۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

غلام ِ پکن

من غلام ِ پکنم, غیر پکن هیچ مگو
پیش ِ من جز سخن ِ چین و ختن هیچ مگو

سخن ِ بزم مگو, جز سخن ِ رزم مگو
ور ازین بی خبری عقل مجو, هیچ مگو

دوش دیوانه شدم, وهم مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن, جامه مدر, هیچ مگو

گفتم: ای وهم, من از سبز همی می ترسم
گفت: آن سبز بسی هست خطر, هیچ مگو

من به سود تو وتوهای ِعیان خواهم داد
زر بجنبان که بلی, جز که به زر هیچ مگو

دغلی, دد صفتی, در ره و دین پیدا شد
در ره دل چه عجیب است سفر, هیچ مگو

گفتم: ای دل, چه ره است این؟ دل اشارت می کرد
که "به اندازه توست این, بگذز, هیچ مگو

گفتم این "هو" فرشته است خودش یا بشر است؟
گفت : این غیر فرشته است و بشر, هیچ مگو

گفتم: این کیست؟ بگو, زیر و زبر خواهم شد
گفت: می باش چنین زیر و زبر, هیچ مگو

گفتم: ای چین, وتوی کن, نه که این گنج شماست؟
گفت: این هست, ولی با دگران, هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش ِ ندا
زود از این خانه برو, تخت ببر, هیچ مگو

هیچ نظری موجود نیست: