیده بودیم و خوشبختانه جایی نزدیک بخاری نصیبمان شد و کم کمک احساس خوبی, دوستانی هم بودند و میوه و شیرینی و آجیل. جای شکرش باقی است که حداقل در مهمانی ها خبری از احساس غربت نیست , اگر که خبری از کتاخانه و کتابفروشی فارسی نیست ولی خوشبختانه در مورد سایر چیزها کمبودی به چشم نمیاید.

وقتی که سینی چای وارد مجلس شد, کسی نبود که متوجه استکانهای بلور و قندان لب طلا نشود, بیخود نبود که موضوع بحث ها هم بکلی عوض شد , تاریخچه ای از تغییر و تحولات در صنعت استکان سازی هم مرور شد که شنیدنی هم بود, هر چند که مثل بقیه موضوعات تنوع آرا هم چشمگیر بود ولی خوشبختانه صاحب خانه مردم دار بود و خوش بیان, و تا اینجای کار شیرینی قند در دهان کسی تلخ نشد.

اما پشت بند چای, کیکی زیبا بود که مستقیما از اجاق گاز به وسط میز آمده بود تا غده های بزاق مان را از خماری به پرکاری بکشاند.

میدانستم که سنت چیست, باید منتظر میماندم تا برش های کیک در بشقاب های چینی با گل سرخ گذاشته شود و از بزرگتر ها شروع کنند, احتمالا نفر پنجم ششم بودم, و ای کاش برای همه چیز هاهمینطور بود, قول و قرار های معتبری که تکلیف آدم را روشن کند.

دلم نیامد به همان تشکری که موقع گرفتن بشقاب کرده بودم قناعت کنم که الحق شاهکاری بود در آشپزی, سینه ای صاف کردم و منتظر شدم تا صدای کارد و چنگال ها کمی کمتر شود و بعد,

- عجب کیک خوشمزه ای بود, دست تون درد نکنه, ابتکاری بود یا از کتاب خانم منتظمی؟

خانم صاحب خانه اولش خوشحال شد ولی فکر نمیکنم که تغییر حالتش از دیده کسی پوشیده ماند.

از مزه کیک و طعم چای اثری نمانده بود و بیشتر ماندن هم برایم عذاب آور

وقیکه پشت چراغ قرمز ایستادم و از آینه ماشین به عقب نگاه میکردم, انگار فقط چهره خشم آلودی را میدیدم که با لحنی خشک تکرار میکرد,

- اگر از روی کتاب آشپزی میکردم که کیک من منحصر بفرد نمی شد !

و خدا را شکر میکردم که کاشف پنی سیلین هم مثل رزا منتظمی بود و به حبس کردن یافته هایش افتخار نمیکرد و گرنه امروز .....

و چراغ سبز شد و براه افتادم.


هیچ نظری موجود نیست: