مخوان دیگر حدیثِ موش و گربه
بیا در بیتِ من بشنو تو
خطبه
بخوانم نوحه ای جانکاه و جان سوز
که جلادان جفا بینند هر روز
ببافم من زمین و
آسمان را
که نام آور کنم این ناکسان را
اگر رخصت دهد آن شیخِ طوسی
فرستم سوی شان حورانِ روسی
به عهد کودکی حیدر نبودم
که اکبر گربه و من موش بودم
ولی بعدش چنان رشدی نمودم
که جانش را در استخری ربودم
هر آن رندی که با بیتم در افتاد
درونِ دخمهِ
تنگی بیفتاد
چو از رسوا شدن شرمی ندارم
مُجی را بر
سرِ جایم گذارم
گهی یزدان زند حرف از زبانم
گهی هم سرسری سوتی پرانم
امیدِ مردمان را کرده ام دود
ز خونِ شاکیان جاری کنم رود
اگر بمب افکنم بر خاکِ میهن
بسوزم خشک و تر هم سانِ خرمن
ز ترسِ قلدری اینک شدم موش
مُرتب تر کنم تنبان و تن پوش
از آن غاری که باشد قطبِ موشک
به دستم می رسد انواعِ پوشک
عبید از وضعِ من گویی خبر داشت
که همزادم درونِ قصه بگذاشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر