۱۴۰۰ اسفند ۲, دوشنبه

جشن هنر


 


وقتی که بالاخره به مطب رسیدیم دردی بر دردهای مان اضافه شد. چراغ ها خاموش بودند و در ورودی بسته. تصور می کردم که دکتر قوامی هم مثل بقیه پزشکانِ معروفِ شیراز تا ساعت هشت و نه شب کار می کند اما آن شب یک ربع پس از هفت، آنجا بکلی سوت کور بود.

به پدر گفتم که تنها راه حل باقیمانده مراجعه به بخش اورژانس است و بیمارستان نمازی بهترین انتخاب مان.

- دردم داره کمتر می شه و بهتره تا فردا صبح صبر کنیم. اورژانس ها خیلی شلوغ هستن و شب ها فقط  انترن ها و رزیدنت ها مریض ها را می بینن. بهتره برگردیم به خونه.

 

***

آن روز کارم را زودتر تمام کرده و ساعت سه به خانه رسیده بودم. از محل کار تا خانه ما فقط ده دقیقه پیاده روی بود. قرار گذاشته بودیم که  پدر در حوالی ساعت چهار به خانه ما برسد و پس از کمی استراحت با هم به حافظیه برویم. یکی دو ماهی بود که در این مورد صحبت کرده بودیم. پس از چند تلاش ناموفق، دست آخر دو بلیط برای کنسرت شجریان گیر آورده بودم، البته به لطف دوستی که در سازمان رادیو و تلویزیون کار می کرد.

به محض رسیدن به خانه پنجره ها را باز کردم، به حیاط خلوت رفتم و مشغول آب پاشی روی گلها، حوضچه و ایوان شدم، ایوانی که با موزاییک هایی از سنگ سفید پوشیده شده بود. پس از چیدن چند شاخهِ کوکبِ قرمز و یاسِ سفید به داخل خانه برگشتم و آن ها در گلدانی در وسط میز داخل هال گذاشتم. ترجیح داده بودم که رُزهایِ رنگارنگ مان را نچینم. به تدریج چیزهایی را که برای عصرانه در نظر داشتم در اطراف گلدان چیدم. بیشتر از یک سال بود که در آن خانه زندگی می کردیم، به اتفاق علیرضا و محمد. هر دوی شان از همکلاسانم در دانشگاه آریامهر بودند و حالا همکارانم در شیراز. خانهِ ما هم مثل اکثرِ خانه های آن محله یک طبقه بود، سه اتاق خواب داشت و هالی بزرگ که نصف آن را میز پینگ پنگ مان پر می کرد. علاوه بر این ها، یک پذیرایی بزرگ ال شکل هم داشتیم که به اتاق تلویزیون و بازی تبدیل شده بود.

هر سه نفرمان در یک کالج الکترونیک و مخابرات کار می کردیم که وابسته به دانشگاه پهلوی بود و بعدها گسترش یافت و به دانشگاه صنعتی شیراز تبدیل شد. محل آن مدرسه، در کنار بلوار عریضی بود که شهر را به فرودگاه و همچنین شهرهای شرقی استان و حتی بندرعباس متصل می کرد. با کارخانه تلفن سازی زیمنس هم فاصله زیادی نداشتیم.

به آشپزخانه رفتم، کلید سماور را چرخاندم  و پنجره مشرف به کوچه رانیمه باز کردم تا صدای نزدیک شدن ماشین پدر را بشنوم. محله مان عمر زیادی نداشت و کوچه مان هنوز آسفالته نشده بود و به همین علت آن پنجره را معمولا باز نمی گذاشتیم.

صدای غُل و غُل آب سماور و آواز شجریان که از ضبط صوت پخش می شد مرا به یاد شهریور سال قبل می انداخت، زمانی که سماور مرتبا پر و خالی می شد و نوار های مختلف شجریان یکی پس از دیگری در ضبط صوت قرار می گرفتند. در آن سال شاپور، ژوبین، فرناز، مهناز و پوپک کوچولو به شیراز آمده بودند. شاپور و ژوبین و فرناز از دوستان دانشگاهی ما بودند و مهناز خواهرِ فرناز بود به همراه دختر چهار ساله ش، پوپک. اتفاقا در همان زمان پدر و مادر من هم به شیراز آمده بودند و چه خاطرات خوشی از آن چند روزه بجا مانده است. تقسیم کارهای خانه و از جمله شستن ظرفها معمولا شیرین و خاطره انگیز بود، بخصوص با بذله گویی های شاپور و فرناز. چه بحث های مفصلی که شروع می شد و ادامه می یافت. چند نفر در مورد برنامه هایی که دیده بودند حرف می زدند، بعضی در مورد بازار وکیل و تخت جمشید و دو سه نفر در مورد برنامه سفرشان به آمریکا برای ادامه تحصیل.

صدایِ چیپِ آهوی پدر را که تشخیص دادم، به ساعت دیواری نگاه کردم، پنج دقیقه به چهار مانده بود، مثل همیشه وقت شناس. به داخل کوچهِ پر از گرد و غبار رفتم و به کمک پدر وسایل را به داخل خانه آوردیم. باز هم مادر کُلی غذا فرستاده بود، لابد شب قبلش تا دیر وقت مشغول درست کردن شامی و رنگینک بوده است.

- کنسرت امشب ساعت هفت و نیم شروع می شه و اگه قبل ازهفت راه بیفتیم سرِ موقع به برنامه می رسیم، با این حساب، سه ساعتی وقت داریم. اگه دوست دارین دوشی بگیرین و استراحتی بکنین. علیرضا و محمد هم بزودی پیداشون می شه.

هنگامی که پدر ساکش را برداشت تا به طرف اتاق خواب برود من از داخل هال حرکاتش را زیر نظر گرفته بودم، البته بصورت زیر چشمی. احساس می کردم که از چیزی رنج می برد، این را هم می دانستم که سه ساعت رانندگی از کازرون تا شیراز کار خسته کننده ای است، با آن جادهِ کوهستانی، شلوغ و خطرناک.

از پنجره آشپزخانه صدای علیرضا و محمد را که شنیدم چای را دم کردم، قدم زنان نزدیک می شدند و در باره برنامه آخر هفته حرف می زدند. پنجشنه ها و جمعه های مان  معمولا شلوغ تر از روزهای دیگر بودند، از سفر به بوشهر و جهرم و یاسوج  گرفته تا دوچرخه سواری تا کوار و فوتبال در دشت ارژن و آب تنی در زیر آبشار قلات. تعداد کادر آموزشی مان در حدود سی - چهل نفر بود و اکثرمان جوان و پر تحرک.

 

***

چهار نفری در اطراف میز داخل هال نشستیم و از کار و بار مان حرف زدیم. صحبت ها داشت گرم می شد که علیرضا به بهانه ای مرا به گوشه حیاط کشاند و در مورد حال پدر از من پرسید. او هم متوجه  شده بود که پدر مرتبا دستش را روی قفسه سینه می گذارد. باید کاری می کردم.

وقتی که به هال برگشتیم محمد هم از آن طرف با سینی چای و دیسی پر از نان یوخه وارد شد و در کنار من نشست. از نگاهش فهمیدم که می خواهد چیزی بپرسد. سرم را تکان دادم. به پدر نگاهی انداخت و مشغول شیرین کردن چای داخل فنجانش شد.

- چطوره قبل از شروع برنامه سری به پزشک تان بزنیم؟ فرصت کافی هم هست، تا مطب فقط نیم ساعت راهه.

پدر منطقی بود و اعتراضی نکرد و در ظرف چند دقیقه خانه را ترک کردیم. قرار شد علیرضا را قبل از شروع برنامه در محل کنسرت ببینیم. محمد برنامه دیگری داشت.

فاصله چند صد متری تا بلوار فرودگاه را بدون دردسر پشت سر گذاشته بودیم که متوجه تابلو "ورود ممنوع" شدیم، آن شاهراه را بسته بودند. من هم در ته صف، پیکانم را خاموش کردم. گمان می کردم که تصادف بزرگی روی داده  و احتمالا در ظرف چند دقیقه جاده دوباره باز می شود. چنین نشد و ماشین های دیگری هم پشت سر من قرار گرفتند. پیاده شدم و به سراغ پلیسی که در کنارِ بلوارِ بی تردد ایستاده بود رفتم و علت را جویا شدم. گویا قرار بود مهمان های مهمی از بلوار عبور کنند. در مورد بیماری پدر گفتم و خواهش کردم که به ما اجازه عبود بدهد. به افسری اشاره کرد که در آن طرف خیابان داخل بنز پلیس نشسته بود.

- شاید جناب سروان بتونه کمکی بکنه.

به سراغ افسر پلیس رفتم و داستان را گفتم. سرش را تکان داد.

- به فرموده این مسیر تا اطلاع ثانوی مطلقا بسته است.   

 کارت افسریم را به او نشان دادم و گفتم که جان پدر در خطر است و اضافه کردم که این بلوار تنها راه رسیدن به شهر و بیمارستان است. خودش بهتر از من می دانست. حتی حاضر نشد بگوید که جاده  کی باز خواهد شد. تعدادی سرباز هم در دو طرف بلوار ایستاده بودند که پرچم هایِ سه رنگ را در دست های شان داشتند.

با ظاهری آرام به نزد پدر برگشتم و گفتم که تا چند دقیقه دیگر جاده باز می شود. چند دقیقه ای که بیشتر از یک ساعت طول کشید.

وقتی که موانع را از جلوی مان بر داشتند گرفتار ترافیک سنگینی شدیم که ناشی از آن راه بندان تشریفاتی بود. فاصله سه - چهار کیلومتری تا فلکه ولیعهد را به ناچار مورچه وار طی کردیم. خوشبختانه بعد از آن فلکه، چندین مسیر وجود داشت و من از طریق خیابان شهناز و دروازه اصفهان خودم را به فلکه ستاد رساندم تا گرفتار ترافیک اطراف بازار وکیل و چهار راه زند نشوم.

***

همانطور که پدر حدس زده بود بخش اورژانس خیلی شلوغ بود و ما مدتی را در اتاق انتظار نشستیم تا بالاخره پزشکی برای پرسیدن شرح حال مریض به سراغ مان آمد. آن مرد جوان به صدای قلب پدر گوش کرد و ما را به اتاق دیگری برد و گفت که رزیدنت داخلی را صدا خواهد کرد. پدر را روی تختی خواباندند و نوار قلبی تهیه شد و منتظر ماندیم تا سر و کله رزیدنت کشیک پیدا شود.

- من دارویی را برای تان می نویسم که حتما امشب بخورید، اما فردا صبح باید به دیدن پزشک خودتان بروید.

سر راه برگشتن به خانه نسخه را از داروخانه ای گرفتم و پدر قرص تجویز شده را بلافاصله خورد.

خیابان های شهر حالا دیگر کاملا خلوت شده بودند و می توانستم از هر مسیری که بخواهم به خانه برگردم, حتی از مسیر دانشکده ادبیات و حافظیه، این کار را نکردم.

وارد خانه که شدیم محمد سرگرم  تصحیح ورقه های دانشجویان بود و تلویزیون هم مشغول پخش اخبار استان. از دور  استاندار و مقامات نظامی را دیدم که مشغول اجرای مراسم استقبال رسمی در فرودگاه بودند، صحنه هایی که هر هفته تکرار می شدند.

گوینده ای می گفت: مردم شاهدوست شیراز برای خوشامد گویی به والاحضرت در سرتاسر مسیر مشتاقانه صف بسته بودند و با تکان دادن پرچم ابراز احساسات می کردند.

  

هیچ نظری موجود نیست: