۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

وقتی در ایران مردم را میزدند, مردم استرالیا, طومارحمایت از جنبش سبز را امضا میکردند

While they were beating people in Iran, Australians were supporting Iranian Green movement by signing the support petition
خودتان ببینید و قضاوت کنید
see for yourself
http://www.youtube.com/watch?v=Z62qCpZ4erc

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

خامنه ای یاسین نمی خوانم, گوشهایت را باز کن

در اینکه منفورترین دیکتاتور زنده دنیا شده ای شکی نیست و اینکه در نظر دینداران ملعون ترین هم هستی تردیدی ندارم. خمینی هر چه را اشتباه فهمید و کرد و گفت, ولی در مورد تو قضاوت درستی داشت و شکر خدا که نظرش را در تاریکخانه اشباح زندانی نکرد تا همگان بدانند که از تلاشش برای تربیت کردن شاگردی چون تو, پشیمان و خشمگین است. درست گفت که نادانی و گمراه. اما شک دارم که حتی او هم به عمق نادانی و جهل تو پی برده بود. اگر امروز زنده بود و سخنان اعتراض آمیز امثال هادی غفاری و یوسف صانعی را می شیند از ندامت و تاثر سر به بیابان میگذاشت.

مگر کور بودی و صحنه بیرون آوردن صدام حسین از گودال زیر زمینی را ندیدی؟ مگر واژگون کردن مجسمه هایش را فراموش کرده ای؟ یادت رفته که چگونه با غرور و تکبر هر صدای مخالفی را خفه میکرد؟

پولپوت را چطور؟ او هم مثل تو از خشونت و خون ریزی ابا نداشت و از جمجمه ها, پشته ها ساخته بود, شاید فکر میکنی از آنها با هوش تری و از این مهلکه خون آلود به سلامت خواهی گذشت. کور خوانده ای.

یادت باشد که هیتلر هم مثل تو بود, جاه طلب, مغرور و از همه بدتر کور و کر. اوهم دلش را خوش کرده بود به افسران ارشدش و گشتاپو, او هم در برخورد با مخالفان مثل تو سنگدل بود, او هم تحمل شنیدن نصیحت و اندرز را نداشت, حتی از نزدیک ترین مشاورانش. عاقبت کارش را هم ببین, ایکاش فقط خودش و هودارانش تنبیه شده بودند, بیش از شصت سال است که میلیونها آلمانی در زیر سایه سنگین شرم و بدنامی به تلخی زندگی کرده اند, حتی میلیونها انسانهایی که دهها سال پس از پایان جنگ دوم بدنیا آمده اند.

چشم هایت را باز کن و خودت را به کوری نزن, انسان در مقابل نعمت هایی که پروردگار به او داده مسئول است, به اطرافت نگاه کن , حتی یک آدم پاکدامن میبینی؟ اگر هم نشینی و هم صحبتی با مشتی ملیجک و دلقک و قداره بند افتخاری داشت که ناصرالدین شاه در قلب مردم جا میگرفت و نه امیرکبیر و مصدق.

فرصت زیادی نداری, تا کنون با سرعت به سمت پرتگاه رفته ای و لکه های بسیاری دست ها و عبایت را خون آلود کرده, پنجاه که سهل است, شصت و هفتاد هم رفتند و هنوز در خوابی, مگر این چند روزه دریابی.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

من اهل اعتراض نیستم حتی به قیمت از دست دادن شرف, مال و جانم

دو سه ماهی است که دست از سرم بر نمیدارند, آنقدر تلفن زدند تا شماره ام را عوض کردم. نامه هایشان را هم باز نکرده به صندوق انداختم, اخبار را هم نگاه نکردم, اما با این ایمیل هایشان چه کنم؟ کاش می توانستم آدرس آن را هم مثل شماره تلفنم عوض کنم ولی این کار هم فعلاعملی نیست مگر اینکه کارم را عوض کنم و آدرس جدید را به کسی ندهم. صد بار هم تذکر داده ام که به ایمیل اداره ام کاری نداشته باشند ولی انگار توی گوششان پنبه گذاشته اند.

هزار بار گفته ام که نتجه انتخابات ارتباطی به من ندارد و اصلا دوست ندارم در مورد درستی و یا نادرستی آن چیزی بشنوم, ولی کو گوش شنوا؟

چند روزی به ماموریت کاری رفتم تا آبها از آسیاب بیفتد و اوضاع برگردد به روال عادی, اما وقتی برگشتم اوضاع خراب تر شده بود, دو سه هفته ای هم مرخصی سالانه و درمانی گرفتم و از دید ها ناپدید شدم تا از تماس گرفتن با من پشیمان شوند ولی این ابتکار هم بیفایده بود.

ای کاش این جماعت احساساتی, کمی هم عقل و شعور داشتند و مشکلات آدم را می فهمیدند, همه چیز را هم که نمیشود به همین سادگی به همه گفت.

اصلا به من چه که سعدی در مورد اعضای پیکر بنی آدم چه گفته است؟

آخر این مطابق کدام اصل مردم سالاری است که "حق بی تفاوتی" را در روز روشن, از آدم سلب میکنند؟

به چه زبانی بگویم که من نه اهل تاتر و نمایشنامه هستم و نه علاقه ای دارم که بدانم برشت چه گفته است, و کاری هم به سرنوشت کشیش و نویسنده و فیلسوف ندارم.

اصلا شاید من هم بخواهم اعتراض کنم و فریاد بکشم اما به دلایلی اجازه نداشته باشم, آخر آدم مومن که آخرتش را به همین سادگی به خطر نمی اندازد, دست آخر این موضوعات سیاسی و اجتماعی جنبه زمیتی دارند و در مقایسه با امور الهی و معنوی بی اهمیت و قابل اغماض.

شاید اگر من هم آدم خودخواهی بودم, صدایم را بلند میکردم, ولی عادلانه نیست که آدم موقعیت بستگانش را خراب کند, کسانی که سالها انتظار کشیدند تا فرصتی دست دهد, حالا که اقبال به آنها رو کرده, آیا درست است که آدم همای سعادت را از روی بام خانه عزیزانش بپراند؟

نه, من این حماقت را نمیکنم, حتی اگر دوستی شان را با من قطع کنند, مگر من نیاری به دوستی شان دارم؟

نه من این جسارت را نمیکنم, حتی اگر ترسویم بخوانند, مگر شجاعت است که آدم با شاخ گاو گلاویز شود؟

نه من این طغیان را نمیکنم, حتی اگر مقلدم بخوانند, مگر من دینم را بر باد میدهم؟

نه من این اعتراض را نمیکنم, حتی اگر چیره خوارم بخوانند, مگر فقر و فلاکت از بدنامی بهتر است؟

نه من انتخاب خود را کرده ام, مگر عشق بازی پروانه از چتربازی کرکس پرسود تراست؟

من تا آخرین نفس و قطره خون, اعتراض نخواهم کرد

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

جايزه اسکار شهره خانم هم گرفتار حکم حکومتی شد

Gooya News
سه شنبه 12 اسفند 1382
ماجرا از وفتی شروع شد که خبر نامزد شدن خانم شهره برای دريافت جايزه اسکار به گوش حضرات رسيد. شورای محترم نگهبان که در مورد جايزه صلح نوبل دير جنبيده و بازی را باخته بود, اين بار به سرعت وارد ميدان شد و ابتکار عمل را بعهده گرفت, هر چند که بعضی از اعضاء آن ترجيح ميدادند تمام انرژی شان را صرف جشنواره های داخلی و بخصوص ملو درام انتخابات کنند. با توجه به شرايط فوق بود که دبير محترم شورا تصميم گرفت مسئوليت ها را تقسيم کند. دو سه نفری را مامور نظارت بر چاپ و توزيع شناسنامه های ساخت خارج کرد, امور طرح و اجرای سرويس های اتوبوسرانی بين پادگانهای سپاه و حوزه های رای بگيری را هم به چند نفر ديگر واگذار نمود تا تداخلی پيش نيايد و کار ها شير تو شير نشود.نگرانی آقايان وقتی بيشتر شد که شامه الهی مقام معظم رهبری باز هم معجزه کرد و بوی توطئه را از فاصله چند هزار کيلومتری تشخيص داد. برادران اطلاعاتی قوه قضاييه هم دست بکار شدند و کشف کردند که باز هم استکبار جهانی قصد دارد با کمک دهها ميليون عوامل داخلی خود به ارزشهای والای انقلاب حمله کند. در اين برهه حساس از زمان بود که سردار بافندگی وارد گود شد و برای چند روزی امور مستغلاتی, صادراتی وارداتی, بساز بفروشی و غيره را به آقا محسن واگذار کرد تا وقت ذيقيمتشان را بار ديگر وقف اسلام و مسلمين کنند. سردار بو برد که قرار است شهره خانم پس از دريافت جايزه, نطقی کند و بگويد که اين جايزه انصافا حق آقای خاتمی بوده است. و با توجه به اين زمينه چينی, سيد خندان هم که شيفته سخن رانی و عاشق گوش مفت است به روی صحنه بپرد و با تام هنکس هم خوش و بشی بکند و در باره گفتگوی تمدن ها ميان کمدين ها و دلقک ها فرمايشات مامانی و قشنگی بکند.
کار که به اينجا می کشد, کشمکش سياسی داخلی جای خودش را به رقابت و حسادت هنری بين المللی ميدهد . سردار مقداری از فيلم هايش را بر ميدارد و با عصبانيت به بيت رهبری ميرود و اخطار می کند که اگر مقام معظم فورا اقدامی نکند, چه و چه خواهد کرد.مقام رهبری که چاره ای جز تمکين نمی يابد به تماشای فيلم های"لاس زدن با مک فارلن", "چپاولی بنام سازندگی" , " کش دادن جنگ مقدس" و "اتوبوس مرگ" مشغول می شود و نمی تواند از تحسين خوداری کند, ضمن آنکه از گرفتار شدن به آخر و عاقبت احمد آقا هم نگران است.بدستور مقام رهبری سران قوم فورا احضار می شوند و ايشان از هنر و استعداد هر کدام تعريف و تمجيد می کند. ايشان ضمن اشاره به بند بازی های خطرناک شيخ برای کنترل مجلس از ايشان تقدير می کند و استادی و هنر سيد خندان را در زمينه های وعده شکنی و سر خورده سازی می ستايد.آنگاه نوبت به تشکر از شورای نگهبان و قوه قضاييه و دادگاههای انقلاب و ويژه روحانيت و امام جمعه ها و بسيج می رسد و مقام رهبری بقای نظام را متکی به وجود آنها ميداند.در خاتمه, مقام رهبری به نقش کليدی سرداربافندگی اشاره می کند و می گويد که همه نظام مديون فراست و لياقت ايشان است و نتيجه می گيرد که مصلحت در آن است که برای خنثی کردن توطئه های دشمن, جايزه اسکار را به بهترين و شايسته ترين بازيگر معاصر بدهند, کسی که طي ربع قرن گذشته, و بر حسب اقتضای روز, در نقش های مختلف و نوعا متضاد بازی کرده است. رييس محترم دفتر به اطلاع می رساند که متاسفانه زمان معرفی نامزد ها سپری شده و ليست خارجی ها قابل تغيير نيست. مقام رهبری بر آشفته می شود و فرياد می کشد که " برای هر مشکلی راه حلی وجود دارد, بخصوص با داشتن اين همه نفت و گاز و معدن".سردار که اهل معامله است و با امور جهانی بيشتر آشناست پا در ميانی می کند و می گويد " حالا که نمی شود جايزه را به من مستحق بدهند, پس دستور فرماييد به آن خانم هم ندهند"
در اين لحظه است که مقام رهبری چاره ای جز صدور حکم حکومتی نمی بيند و نامه را می نويسد و پای آن هم انگشت ميزند و لاک و مهر می کنند. نامه را به دست حسن روحانی ميدهند تا به هاليودد ببرد. از مذاکرات پشت پرده حسن آقا و وعده و وعيد هايی که به ايادی منحط شيطان سابقا بزرگ داده است اطلاع چندانی در دست نيست, اما احتمال ميرود صنعت فيلم سازی در ژاپن اسلامی گسترش سرطانی يابد و قم به کعبه آرتيست های موتلفه تبديل گردد.
دوازدهم اسفند ماه هشتاد و دو

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

آقا ببخشین, ململ همون مخمله؟

اینکه کارخونه مخملبافی سید دچار ورشکستگی شده چیز مهم و خبر داغی نیست و میتونیم آنرا به حساب رکود در بازار بذاریم و برای اینکه گردی هم روی عبای ایشون ننشینه بگیم رکود در بازار جهانی و ازین حرفا, آخه این روزها اکثر موسسات و کاخونه های مهم هم پاشون توی هواست, حتی کارخونه خشت زنی حسین آقا هم وضع بهتری نداره, کار و کاسبی دستمال بافی غلامعلی هم کساده, ولی از قدیم گفتن که بازار بالا و پایین داره, جای نگرانی نیست, بالاخره از برکت هاله محمود خان همه این مشکلات راست و ریس میشه.

اما از اینکه چرا کارخونه را سه شیفته کردن سر در نمیارم, در حالی که همون جنس های بنجلی را که قبلا تولید کرده بودن, روی دست شون مونده و دارند توی انبار های سرباز مدرسه حقانی خاک میخورند, لابد این را هم از عالم غیب بهشون گفتن , آخه ما که غیر خودی و نا محرمیم و گوشمون جای پس و پیغام سروش نیست.

راستش نه سررشته ای از صنعت نساجی دارم و نه از نوسانات بازار چیزی حالیم میشه, اما چیزی که توجه من را جلب کرد, همین داستان مخمله که باز این روزها مد شده و بنظرم حلت یویویی پیدا کرده, هر چند وقت یکباره پیداش میشه و بعدش یک دفعه مثل ستاره سهیل غیبش میزنه. سرتون را با داستان شلوار مخملی و انواع اون و بخصوص مخمل کبریتی درد نمیارم و مبل و پرده مخمل را هم فعلا میذاریم کنار تا وقتیکه مهمونی غریب از راه برسه و ببریمشون توی مهمونخونه تا ببینن و ما را دست کم نگیرن.

اما بد نیست که فعلا داستان اولین برخورد مخملیم را براتون بگم که جنبه آموزشی هم داشت , ماجرایی که دهها سالست در خاطرم نقش بسته, عین همون نقش های روی مخمل های درست و حسابی, از همون ها یی که توی کاخ ها پیدا میشه.

***

جلوی مدرسه دور و ور گاری لبو فروشی جمع شده بودیم, باد پاییزی درخت ها را تکون میداد و مرد لبو فروش گاهی هم برگ های چنار را از توی بساطش بیرون میانداخت, صدای زنگ بلند شد.

درسهای اصلی مون را در ساعت های صبح میذاشتن که سرحال بودیم, بعد از ناهار مال ورزش و علوم اجتماعی و زیست شناسی بود که انوقت ها بهش میگفتن علوم طبیعی.

دو سه تا از بچه های با حال دم گرفته بودن و لب کارون را میخوندن, یکی هم رفته بود روی میز و بندری میرقصید, مبصر هم حواسش جمع بود و توی راهرو سرک میکشید تا اگه سر و کله ناظم یا مدیر پیدا شد, سر و صدا ها را بخوابونه.

آقای پورحیدری که وارد کلاس شد مبصر دفتر حضور و غیاب را بهش نشون داد و با هم چیزهایی گفتن که از ته کلاس شنیده نمیشد, لابد در مورد غایب ها و از این جور چیزا بود.

ما هم نگاهی به کتاب مون میکردیم و در دفترهامون نوشته ها و تصویرهای روی تخته سیاه را کپی میکردیم, اما نه به جدیت و دقت کلاسهای صبح. آخه قرار نبود که مهندسها علاقه ای به اجزاء بدن و گیاهها و آب و خاک داشته باشن و جبر و مثلثات و مخروطات را هم برای پزشک ها ننوشته بودن, فلسفه و منطق و عروض و بدیع و قافیه را هم برای رشته ادبی گذاشته بودن کنار که بخونن تا قاضی و وکیل و وزیر بشن.

معلم جعبه گچ های رنگیش را روی میز گذاشته بود و با مهارت مشغول نقاشی و نوشتن بود و گاهی هم چیزهایی میگفت. ما هم می نوشتیم و می کشیدیم و لابلایش هم خمیازه. وسط صفحه نوشته بودم, گرده افشانی, و داشتم گلدان دوم را می کشیدم که با ضربه آرنج جهانگیر از چرت پریدم, چشمانش برق میزد, زیاد منتظرم نگذاشت تا شیطنتش را نشان دهد.

- آقا ببخشین, مململ همون مخمله؟

- نه جانم, ململ یک نوع پارچه سفید و نازکه, مثل توری. مخمل یک پارچه ضخیمه و رنگی

- خوب چرا نمیگین توری که آدم با مخمل اشتباه نکنه؟

- آخه ململ یک نوع توری مخصوصه که سوراخ های خیلی ریزی داره که دانه های گرده از اونا عبور نمیکنه

کم کم حال و هوای کلاس عوض شده بود و بچه ها سرحال اومده بودن

- آقا اصلا این ململ چیزی مهمیمه؟

- منظورت از چیز مهم چیه؟

- منظورم اینه که توی کنکور هم سئوال های ململی می پرسن؟

سماجت جهانگیر و خنده بچه ها, معلم را مجبور کرد که مبصر را صدا کند و چیزهایی در دفتر حضور و غیاب بنویسد و جهانگیر هم چیزاش را در کیفش گذاشت و همراه مبصر روانه دفتر ناظم شد.

برف بازیهای توی حیاط مدرسه هم مثل سیزده بدر خاطره شده بود ومرد لبوفروش هم چغاله بادام و نوبراه می فروخت.

آفای پورحیدری هم بخش های گیاه شناسی و زمین شناسی را تمام کرده بود و به قسمت سوم رسیده بود که مربوط بود به اندام های بدن, ولی با زهم همان گچ های رنگی و جزوه برداری ها و کپی کردن های عجولانه.

انگار رفتن به دفتر ناظم و مدیر تجربه تلخی برای جهانگیر نبود که دوباره فیلش یاد هندوستان کرده بود

- آقا ببخشین, اون خط چینه ململه؟

- نه جانم, این پرده دیافراگمه که بین قسمت بالایی و پایینی شکم قرار داره

- پس دیگه با ململ و مخمل کاری نداریم؟

و با زهم خنده بچه ها, اما واکنش معلم کمی جدی تر.

وقتی ناظم همراه مبصر به کلاس آمدند, آقای معلم با دلخوری کلاس را ترک کرد, سرهای مان راپایین انداخته بودیم تا پند و اندرز ها مخلوط با تهدید ها, کمتر پرده های غیر ململی گوش هایمان را بلرزانند.