۱۴۰۰ بهمن ۱۱, دوشنبه

جشنواره گل توومبا

 


جشنواره گل توومبا

قرار بود تا عصر دیروز نصب سرورها و نرم افزارهای جدید تمام شده باشه و فقط تست کردن و تحویل دادن برای امروز مانده باشه که چنین اتفاقی نیفتاد، درست مثل خیلی از پروژه های دیگه. البته این دفعه ما مقصر نبودیم، اگه کمی حوصله داشته باشین خودتون کاملا متوجه می شین که حق با کیه. برای من که دیگه مهم نیس اونا توی گزارش های سالانه شون چی می نویسن، لابد بازم میگن که ما بیشتر از بودجه خرج کردیم و کار را هم دیرتر از موعد تموم کردیم. بذار هر چی می خوان بگن. واقعا نمیدونم که علت این بی عدالتی چیه؟ شاید هر کس دیگه ای هم پشت اون میزای بزرگ توی اتاق های شیک طبقه سوم بشینه همین جوری بشه.

 بگذریم، صبح زود وقتی که وارد رستوران هتل شدم  فقط یک مسافر دیگه اون جا بود. صبحانه مختصری خوردم و به قسمت پذیرش رفتم و همه های صورتحساب ها را امضاء کردم تا بعدا امور مالی اداره هزینه ها را بپردازه. بار زیادی نداشتم، آخه برای یک سفر دو سه روزه کاری که آدم دو تا چمدان نمی بنده.

قبل از ساعت هفت بود که وارد ایستگاه مرکزی آتش نشانی توومبا شدم، جایی که کارکنان در سه شیفت هشت ساعته کار می کنن. اگه مشکلی دیگه ای پیش نمی اومد، کارهای عقب افتاده را تا ظهر تموم می کردم و می تونستم قبل از ساعت چهار تست ها را انجام دهم و فرم های امضاء شده را در کیفم بذارم و به طرف بریزبین حرکت کنم.

در ظرف چند ماه گذشته سایر مراکز مخابرات آتش نشانی کویینزلند را به روز رسانی کرده بودیم و توومبا آخرین قسمت پروژه بود. کویینزلند، ایالت وسیعیه که مساحتش از ایران هم بیشتره. برای سفر به اکثر آن مراکز از هواپیما استفاده کرده بودیم، اما با کمتر از دو ساعت رانندگی می شه به توومبا رسید.  این شهر یک قطب بزرگ کشاورزیه و با جمعیتی کمتر از صد و پنجاه هزار نفریکی از پر جمعیت ترین شهر غیر ساحلی در استرالیاست. چند سالی است که صاحب دانشگاه و فرودگاه بین المللی هم شده.

وقتی که وارد سالن مخابرات شدم هر شش اپراتور صبح-کار پشت میزهای شان بودن و به مانیتورهای گوناگون شان نگاه می کردن، از جمله صفحه وسطی که نقشه دقیق هر ناحیه را نشان می ده، بعلاوه تموم اطلاعاتی را  که بدرد آتش نشان ها می خوره. این نقشه ها را هم بچه های قسمت ما تهیه می کنن و مرتبا به روز رسانی می شن.

 ماری تا چشمش به من افتاد گفت: دیشب که تا دیر وقت اینجا بودی، بهتر بود امروز دیرتر شروع می کردی، تو که مثل ما نوبت کار نیستی!

جوابش را خودش می دانست ولی به زبان آوردنش بیفایده نبود. گفتم که می خوام قبل از غروب و تاریک شدن هوا به خانه رسیده باشم. میدانستیم که در حوالی غروب، بعضی از رانندگان ماشین های سنگین کم حوصله می شن و در جاده کارهای خطرناکی می کنن.

تا ظهر کار به روز رسانی تمام سخت افزارها و نرم افزار ها به پایان رسید و قرار شد که ساعت یک تست سیستم های جدید را شروع کنیم. در فرصت ناهار مشغول قدم زدن در خیابان های مرکزی شدم و به سراغ پارکی رفتم که در کنار جویبار زیبایش، تعدادی بید مجنون هم دارد. توومبا را به دلایل مختلفی دوست دارم, شاید مهمترین علت آن داشتن چهار فصل است. چنار های کهنسالی که در دو طرف یکی از خیابان های اصلی شهر صف کشیدن مرا به یاد خیابان کاخ تهران می اندازن. درختان شهر ما همیشه سبز هستن و به همین علت هر ساله برای دیدن پاییزهای رنگارنگ به نقاط مرتفع کوهستانی می رم که توومبا نزدیک ترین شان است. همین ارتفاع توومبا بود که باعث سیل سال 2011  در شهر ما شد. در آن تابستون بارون شدیدی در توومبا بارید که چند روزی قطع نشد و سد مخزنی وایونهو را پس از سال ها پر کرد و سرریزش بریزبین را به زیر آب برد.

در آن روز ترافیک خیابان ها و رفت و آمد پیاده ها خیلی بیشتر از حالت عادی بود و بر در و دیوارهای شهر پوستر های جشنواره گل دیده می شد. وقتی که به مرکز مخابرات برگشتم متوجه شدم که اتفاقی افتاده و ماری و تیمش حسابی درگیر کارهستن. معلوم شد که یک کامیون حامل پنبه دچار آتش سوزی شده است. طی سال های گذشته با آتش سوزی های مختلف آشنا شده بودم، علاوه بر آتش سوزی های جنگلی که یکی از مهم ترین خطرات طبیعی در اکثر ایالت های استرالیا هستن. مثلا در شهرهایی  که پالایشگاه و مخازن بزرگ سوخت دارن، آتش نشان ها برای خاموش کردن آتش از مواد شیمیایی و پمپ های خاصی استفاده می کنن. در نقاط معدنی و بخصوص ماونت ایزا هم از مواد و شیوه های دیگری استفاده می کنن. در اطراف توومبا مزارع وسیع پنبه کاری وجود داره، هر چند که این گیاه را باید در دشت های پر آب مثل بنگلادش کاشت و نه در جلگه های خشک استرالیا. ماری گفته بود که هر ساله تعدادی از کامیون های حامل پنبه بر اثر وزش باد و خشکی هوا مشتعل می شن و خیلی هاشون خارج از دسترس آتش نشان ها هستن.

بهر حال آن تا قضیه جمع و جور شد به ساعات میانی بعدازظهر رسیده بودیم و بالاخر تست را بر مطابق دستورالعملی که داشتیم کردیم. بدین ترتیب کار من تا ساعت هفت طول کشید و بالاخره کاغذهای تحویل پروژه را امضاء کردن. بسرعت مشغول جمع آوری وسایل کار و انتقال آن ها به ماشین بودم که صدای ماری بلند شد:

- چکار می خوای بکنی؟

- خوب معلومه دیگه، وسایلم را جمع می کنم و به خونه بر می گردم.

- همین امشب؟

- آره، تا خونه ما فقط دو ساعت رانندگیه، فکر می کنم که جمعه شب این جاده  خیلی شلوغ نباشه.

- ببین مهران، بعد از دوازده ساعت کار کردن نمیشه رانندگی کرد، امشب را میمونی و فردا صبح بر می گردی, نه قانون بهت  اجازه رانندگی را می ده و نه من.

- خوب در این صورت، به هتل تلفن کن و بگو که امشب هم مهمون شون هستم.

- خیالت راحت باشه، تا جمعه بعد همه هتل ها رزرو شدن و هیچ اتاقی پیدا نمیشه، مگه نمیدونی که جشنواره گل از فردا شروع میشه؟ از تمام استرالیا مردم میان اینجا، حتی تعدادی بازدید کننده خارجی هم داریم.

- ببین ماری, ممکنه برای یک نفر تکی جایی پیدا بشه، توی هر هتل یا متلی، برای من که فرق نمی کنه.

با ماری به اتاقش رفتیم و او به چندین جا زنگ زد و معلوم شد که حدسش کاملا درست بوده.

- خوب در این صورت، من توی یکی از اتاق های همین ساختمان می خوابم، اینجا که بیست و چهار ساعته بازه و چندین تخت خواب هم دارین.

- نه نمیشه، در ضمن یادت باشه که توی این قسمت من تصمیم می گیرم. تو امشب میایی به خونه ما، یا در حقیقت به مزرعه ما، بشرطی که از سر و صدای گاو و اسب و اردک و مرغ و بقیه جانورها بد خواب نشی.

- من سال ها توی مزرعه زندگی کردم و با صدای و بوی حیوانات هیچ مشکلی ندارم.

 

ماری پشت فرمان لندروش نشست و من هم در صندلی کناری او نشستم و از اداره خارج شدیم. به چراغ قرمز وسط شهر که رسیدیم متوجه شدم که به غیر از پمپ بنزین همه مغازه ها تعطیل شدن و کسی هم در رفت و آمد نیست. ماری گفت تنها رستورانی که در آن ساعت بازه یک پیتزا فروشی است، چند دقیقه بعد در مقابل آن فروشگاه از ماشین پیاده شدیم. قبل از سفارش دادن، ماری به شوهرش تلفن کرد و داستان را گفت و خبر داد که تا چهل و پنج دقیقه دیگر به مزرعه خواهیم رسید. من هم به همسرم تلفن کردم و داستان را گفتم. دیوید را دورادور می شناختم، از کارمندان ارشد بود و سرپرست آتش نشانی منطقه جنوب غربی کویینزلند بود. در آن سال ها اغلب کارکنان ارشد آتش نشانی چند سالی را در یک واحد نظامی گذرانده بودند و این سابقه کاری در رفتارشان کاملا آشکار بود. پس از اصلاحاتی که در سال های اخیر در کویینزلند اتفاق افتاد سازمان آتش نشانی هم حسابی زیر و رو شد. یک آکادمی آتش نشانی در نزدیکی بندرگاه بریزبین تاسیس شده که بسیار مدرن و مجهز است و حتی دانشجوی بین المللی هم دارد.

 از شهر که خارج شدیم ماری در مورد زندگی در مزرعه از من پرسید. هر چند که ده سالی از شروع همکاری و آشنایی ما می گذشت ولی هرگز فرصتی برای این نوع صحبت ها پیش نیامده بود.

- من در دو مرحله از زندگیم در مزرعه زندگی کرده ام. دفعه اول وقتی بود که پدرم تصمیم گرفت کار مهندسی در شرکت نفت را کنار بگذاره و برای خدمت به زادگاهش یک مزرعه مدرن در کازرون تاسیس کنه. من یازده ساله بودم و پنج سال را در آن شرایط گذراندم و بعدش برای دوره دوم دبیرستان به تهران رفتم.

ماری گفت که بزودی وارد جاده خاکی می شیم و بتدریج به ارتفاعات می رویم. هر چند که ماری با سرعت رانندگی می کرد ولی معلوم بود که جاده را بخوبی می شناسه و احساس خطر نمی کردم.

- خوب مرحله دوم کی اتفاق افتاد؟ لابد در زمان جنگ، درسته؟

- کاملا درسته, ولی علتش خود جنگ نبود بلکه طبعاتش بود.

- منظورت چیه؟

- خوب در آن زمانی که من بالاجبار کشاورز شدم دو سه سالی از شروع جنگ می گذشت. به اسم انقلاب فرهنگی درِ دانشگاه ها را بستن و هر که را دوست نداشتن انداختن بیرون، از جمله من و زنم. درست بیست سال پس از اولین تجربه زندگی در مزرعه.

- خوب، این مرحله دوم چند سال طول کشید؟

- هفت سال و بعدش هم چمدان های مان را بستیم و آمدیم به استرالیا.

صدای عوعو سگ ها که بلند شد ماری گفت: رسیدیم. از ماشین پیاده شد و دستی به سر و روی سگ هایش کشید و قفل و زنجیر دروازه فلزی مزرعه را باز کرد. مقداری از سیم های خاردار اطراف مزرعه را هم دیدم ولی چیزی دیگری دیده نمی شد. چند صد متر جلوتر، چراغ های خانه یا انباری را هم دیدم و دیوید را که بیرون آمده بود و برای مان دستش را تکان می داد. اولین باری بود که او را در لباس عادی می دیدم. این اونیفورم هم چیز عجیبی است، گاهی نمی توانی کسانی را خارج اونیفورم تصور کنی.

در بهارخواب چسبیده به آشپزخانه دور یک میز چوبی قدیمی نشستیم، و شام مان را در آرامش خوردیم، همراه با شراب شیراز و چه سکوتی بود. ماری اتاق خواب و حمام را به من نشان داد و شب بخیر گفت.    

 

هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که از صدای نعره چهارپایان بیدا شدم ،و سر و صدای اردک ها و غازها هم بلند بود. دوشی گرفتم و متوجه شدم که ماری و دیوید در خانه نیستن. در کنار در ورودی یک پوتین کار برای من گذاشته بودنن و یادداشتی که به آنها ملحق شوم.

از میان نهال های زیتون گذشتم و بالاخره آنها را دیدم، ماری در قسمت پرورش کرم مشغول بود و پیتر سرگرم تغذیه گوساله ها. پس از نیم ساعتی به داخل آلاچیقی رفتیم که در اطرافش درختان انگور کاشته بودن و چند  بوته گل رز قرمز. دیوید چهار بشقاب روی میز گذاشت و بساط صبحانه را چید و گفت که سر و کله جک هم بزودی پیدا میشه. ظاهرا ماری داستان زندگیم را برایش تعریف کرده بود و او هم فرصت را برای گفتن داستان مزرعه شان مساعد یافت.

- تا دو سه سال دیگه ما دو تا هم باز نشسته می شیم ولی هنوز قدرت کار داریم و دوست داریم که فعالیتی داشته باشیم. در این اطراف شرکتی درست شده که برای تشویق مردم به زیتون کاری کمک های خوبی می کنه، مثل وام دراز مدت با بهره کم و تضمین خرید محصولات کشاورزان برای مدت پنج سال با قیمت روز. ما هم چند جریبی خریدیم و قراردادی بستیم و دو سه هزار نهال زیتون کاشتیم. البته چهار پنج سالی طول می کشه تا درخت ها ثمری بشن و درآمدی درست کنن. به همین علت مقداری گوساله خریدیم که ظرف یکسال قابل فروش می شن. یک مزرعه کرم هم درست کردیم که درآمد کمکی درست می کنه و در ضمن زحمت چندانی هم نداره.

ماری با یک سبد تخم مرغ و یک ظرف عسل موم دار وارد آلاچیق شد و به کمک شوهرش مجموعه ای از ژامبون و تخم مرغ و خامه و عسل روی میز گذاشتن، بعلاوه فنجان های قهوه ای که بویش در همه جا پخش شده بود.

جک هم آمد و اسبش را به پایه فلزی مخزن آب بست و به جمع ما پیوست. ضمن خوردن صبحانه دیوید مرا معرفی کرد و گفت که به چه علت شب را در مزرعه آنها گذرانده ام. ماری هم در مورد کار کشاورزی من در ایران صحبت کرد. جک که تا آن وقت بیشتر شنونده بود و اگر چیزی گفته بود فقط در مورد خوشمزگی خوراکی ها بود، با شنیدن کلمه ایران ذوق زده شد و پرسید: شاید تو بتوانی معمای مرا حل کنی، از هرکس می پرسم جواب قانع کننده ای نمی شنوم.

- اگه بقیه نتونستن معمای شما را حل کنن شانس موفقیت من هم زیاد نیس.

- حالا بذار بپرسم، بالاخره یک وقت یک کسی پیدا می شه که جواب درست را بده. داستان اینه که من هر سال مقداری حبوبات به خاورمیانه صادر می کنم، بخصوص به دوبی. اما چیز عجیب اینه که سفارش ها فصلی هستن و بعضی وقت ها میزان سفارش به حدی زیاده که مجبور می شم از جاهای دیگه هم خرید کنم و کمبود را جور کنم. اما داستان اینه که برای سفارش امسال وقت معینی را تعیین کردن و گفتن  کشتی باید تا روز معینی به دوبی برسه و گرنه به حبوبات نیازی ندارن. این عجیب نیست؟ آخه حبوبات را که این جوری مصرف نمی کنن. چند سال قبل با ماه تحویل جنس در ماه های پاییز مشکلی نداشتن ولی امسال جنس را قبل از تابستون می خواهن. آخه تولید کشاورزی که مثل تولید صنعتی نیس و فصل برداشت کاملا مشخصه. خیلی عجیبه، مگه نه؟

- فکر می کنم جواب معمای شما را می دونم. همانطور که میدانید اکثریت مردم خاورمیانه مسلمان هستن و غذاهای خاصی را در ماه های خاصی بیشتر می خورن. مثلا آش را در ماه رمضان، و به همین علت مصرف حبوبات در آن مواقع خیلی بالا می ره. و همانطور که میدانی سال قمری از سال شمسی کوتاه تره و بنابراین هر سال ماه رمضان یازده روز جلوتر می آید. اشکال در آوریل و می نیست نیس در شعبان و رمضانه.

هر سه نفرشان از حل شدن معما خوشحال شدن و ماری گفت آماده است که مرا به توومبا برگرداند تا راهی خانه شوم. موقع حرکت کردن، دیوید سرش را داخل ماشین آورد و گفت: آدرس ما را که میدانی هر وقت دوست داشتی با خانواده ت پیش ما بیا.

  


هیچ نظری موجود نیست: