۱۴۰۲ فروردین ۳۰, چهارشنبه

اتاق موسیقی

 

احساس کردم سرم داغ شده و دیگه چیزی تو کله ام فرو نمیره. کتاب ها و جزوه ها را توی کیف چرمی گذاشتم و از پشت میز چوبی بلند شدم. نگاهی به اطراف انداختم، هنوز تک و توکی از بچه ها توی طبقه دوم کتابخانه بودند.

 به پلکان نرسیده بودم که صدای مجید بلند شد: کجا داری میری؟ هنوز یک ساعت به امتحان مونده، اگه کمی صبر کنی منم میام.

- نمی تونم، توی کانتین می بینمت.

از کتابخانه مرکزی زدم بیرون، چراغ های محوطه روشن بودند و نور نارنجی شان سایه روشن های زنجیر مانندی درست کرده بود. نگاهی به ساختمان مجتهدی انداختم، عده کمی روی پله های بیرونی نشسته بودند. یواش یواش به طرف سالن غذاخوری براه افتادم، از روی چمنی که دیگر سر سبز نبود. باد ملایمی قطع و وصل می شد و برگ های زرد را به هر طرف می برد. درست شبیه چیزهایی که در باره دکتر مجتهدی در ذهن من می چرخید، اولین رییس دانشگاه آریامهر. البته وقتی که من از سد کنکور عبور کردم او به دبیرستان البرز برگشته بود ولی هنوز حرف و حدیث های زیادی بر سر زبان ها بود.

 

صبح، وقتی که از خانه میآمدم  بیرون، به هومن قول دادم اگر امتحان بهم بخورد، خودم را به برنامه اش می رسانم. هومن هم زیر لبی گفته بود: هنوز تا شانزده آذر ده روزی مونده، بهم نمی خوره. بهتره حواست به امتحان خودت باشه!

این را که گفت یک دفعه ترس برم داشت. مبادا چیزی را فراموش کرده باشم؟ مثلا کارت دانشجویی یا خط کش محاسبه را؟

بعدش هم پکی به سیگارش زده بود و گفته بود: نگران من نباش، ایرج و چند تا از بچه های دیگه اونجا هستن و کمک می کنن. همه چیزا را شب برات تعریف می کنم، از سیر تا پیاز.

 

تلویزیونِ کانتین گزارشی از سفر هویدا به اروپا را نشان می داد. کاسه لوبیای داغ، کیک فنجانی و لیوان بزرگ چای را توی سینی ملامین سفید گذاشتم و سرِ میزی در کنار پنجره نشستم و بی اختیار نگاهی به ساختمان مجتهدی انداختم. سالن بزرگ غذاخوری با آن سقفِ بلندِ فلزیش انگار به خواب رفته بود. یادِ هومن افتادم، چقدر برای برنامه اش زحمت کشیده بود، بنظرم از اواخر ترم قبل. دست آخر حضرات موافقت کرده  و اتاقی بهش داده بودند.

می گفت: آن اتاقک جایِ مناسبی برای پخش موسیقی نیست ولی کاچی بعض هیچیه!

در این حال و هواها بودم که یک دفعه سر و صدای گروهی بلند شد، سرم را به طرف شان چرخاندم، بیشترشان گرمکن به تن داشتند، انگار از سالن ورزش می آمدند. آن ها چند متر دورتر ازمن، دو میز را بهم چسباندند و در اطرافش نشستند. آذر، والیبالیست بلند قد و بذله گو، دستی برایم تکان داد و پرسید: پس اخوی کجاس؟

با دست به طرف کتابخانه اشاره کردم. او قهقهه بلندی زد و با لهجه اصفهانی چیزی گفت که درست نشنیدم ولی بقیه از خنده روده بر شدند. باز از خودم پرسیدم چه شباهتی بین این خواهر و برادر وجود دارد؟ به جایی نرسیدم.

دلم شور می زد، نه برای امتحانِ خودم، برای هومن و برنامه اش. از دوره دبیرستان هم خانه بودیم. در آن سال ها او هفته ای دو شب به هنرستان عالی موسیقی می رفت و هر روز یکی دو ساعت تمرین می کرد، جمعه ها خیلی بیشتر.عینک ته استکانیش را می زد، کتاب نت را باز می کرد و مدادی را بالا و پایین می برد. برای تمرین نوازندگی از پیانوی دانشکده هنرها استفاده می کرد. وارد شدن به هنرستان اصلا آسان نبود، به هر دری زد تا دلشان سوخت و به او اجازه دادند که در بعضی از کلاس ها شرکت کند. البته بطور غیر رسمی، امتحان و مدرکی هم در کار نبود. درست برخلاف تحصیلش در پلی تکنیک، که فقط برای  کسبِ مدرکی بود و خوردن لقمه نانی.

چند دقیقه ای ثانیه ثانیه گذشت، مجید آمد، فلاسک قهوه اش را روی میز گذاشت و پرسید: تو چه جوری لوبیایِ اینا را می خوری؟ لامصب نصفش فلفله!

گفتم: اگه چند روز غذایِ جنوبی بخوری نظرت عوض می شه! همش که نمی شه گز و پولکی خورد.  

پا شدیم و راه افتادیم. از پله های سنگی و عریض ساختمان مجتهدی بالا رفتیم و در طبقه سوم وارد محل امتحان شدیم، امتحانِ نیمهِ ترمِ اول. بچه ها بتدریج می آمدند، کارت های شان را نشان می دادند، و با فاصله یک در میان، صندلی های چوبی را پر می کردند.

ده - پانزده دقیقه ای از هشت گذشته بود که ورقه را تحویل دادم و از کلاس خارج شدم. مثل همیشه، بچه ها در کریدور مشغول بحث بودند، در مورد سئوالات امتحان و جواب های درست. حوصله اش را نداشتم. حتما برنامه هومن هم تمام شده بود. با مجید خدا حافظی کردم و بسرعت خودم را به ایستگاه اتوبوس در کنار خیابان آیزنهاور رساندم. خوشبختانه ترافیک سنگینی در خیابان ها نبود و بنظرم قبل از ساعت نه به میدان مجسمه رسیدم. از مقابل سینما کاپری و دانشگاه هم با عجله عبور کردم و خودم را به خانه رساندم. از توی خیابان نگاهی به پنجره های آپارتمان مان کردم، همه شان تاریک بودند. پس، نه هومن برگشته بود و نه دو همخانهِ دیگرمان. عجیب بود!

به خودم دلداری دادم که لابد برنامه هومن گُل کرده و بچه ها او را برای شام و یا سور و ساتی به جایی برده اند. می دانستم که برای آن شب چه تدارکاتی دیده بود، مثلا چندتا صفحه سی و سه دور که از فروشگاه بتهوون و هنرستان قرض گرفته بود، حتی تعدادی پوسترِ بزرگِ رنگی هم خریده بود.

با عجله از پله ها بالا رفتم و وارد خانه شدم. دستی به سر و روی میزِ کوچکِ وسطِ هال کشیدم، زیر سیگاری را خالی کردم و هواکش آشپزخانه را راه انداختم تا هوا تازه شود. سماور را که روشن کردم سر و صدایی بلند شد، انگار کسانی می آمدند بالا. هومن و ایرج وارد شدند. قیافه شان درهم بود. حسابی جا خوردم، چسب زخمی بر روی گونه هومن بود، عینکی هم بر چشمش نبود.

نخواستم چیزی بپرسم. قوری را آوردم و فنجان ها را پر کردم. یادم آمد که نان برنجی هم داریم، سوغاتی مادر هومن از کرمانشاه.

هومن ساکت بود، فنجان دوم را که خورد دو دستش را گذاشت روی میز، یکی روی آن یکی و سرش را گذاشت روی آنها. خواستم فنجان ایرج را پر کنم که دستم لرزید و بشقابی به روی زمین افتاد و تکه تکه شد. چند دقیقه ای خودم را با جمع کردن قطعات شکسته مشغول کردم بلکه تحمل آن سکوت آسان تر شود.

 بالاخره حوصله ام سر رفت، رو به ایرج کردم و پرسیدم: خوب دو تا کلمه حرف بزبنن، بگین چی شده!

ایرج دستی به موهای بلندش کشید، انگار می خواست چیزی بگوید ولی پشیمان شد. به کیفش زل زده بود. حدس هایی می زدم ولی مطمئن هم نبودم.

- لابد توی راهِ برگشتن به شما گیر دادن، توی کوچه هایِ خلوتِ اطراف چهار راه کالج. درسته؟

-  خوش بحالِ تو که امشب امتحان داشتی و با ما نبودی.

- احتمالا یک کتکِ حسابی هم خوردین؟ مگه چند نفر بودن؟

- تو هم خیلی دلت خوشه بابا، اصلا نذاشتن که برنامه شروع بشه.

- کی ها بودن؟

- همه شون بودن.

- همه شون یعنی کی ها؟ ریشدارها یا سیبیل دارها؟

- چه میدونم بابا، همه شون بودن، هم رفقا بودن هم برادرا، همه اونایی که معمولا با هم دشمن هستن.

-  آخه حرف حساب شون چی بود؟ مگه موسیقی بتهوون و چایکوفسکی و خالقی هم اشکال داره؟

- هیچی بابا، می گفتن پلی تکنیک محل این نوع سوسول بازی ها نیس.

ایرج  بلند شد، کیفش را گذاشت روی میز و از داخل آن قطعات خرد شده صحفه ها را آورد بیرون. همینطور عینک شکسته هومن را. بعد به طرف در خروجی رفت و گفت: پسر جان، یادت باشه فردا صبح اول بری سراغِ عینک ساز، فقط یک فریم لازم داری، خوشبختانه لنزهات سالم هستن.


هیچ نظری موجود نیست: